اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این نابغه سوئدی به جایی رسیدیم که او به چیزی که می خواهد می رسد و با قیمتی بسیار پایین تر از حد واقعی، به میلان ایتالیا می پیوندد.
به گالیانی گفتم: "اینا شرایط من هستن. یا اجرا میشن یا قضیه منتفی میشه." داشت به حرفام فکر می کرد. شرایط سختی براشون گذاشته بودم. گفت اوکی. ما با هم دست دادیم و همچنان مذاکره درمورد هزینه انتقال من ادامه داشت. این چیزا بین دو باشگاه بود و ربطی به من نداشت. ولی خوب چند فاکتور تو این قضیه موثر بود: زمان، شرایط تیم فروشنده، ناسازگاری مربی تیم با من. هرچه بیشتر می گذشت راسل عصبی تر میشد و قیمت من بیشتر افت می کرد. در نهایت من با 20 میلیون یورو فروخته شدم به میلان. به لطف یک شخص، قیمت من 50 میلیون یورو افت کرد. به خاطر مشکل گواردیولا، باشگاه مجبور شد تو قرارداد من کوتاه بیاد. واقعا دیوانه کننده بود. همه اینا رو به راسل گفتم. البته خودش هم اینا رو می دونست. مشخص بود به خاطر این قضیه شبا خوابش نمی بره. من 22گل زده بودم و 15 پاس گل داده بودم. ولی 70درصد ارزش من کم شده بود. مقصر کی بود؟
اون روز رو قشنگ یادمه. من و مینو به دفتر باشگاه تو نیوکمپ رفتیم. راسل، گالیانی، وکیل من و بارتومئو هم تو جلسه بودن. قرارداد روی میز بود. فقط امضا و خدافظی باقی مونده بود. راسل گفت: "می خوام بدونی دارم بدترین قرارداد عمرم رو امضا می کنم. تو رو دارم خیلی ارزون می فروشم ایبرا. می بینی که گاهی رهبری چقدر می تونه پرهزینه باشه. می دونم که این قضیه خوب جمع و جور نشد." بعد قرارداد رو امضا کرد.
حالا نوبت من بود. می خواستم یه چیزی بگم. بعد گفتم سکوت کنم. ولی باید می گفتم. "من یه پیام برا گواردیولا دارم. می خوام یه چیزی بهش بگم." بعد دقیقا جمله ای که می خواستم بهش بگم رو به اونا گفتم. همه جا خوردن و به فکر فرو رفتن. ولی این اتفاق برای من خیلی خوب بود. دوباره انگیزه سابقم رو پیدا کردم. اون برگه رو که امضا کردم دوباره خودم شدم. مث بیدارشدن از یه کابوس بود. بعد از مدت ها دوباره اشتیاق داشتم فوتبال بازی کنم. تمام اون فکرام در مورد کنارکشیدن از این ورزش هم تموم شد. دیگه می تونستم با لذت بازی کنم. خوشحال بودم که از بارسا فرار کردم و البته عصبانی بودم که یک نفر رویای منو نابود کرده. یه جورایی انگار آزاد شدم. در ضمن حالا شرایط رو واضح تر می دیدم. اون موقع که درگیر این شرایط بودم به خودم می گفتم اوضاع زیاد هم بد نیست. ولی وقتی همه چیز تموم شد فهمیدم خیلی شرایط سختی بود. کسی که باید مهم ترین نقش رو برای من ایفا می کرد، پشت منو خالی کرده بود. این شرایط از خیلی موقعیت های سختی که من داشتم بدتر بود. من شدیدا تحت فشار بودم و باید مربیم بهم کمک می کرد.
ولی پپ کسی بود که از من دوری کرد. جوری رفتار کرد که انگار من اصلا وجود ندارم. من باید اونجا یه ستاره بزرگ می شدم ولی تبدیل به بازیکنی شدم که خوب ازش استقبال نشد. من با مورینیو و کاپلو کار کردم. دو مربی با دیسیپلین بالا. هیچ وقت با اونا مشکل نداشتم. هیچ وقت یادم نمیره اون لحظه ای که به مینو گفتم: "اون همه چیز رو خراب کرد." مینو گفت: "می دونی گاهی رویاهامون تبدیل به واقعیت میشن و ما رو خوشحال می کنن. گاهی هم تبدیل به واقعیت میشن و ما رو می کشن." من از پله ها پایین می رفتم و سیلی از خبرنگارا دور من بود. نمی خواستم اون آدم رو به اسم صدا کنم. می خواستم یه اسم دیگه استفاده کنم. بعد یهو فیلسوف یادم اومد. گفتم فیلسوف صداش کنم. به خبرنگارا گفتم "از فیلسوف بپرسین مشکل چیه." اینو با همه خشم و غروری که تو سینه م بود گفتم.
