بی گاهان
به غربت
چنین زاده شدم در بیشه ی جانوران و سنگ...
و قلبم
در خلاء
تپیدن آغاز کرد.
.
گهواره ی تکرار را ترک گفتم.
در سرزمینی بی پرنده و بی بهار!
نخستین سفرم، باز آمدن بود..
بی آنکه با نخستین قدم های نا آزموده ی نو پاییه خویش
به راهی دور رفته باشم.
نخستین سفرم باز آمدن بود...
دور دست نیز امیدی نمی آموخت.
لرزان
بر پاهای نو راه
رو در افقه سوزان ایستادم.
دریافتم که بشارتی نیست
چرا که سرابی در میان بود!
این بی کرانه..
زندانی چندان عظیم بود، که روح..
.
که روح از شرم ناتوانی
در اشک پنهان می شد.
آخرین حضور 8 ماه 2 هفته قبل
عضویت از 5 سال 5 ماه قبل