تار و مخدوش داده هایی و حسی از چلسی رانیری دارم، حسی شبیه جنگ خاطرات و منطق در بودن یا نبودن در مکانی، همون جایی که قلب و مغز درگیر می شن با هم...ولی از چلسی مورینیو به خوبی همه چیز رو به یاد دارم تا همین اکنون که دارم این متن رو می نویسم برای چه کسی و کسانی؟ نمی دانم. در یک زندگی سراسر رنج و که خود را در غمکده ای محبوس کردم لحظاتی شیرین هم بوده برام از چلسی و شکوه ش در قلبم از خنده های بی امان مادرم در کمدی تلخ فرزندش تا لبخند تماما غرق در اکراه اما رضایت بخش پدرم از من که گویی آرزوی های دیگری برام داشت وقتی رو کول ش قرارم می داد وقت طفل بودنم، اما انگاری که خیلی هم ناراضی نباشه...و این شیرینه، رضایت بخش بودن برای ارزشمند ترین آدم های زندگی م که روزی گمان می کردم نفر سومی هم به این دوگانه اضافه شده اما در اولین بزنگاه بحرانی آن شخص سوم منطق و عقلش چربید به قلب و احساسی که هیچ وقت از بودنش نسبت به خودم مطمئن نبودم.
برای سالها شب مخفیگاه من بود از هجوم مشغله ها و افکار و هجمه های روز که مطمئنم خیلی از آنها ربطی به خود فردیت م نداشت...من فرزند شبم. در شب و کمی انورتر از شب آدم هایی دیدم و شنیدم حرف هایی و تجربه کردم
که هیچکدوم شون رو
در روز و آن همه جامعه تکراری و نخ نما و گروه های فیک و قلابی کنار هم ندیدم و نشنیدم و نه تجربه کردم...
گویی که انسان از غم هستی رهانید میشه در شب و در آغوش و بستر رنج ابدی که همراه این خردمند دو پا بوده همیشه به کما می ره
انگاری که انسان به حرف بوکوفسکی اطاعت می کنه در شب و از رنج هایش فرار نه که لذت می بره.
شبی خواب دیدم به رویایی که در بیداری له له می زدم برای رسیدن بهش، رسیدم
باید بگم وقتی که بیدار شدم، از اون رویا و آرزو متنفر شدم و با خودم گفتم همش همین بود؟
وقتی رویا و آرزویی در انتزاعی ترین حالت مون اینقدر زمخت و بی روحه تو واقعیت می خواد چه تحفه ای باشه؟
از اون صبح دیگه رویای من نبود و باید بگم بارم سبک شد برای ادامه دادن...
مردی بی رویا
مردی معمولی با سیگاری که گاهی آتیش می زده و گاهی هم نمی زده، اندک کتابی خوانده، چس مدرک تحصیلی از آنجایی که آزاد می نامیدنش اما تماما محصور بود برام، سرگرم کاری که احتمالا اسمشو گذاشت شغل با درآمدی معمولی و وقتی نسبتا آزاد...در موسیقی و علایقم در این حوزه شلخته م مثل اتاق کوچکم که از پدری زحمتکش بازنشسته بهش ارث رسیده و هیچوقت حس نکردم نگاه سنگین ش رو رو خودم، حتی حالا که سن داره می ره به جایی که همه تلتنت های فوتبال اکنون جای برادر کوچیکه منم...
علایق و سلایق م رو کسی دید یا شنید یا لمس کرد گمان می کنه که من از اون نیچه به دست گیرهایی ام که رو صندلی کافه سیگار دود می کنه و از اون منوی عجیب و غریب کافه اون آیتم عجیب غریب ترین ش رو انتخاب می کنه که باید بگم در تمام سالهای عمرم تنها دو بار به کافه رفتم و همیشه کف خیابون و کنار اندک رفقایی که دارم رو به همه این اداها ترجیح دادم. رفقایی که هیچ شباهتی به خودم ندارن و این بهترین انتخابی بود که تو زندگی داشتم...گاهی هدایت خوندم اما غرقش نشدم داستایوفسکی هم گاهی خوندم بزرگ علوی و همه بزرگان ادبیات رو چنگ زدم به گمان خودم تا آنجایی که شناخت دارم اما هیچوقت مطیع تفکرات هیچکدومشون نشدم که البته تو این یکی هم مطمئن نیستم...
و اینکه دیگر هیچ...