اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این نابغه سوئدی به جایی رسیدیم که او کم کم در میلان جا می افتد و این تیم به صدر لیگ می رسد اما بدن ایبرا دیگر مثل دوران جوانی نیست و او خسته شده است.
دقیقه 5 بازی با اینتر بود که یه توپ از سمت راست برای من فرستادن. من بازیکن روبروم رو دریبل زدم و وارد باکس پنالتی اینتر شدم. ماتراتزی دنبالم بود ولی اشتباه کرد. اون منو سرنگون کرد و منم افتادم رو زمین. طبیعتا به این فک می کردم که پنالتی شد یا نه. باید میشد. همه بازیکنای ما داشتن اعتراض می کردن. داور هم پنالتی اعلام کرد و من پشت توپ بودم. لحظه حساسی بود. مشخصه که همه بار تیم روی دوش من بود و اونا با خودشون می گفتن "این فرصت رو از دست نده ایبرا. محض رضای خدا گلش کن." پشت دروازه هم طرفدارای افراطی اینتر بودن. همه شون داشتن دیوانه وار فریاد می زدن و منو هو می کردن. حتی بعضی هاشون نور لیزر می نداختن تو چشمم. زامبروتا رفت سمت داور و به شدت به این حرکت اعتراض کرد. ولی خوب کاری هم نمیشد کرد. من کاملا روی توپ تمرکز کرده بودم. مهم نبود چقدر نور تو چشمم می ندازن. من فقط می خواستم برم و اون توپ رو شوت کنم. می دونستم توپ قراره کجا بره. سمت راست دروازه بان. من باید گلش می کردم. من فصلو با خراب کردن پنالتی شروع کرده بودم. نباید تکرار میشد. همون طوری توپو زدم که می خواستم. گل شد و دستامو بردم بالا. درست تو چشم طرفدارای افراطی اینتر نگاه کردم. انگار می خواستم بگم "اون حقه های لعنتی شما هم به درد نخورد. من قوی تر از این حرفام." همه ورزشگاه پر از سروصدا بود و وقتی دیدم نتیجه بازی و اسم من روی اسکوربورده حس خوبی داشتم. دوباره برگشته بودم ایتالیا.
ولی هنوز هیچ چی تموم نشده بود و بازی سختی داشتیم. دقیقه 60 آباته از تیم ما اخراج شد. با ده نفر جلو اینتر بازی کردن اصلا شوخی نیست. مث سگ می دویدیم. ماتراتزی تمام مدت به من چسبیده بود. تو یه صحنه ما سر توپ درگیر شدیم و تعادلش رو به هم زدم. ماتراتزی رو زمین زدم ولی اصلا عمدی تو کار نبود. رو زمین موند و بازیکنای ذخیره اینتر کلی اعتراض کردن و دکتر تیم شون اومد برا مداوا. نفرت طرفدارای افراطی اینتر هم از من بیشتر شده بود مخصوصا وقتی ماتراتزی رو بردن بیرون. تو بیست دقیقه پایانی فشار وحشتناکی رو ما بود. من خیلی خسته شده بودم. داشتم بالا می آوردم. ما موفق شدیم. ما برتری مون رو حفظ کردیم و برنده شدیم.
روز بعد قرار بود من برای پنجمین بار جایزه گولدبولن رو بگیرم. می خواستم هرچه زودتر استراحت کنم ولی خوب تصمیم گرفتیم بریم بیرون و جشن بگیریم. هلنا هم اومد و ما یه گوشه آروم با گتوزو نشستیم. پیرلو، آمبروزینی و بقیه بازیکنا مث دیوونه ها جشن گرفته بودن. همه یه جورایی راحت شده بودیم. تا 4 صبح اونجا بودیم.
تو ماه دسامبر میلان کاسانو رو خرید. معروف به پسر بد بود درست مثل من. دوست داره تو چشم باشه و در موردش حرف بزنن. درگیری های زیادی داشت و با بازیکنا و مربیای مختلف مشکل پیدا کرده بود. از جمله با کاپلو تو آ اس رم. حتی کاپلو یه کلمه جدید براش درست کرده بود: کاساناتا. یعنی یکی که خیلی دیوونه و غیرمنطقیه. ولی کاسانو بازیکن خیلی خوبی بود و من ازش خوشم می اومد. ما در کنار هم داشتیم تیم بهتری می ساختیم.
یه مشکل وجود داشت. من حس می کردم انرژی م تموم شده. من تو هر بازی 100درصد توانم رو به کار می گرفتم و هیچ وقت همچین فشاری رو تحمل نکرده بودم. البته شاید عجیب باشه. من تا همین جا هم مشکلات زیادی داشتم و با چیزایی روبرو شدم که تصورش برا خیلی ها سخته. از داستان رفتنم به بارسا تا دوران سختم تو اینتر. ولی حس می کردم این دفعه بیش از توانمه. ما باید قهرمان لیگ می شدیم و من باید تیمو رهبری می کردم. من هر بازی جوری بازی می کردم انگار فینال جام جهانیه. داشتم هزینه شو می دادم.
