بدبخت بودن خیال با شکوه احمقانه ای بود، الان هم به هر حال یه طوری روزا شب میشن و میچپیم توی اتاق هایی از دود سیگار، نصفه شب تلو تلو خوران میفتیم توی تخت خواب، صبح با خِس خِس سینه هامون از خواب میپریم و توی آینه که قیافه نحسمون رو میبینیم، میفهمیم یه روز دیگه شروع شده، بعد به خودمون میگیم دیگه حوصله مون سر رفت از این زندگی سگی، همین طور تو روی هم پیرتر و پیرتر میشیم، جلوی چشم های هم میپوسیم، محو میشیم، لای الکل های طبی بخار میشیم...
آخرین حضور 2 ساعت 30 دقیقه قبل
عضویت از 9 سال 10 ماه قبل