اختصاصی طرفداری - در زندگی نامه این نابغه سوئدی به جایی رسیدیم که جنگ سرد او با گواردیولا دیگر کاملا عیان شده و او می داند که نمی تواند به این سادگی ها با این مشکل کنار بیاید.
بعضی وقتا شاید زیاد سرسختانه با آدما برخورد می کنم. نم یدونم. از همون اول همین طوری بودم. بابام وقتی مست میشد مث یه خرس وحشی داد می زد و همه ما می ترسیدیم. همه در می رفتن ولی من جلوش وایمیستادم و داد می زدم "دیگه نباید مشروب بخوری!" اونم عصبانی می شد و می گفت "برو به جهنم. اینجا خونه منه هرکاری بخوام می کنم. تو رو هم پرت می کنم بیرون." یه بلبشوی واقعی بود. البته اون قلب بزرگی داره و حاضره هرکاری برای من بکنه. ولی صادقانه بگم گاهی می خواستم باهاش دعوا کنم.
بعضی وقتا هم می فهمیدم این چیزا فایده ای نداره. وقتی هر دو عصبانی می شدیم هیچ قدم مثبتی برداشته نمیشد. ولی خوب من همچنان ترجیح می دادم دعوا کنم. فکر نکنین دارم خالی می بندم که بگم خیلی تو خونه سرسخت بودم. فقط دارم همه چیزو روایت می کنم. این اخلاقیه که من از بچگی دارم. هیچ وقت فرار نمی کردم. نه تنها در مورد پدرم که در مورد همه چیز تو زندگیم وایسادم و مبارزه کردم. با خیلی ها تو بچگی سرشاخ شدم: مادرم، خواهرام، بچه های محله. برا همین همیشه آماده دعوا هستم.
این مسیریه که انتخاب کردم. بقیه اعضای خانواده راه دیگه ای رفتن. سانلا رفت سراغ چیزای احساسی. من مبارز بودم. هرکی به من حمله می کرد بدتر جوابش رو می دادم. من یاد گرفته بودم هیچ چیز رو تلطیف نکنم. همه چیزو رک و راست می گفتم. هیچ وقت نمی گفتم "تو خیلی خوبی ولی...". در ضمن همیشه آماده تحمل کردن عواقب این قضیه هم بودم. البته در طول زمان تغییرات زیادی داشتم تا به بارسا رسیدم. من با هلنا ملاقات کردم و بعد پدر شدم و آروم شدم. مثلا سر میز می گفتم "لطفا اون کره رو بده به من." ولی خوب اون اخلاق هنوز در من بود. اون روزا تو بارسا من تو حالت تدافعی بودم. آخرای بهار 2010 بود. تابستون اون سال، جام جهانی تو آفریقای جنوبی برگزار می شد. و البته لاپورتا هم داشت باشگاه رو ترک می کرد.
داشتن یه رئیس جدید برای باشگاه انتخاب می کردن. این چیزا همیشه ناآرامی تو تیم به وجود میاره. یکی به اسم ساندرو راسل انتخاب شد. اون تا سال 2005 نایب رئیس باشگاه بود و با لاپورتا رفیق بود. ولی یه اتفاق افتاده بود و اونا تبدیل به دشمن شده بودن. مردم این جوری می گفتن. آیا قرار بود راسل همه تیم رو زیر و رو کنه؟ هیچکس نمی دونست. مدیر ورزشی تیم، بگریستین، قبل از اینکه اخراج بشه استعفا داد. منم به این فک می کردم که اومدن این مرد چه نقشی تو منازعه من و پپ خواهد داشت.
لاپورتا با یه رقم رکوردشکن منو خریده بود و اصلا غیرمنطقی نبود که راسل بخواد برای ضربه زدن به اون، نشون بده این کارش احمقانه بوده. حتی خیلی از روزنامه ها نوشتن که اولین کار راسل فروختن من خواهد بود. اونا طبیعتا هیچ اطلاعی در مورد موضوع بین من و پپ نداشتن. راستش خود من هم نمی دونستم قضیه چیه. ولی خوب حس کرده بودن که یه جای کار می لنگه. البته برای فهمیدن این قضیه لازم نیست کارشناس فوتبال باشین. من تو زمین و بیرون از زمین اصلا شبیه خودم نبودم. گواردیولا منو داغون کرده بود.
مینو به رئیس جدید باشگاه زنگ زد. بهش گفت که پپ چیا به من گفته. بعد پرسید "چه مزخرفی گفته؟ منظورش چیه؟ می خواد از شر زلاتان خلاص شه؟" راسل هم جواب داده بود "نه نه اون به زلاتان ایمان داره." و مینو دوباره پرسیده بود "خوب پس این کار چه معنی داره؟" راسل هم جوابی نداشت. اون تازه وارد بود و کسی نمی دونست قضیه چیه.