یه روز ماکسی از من پرسید: "چرا همه بهت نگاه می کنن بابا؟" سعی کردم وضعیت رو توضیح بدم: "بابا فوتبال بازی می کنه. مردم منو تو تلویزیون می بینن و فکر می کنن من خوبم." یه کم هم احساس غرور کردم. ولی بعدش قضیه عوض شد. پرستار بچه ها اینو بهمون گفت. ماکسی انگار چندبار ازش پرسیده که چرا مردم نگاهش می کنن. وقتی رفتیم میلان این قضیه شدیدتر شد. بدتر از اون این بود که ماکسی گفته بود اصلا خوشش نمیاد وقتی اون جوری نگاهش می کنن. من در این جور موارد حساسم. آیا قرار بود اونم مثل من بشه؟ اصلا خوشم نمیاد بچه هام فک کنن مردم با انگشت اونا رو به هم نشون میدن. این چیزا منو یاد بچگی های خودم میندازه. من سعی کردم بیشتر با ماکسی و وینست باشم و با هم وقت بگذرونیم. البته ساده نبود.
بعد از صحبت با خبرنگارا تو نیوکمپ، رفتم پیش هلنا. طبیعتا انتظار نداشت انقدر زود خونه و محل زندگی مون رو عوض کنیم. حتی فک کنم می خواست همونجا بمونه. ولی خوب می دونست که من اگه تو زمین فوتبال نتونم راحت بازی کنم افسرده میشم. این قضیه رو همه اعضای خانواده اثر میذاره. به گالیانی گفتم می خوایم همه با هم به میلان بریم: هلنا، پسرا، سگم و مینو. اونم گفت ردیفش می کنه. ما سوار یکی از هواپیماهای شخصی باشگاه شدیم و بارسلونا رو ترک کردیم.
وقتی رسیدیم میلان از من مثل اوباما استقبال شد. هشت تا آئودی سیاه تو باند فرودگاه پارک شده بودن. فرش قرمز هم پهن کرده بودن. من وینست رو بغل کردم و از پله ها رفتم پایین. چند دقیقه ای با خبرنگارایی که انتخاب شده بودن و اونجا اومده بودن مصاحبه کردم. خبرنگارای شبکه میلان و اسکای. پشت فنس ها هم صدها طرفدار منتظر من بودن. فوق العاده بود. مشخص بود که این تیم مدت ها منتظر من بوده. پنج سال پیش که برلوسکونی با من یه قرار شام داشت همه فکر می کردن این کار تموم شده ست. حتی اونا تم گرافیکی مخصوص منو برای سایت باشگاه میلان آماده کرده بودن. یه تم مشکلی با صاعقه ای که میاد و بعد اسم من ظاهر میشه. بعد هم نوشته میشد: "بالاخره مال ما شد!" حالا زمان استفاده از اون آیتم رسیده بود.
استقبال از من فوق العاده بود. سایت باشگاه از کار افتاد. من از جلوی فنس گذشتم و طرفدارا فریاد می زدن ایبرا. بعد سوار آئودی ها شدیم و به سمت شهر رفتیم. همه جا شلوغ بود. یه بی نظمی کامل. همه جا اسم من بود و دوربین های تلویزیونی و طرفدارای مشتاق باشگاه. آدرنالین خونم دوباره بالا رفت و یه بار دیگه فهمیدم وقتی بارسا بودم تو چه سیاهچاله ای گیر کرده بودم. انگار اونجا زندانی بودم و حالا با یه فستیوال آزاد شدم. همه جا حس میشد که میلان منتظر من بوده. من قرار بود رهبر اونا بشم که به موفقیت ها و جام های مختلف برسیم. صادقانه بگم ازاین وضعیت خوشم می اومد.
ما قرار بود تو هتل بوسکولو ساکن باشیم و خیابون هتل پر از ماشین بود. همه اهالی میلان اونجا بودن و اسم منو فریاد می زدن. تو هتل که رفتیم همه پرسنل به صف شده بودن و از ما استقبال کردن. تو ایتالیا با بازیکنا مث خدا برخورد می کنن. سوئیت دلوکس رو برای ما آماده کرده بودن. همه چیز عالی برنامه ریزی و آماده شده بود.
من به باشگاهی اومده بودم که تاریخ باشکوهی داشت و سنت هایی خاص. صادقانه بگم بدنم داشت می لرزید و خیلی هیجان زده بودم. می خواستم هر چه زودتر پا به توپ بشم. همون روز میلان با لچه بازی داشت. فصل سری آ شروع شده بود. از گالیانی پرسیدم می تونم بازی کنم؟ ممکن نبود. مسائل اداری انتقال من هنوز تموم نشده بود. ولی می خواستم برم به ورزشگاه. قرار بود بین دو نیمه منو به طرفدارا معرفی کنن. اون حس رو هرگز فراموش نمی کنم. نمی خواستم به رختکن برم و مزاحم بازیکنا بشم. بنابراین تو یه اتاق دیگه با برلوسکونی و گالیانی و چندتا مدیر دیگه منتظر موندیم.
برلوسکونی گفت: "تو منو یاد یکی از بازیکنای قبلی م میندازی." می دونستم منظورش کیه ولی باید مودب برخورد می کردم: "کی؟" ادامه داد: "یکی که می تونست هر موقعیتی رو به تنهایی مدیریت کنه." داشت در مورد فن باستن حرف می زد. بعد به من خوشامد گفت و منم گفتم "افتخار بزرگیه که اینجا هستم." چند دقیقه بعد همه با هم به سمت سکوهای ورزشگاه رفتیم!