بدنم یه قدم عقب تر از ذهنم بود. باید یکی دو بازی نیمکت نشین می شدم. ولی الگری تازه مربی میلان شده بود. می خواست به هر قیمت شده به قهرمانی برسه. اون می خواست زلاتان رو تو تیم داشته باشه. البته من سرزنشش نمی کنم اون فقط داشت کارشو انجام می داد. من هم می خواستم بازی کنم چن به فرم خوبی رسیده بودم و ریتمم رو پیدا کرده بودم. من حتی با پای شکسته هم می خواستم بازی کنم. من و الگری به هم احترام می ذاشتیم. ولی خوب من دیگه مث قدیما جوون نبودم.
اصلا مث دورانم تو یوونتوس نبودم. هیکل من بزرگ شده بود و اصلا فست فود نمی خوردم. نمی ذاشتم وزنم بالا بره و مواظب خورد وخوراکم بودم. همه بدنم پر از ماهیچه بود و من مسن تر شده بودم و به یه بازیکن متفاوت تبدیل شده بودم. دیگه یه بازیکن دریبل زن نبودم (مث روزایی که تو آژاکس بازی می کردم). من یه مهاجم هیکلی بودم که باید باهوش تر بازی می کرد تا بتونه همه بازی تو زمین بمونه. ماه فوریه بود که دیگه حس کردم خسته شدم. این باید تو باشگاه مث راز حفظ میشد ولی به بیرون درز کرد و رسانه ها شروع کردن به نوشتن.
درضمن چند بازی بود که داشتیم امتیاز از دست می دادیم. خیلی گل های بی خودی خوردیم. یک ماه تمام بود که نتونسته بودم گلی بزنم. بدن من داشت خاصیت انفجاری شو از دست می داد. جلوی تاتنهام از لیگ قهرمانان اروپا حذف شدیم. لحظه تلخی بود چون فک می کردم بهتر از اونا هستیم. تو ایتالیا هم وضعیت خوب نبود و اینتر باز دور برداشته بود. قرار بود شکست مون بدن؟ داشتیم لیگ رو ازست می دادیم؟ روزنامه ها همه سناریوهای ممکن رو بررسی کردن. من چند تا کارت قرمز گرفتم. یکی جلو باری که یکی از تیم های قعرنشین بود. بازی 1-0 عقب بودیم و من تو محوطه جریمه حریف با دفاع شون درگیر بودم. منو گرفته بود و من سریع واکنش نشونن دادم و با دست آزادم زدم تو شکممش. کاملا تقصیر من بود که حرکت احمقانه ای کردم. قبول دارم. ولی خوب فقط یه رفلکس بود. فوتبال یه جنگه به شما حمله می کنن و شما جواب می دین. بعضی وقتا هم زیاده روی می کنین. خیلی زیاد این مساله برام پیش اومده. وقتی اخراج شدم بدون هیچ حرفی رفتم بیرون. چند دقیقه بعاد کاسانو گل مساوی رو زد.
ولی متاسفانه من محروم شدم و بازی با پالرمو و دربی با اینتر رو از دست دادم. مدیریت میلان سعی کرد اعترض کنه ولی جواب نداد. منم مث سابق واکنش نشون ندادم. باید به خانواده م فکر می کردم. تو بازی با فیورنتینا ما جلو بودیم و تنها چند دقیقه از بازی مونده بود. سر یه تصمیم داور اعتراض کردم و گفتم وافانکولو. این یعنی برو به جهنم. درسته کار خوبی نبود ولی خوب از این اتفاقا توی زمین می افته. بیشتر وقتا داورا اهمیتی نمیدن و واکنشی نشون نمیدن. ولی خوب من ایبرا بودم و میلان هم صدرنشین لیگ. سیاست هم این وسط نقش داره. اونا دیدن فرصت خوبی برای مجازات کردن ماست. من سه بازی محروم شدم. به نظر می رسید این حکم مسخره قرار بود قهرمانی رو از ما بگیره. باشگاه سعی می کرد این وضعیت رو عوض کنه. دفاعیه ما این بود که من از دست خودم عصانی شدم و اون کلمه رو به خودم گفتم. ولی خوب صادقانه بگم این حقیقت نداره. البته چیزی هم که من گفتم زیاد رکیک نبود و خیلی بدتر از اون رو من تو زمین شنیدم. از اون طرف هم یه شبکه تلویزیونی یه جایزه مسخره به اسم خوک خرطوم دار طلایی به من داد. این بخشی از بازیه. من به این حمله ها عادت داشتم.