ما قهرمان لیگ شدیم و به تعطیلات رفتیم. خیلی وقت بود که تعطیلات لازم داشتم. من و هلنا رفتیم لس آنجلس و بعد جام جهانی شروع شد. من خیلی از بازی ها رو ندیدم. خیلی ناراحت بودم. سوئد نتونسته بود به جام جهانی 2010 صعود کنه و من واقعا می خواستم از فوتبال دور باشم. می خواستم هرچیزی که مربوط به قضیه من تو بارساست ازم فاصله بگیره. ولی خوب تا ابد نمیشد فرار کرد. روزا خیلی زود گذشتن و من باید برمیگشتم. همه اون سوالات قبلی هم برگشتن. قراره چی بشه؟ چی کار کنم؟ یه راه حل مشخص بود. مطمئن بشم که منو می فروشن. ولی من نمی خواستم انقدر راحت از رویام بگذرم. تصمیم گرفتم مث سگ تو تمرینات کار کنم و بهتر از همیشه باشم.
می خواستم به همه نشون بدم کی هستم. ولی چه اتفاقی افتاد؟ اصلا فرصتی پیدا نکردم که به کسی چیزی رو اثبات کنم. هنوز کفشام رو نپوشیده بودم که گواردیولا صدام کرد. 19جولای بود. خیلی از بازیکنای تیم هنوز از جام جهانی برنگشته بودن. همه جا خلوت بود. پپ می خواست باهام حرف بزنه. مشخص بود برنامه ای داره. عجیب بود. اولش خواست با محبت حرف بزنه: "تعطیلاتت چطور بود؟" گفتم خوب بود. "قبل از شروع فصل جدید چه حسی داری؟" گفتم "خوبم. آماده فصل جدیدم. 100درصد توانم رو به کار می گیرم." بعد گفت "تو باید آماده باشی رو نیمکت بشینی." همون طور که گفتم این تازه روز اول بود. هنوز پیش فصل شروع نشده بود. پپ هنوز ندیده بود من چطور بازی می کنم. حتی یک دقیقه. مشخص بود که این فقط یک حمله شخصیه.
گفتم "اوکی. می فهمم". ادامه داد "همون طور که حتما می دونی ما ویا رو از والنسیا گرفتیم." داوید ویا بازیکن خیلی خوبی بود. بدون شک. اون یکی از ستاره های تیم ملی اسپانیا بود که موفق شدن قهرمان جام جهانی بشن. ولی خوب یه وینگر بود. من نوک حمله بازی می کردم. پس ربطی به من نداشت. پرسید "نظرت در این باره چیه؟" اولش هیچ فکری نداشتم جز تبریک. ولی گفتم باید پپ رو تست کنم. می خواستم ببینم این قضیه بین ما به فوتبال مربوط میشه یا نه اون می خواد منو از باشگاه بیرون کنه؟
بنابراین گفتم: "چی بگم. فقط می تونم بگم من سخت کار می کنم. من مث دیوونه ها تمرین می کنم و یه جا تو ترکیب اصلی تیم به دست میارم. من متقاعدت می کنم که به اندازه کافی خوبم." صادقانه بگم اینو خودم هم زیاد باور نکردم. هیچ وقت با هیچ مربی این طور حرف نزده بودم. فلسفه من اینه که بازی من باید به جای من حرف بزنه. خیلی مسخره ست که هی راه بری و حرف بزنی و بگی 100درصد توانت رو برای تیم می ذاری. شما پول می گیرین که همیشه 100درصد انرژی تون رو برای تیم بذارین. ولی من می خواستم ببینم اون چی میگه. اگه می گفت "اوکی، ببینیم چه می کنی" اون یه معنی دیگه داشت.
ولی پپ به من نگاه کرد و گفت: "می دونم ولی چطور می تونیم ادامه بدیم؟" جواب دادم "همین طوری. من سخت کار می کنم وقتی دیدی به اندازه کافی خوبم، تو هر موقعیت از زمین که بخوای بازی می کنم. جلو یا عقب لیونل مسی. هرجا تو تصمیم بگیری." ولی پپ همون حرفش رو هی تکرار می کرد. لازم نبود چیز دیگه ای بگه. من می فهمیدم منظورش چیه. اصلا موضوع این نبود که من جایی تو ترکیب اصلی پیدا می کنم یا نه. موضوع شخصی بود و به جای اینکه بیاد بگه از شخصیت من خوشش نمیاد می خواست قضیه رو تلطیف کنه و یه جور دیگه بیان کنه. من گفتم "من مثل همه بازیکنای تیم عمل می کنم. برای مسی بازی خواهم کرد." ولی پپ باز گفت: "می دونم ولی چطوری می تونیم ادامه بدیم؟"
واقعا مسخره بود. می خواست من برم با یکی دعوا کنم و داد بزنم که دیگه نمی خوام تو این باشگاه باشم. بعد اون می تونست بگه خوب این زلاتانه که می خواد بره تصمیم من نیست. درسته من زیاد قاطی می کنم ولی اینم می دونم که چه زمانی باید خودمو کنترل کنم. اگه این کارو می کردم و به همه می گفتم می خوام برم، چیزی به دست نمی آوردم. بنابراین خیلی آروم ازش تشکر کردم و رفتم بیرون.
درسته عصبانی بودم. ولی خوب جلسه خوبی بود. فهمیدم که اصل قضیه چیه. اون اصلا نمی خواست بذاره من بازی کنم حتی اگه پرواز می کردم. حالا سوال این بود که آیا من با این شرایط می تونم سازگار بشم؟ شک داشتم. شاید نیاز داشتم مسیرم رو عوض کنم. همش داشتم به این قضیه فکر می کردم.