طرفداری-
خداحافظ دوستِ من
نمیتوانستم بدون پیتر مربی موفقی شوم. من ویترین مغازه و او کالاهای داخل آن بود.
اکتبر بود. روز سیاهی نبود. حتی مراسم بزرگداشت مصیبتباری نبود. به برکت خانواده او، چیزهایی گفته شد که باعث لبخند شدند. اما برای من روز سیاهی بود. پریشان بودم و تمام احساسات بد ممکن را یکجا داشتم. دوست نازنینم را از دست داده بودم و دیدار به قیامت افتاده بود. ضربهای که زد، قابل بهبود نبود. تفاوتی که جهان با او با جهان بی او داشت، بسیار بزرگ بود. رفاقتی داشتیم، آنقدر خاص که دیگر با شخصی دیگر بازیافتنی نبود. دوستم مُرد. دیگر شانسی برای حل مسئلهای را که به هفت سالی جدایی ما منجر شده بود، نداشتم.
چهاردهم اکتبر 1990 بود. کلیسای سنت پیتر در روستای ویدمرپول، ناتینگهامشایر که میتوانست به اسم او نامگذاری شده باشد. فاصله کمی تا خانه ییلاقی دوستداشتنی پیتر و لیلیان داشت. مسئله جدایی و رابطه خرابشده ما، حاشیههای زیادی را در خصوص اینکه در مراسم حاضر میشوم یا نه، به دنبال آورده بود. هیچوقت تردیدی در خصوص اینکه خانواده کلاف باید آنجا باشند احساس نکردم. باربرا گفت همه میرویم و همین ختمکلام بود.
از ماشینهای پارک شده اطراف سنتپتر، میتوانستیم بگوییم پیتر آنجاست. وقتی وارد شدیم، جایی برای نشستن پیدا نمیشد. باربرا، الیزابت، سایمون و نایجل و من در انتهای کلیسا ایستادیم. تنها گردنمان را دراز کرده بودیم و جلو را مشاهده میکردیم. میخواستم بشود خانواده پیتر را دید: لیلیان، دختر آن ها وندی و پسرشان فیلیپ. سالها با هم زمان گذرانده بودیم. فرزندان ما در واقع با هم بزرگ شده بودند. خبر مرگ شوکهکننده و غمبار پیتر تیلور، ده روز پیشتر از ویلای آنها در مایورکا مخابره شده بود. انتظار دارید مردم در بیمارستان بمیرند، نه در تعطیلات، نه در جزایر کالا میلور که به خاطر حضور تیمهای من و تیلور یعنی دربی و ناتینگهام در آن منطقه، افسانهای شده بود. هیچوقت تصور نمیکردم پیتر آنجا بمیرد. هیچوقت تصویر نمیکردم پیتر بمیرد! آرزو میکردم که ای کاش زنده بود. آرزو داشتم که هنوز بود و مثل همیشه در مورد فوتبالهایی که دیده بودیم با هم صحجت میکردیم؛ تا باز هم برای هم بگوییم که اگر جای مربی آن بازی بودیم، بهتر عمل میکردیم.
میگفت "ترجیح میدهم خانهام در میان منطقهای ییلاقی باشد. بهار فصل مورد علاقه من است چون همه چیز تازه است. از دیدن جوانه درختها و غنچههایی که باز میشوند، لذت میبرم." وقتی حالش خوب بود، چیزی از ویلیام وردسورث میخواند، مثلا شعری در خصوص گلهای نرگس. یک ردیف از آنها در نزدیکی زمینی که در آن کریکت بازی میکردم روییده بود. هر بهار شکوفه میدادند و من به پیتر تیلور فکر میکردم. جایی که آنهمه زیبایی و تازگی نهفته بود، نباید مرگ و اندوه وجود میداشت. نه، فکر نمیکردم وقتی پیتر بمیرد که در حالت ریلکس بود، در جایی که بیش از همه آن را دوست داشت.
پیتر به تعطیلات در اسپانیا عادت داشت و عاشق آن بود. هنوز میتوانم تصور کنم که در بالکن هتل در حال خوردن ماهی ساردین است. یکی از سفرهای همیشگی ما، در پایان هر فصل به همراه بازیکنان فارست بود. اوقاتی عالی. بر سر او فریاد میزدم چه میکنی لعنتی؟ با فریاد میگفت همان که میبینی، ساردین میخورم. تو هم باید آن را امتحان کنی، برای تو خوب هستند. بعد میخندیدم. آدمهای زیادی نیستند که بتوانند تصویر دیدن ماهی کوچک ساردین در چنگال را تحمل کنند. خدا را شکر که میتوانست باعث لبخند زدن من شود. برخی خاطرات با او را هیچوقت درک نمیکردم چون یک آدم بدجنس بود. هیچوقت مهربان یا آرام نبود. آدم بدجنسی بود. همیشه حسرت میخورم که ای کاش دوستی نزدیک، صمیمی و موفق ما آنطور به تیرگی نمیگرایید. تنها یک تماس کوتاه تلفنی که جزییات آن را یادم نیست، تنها چیزی بود که طی هفت سال منجر به مرگ او، بین ما رد و بدل شد. به گذشته نگاه میکنم و میگویم عجب تباه شدنِ دردناک و بیخودی.
مرگ پیتر باعث شد دوباره فکر کنم. چطور آن دوستی موفق که از زمان بازی در میدلزبرو، در سال 1955 آغاز شده و به بهترین ترکیب دو نفره مربیان فوتبال منجر شده بود، اینطور با خاطر خرید یک بازیکن خراب شد؟ مردم شاید هنوز به دلیل جدایی ما مشکوک بودند. میگفتند دو مرد سرد و گرم چشیده که در کنار هم شناخته شدهاند و برای سالها دوستانی نزدیک بودهاند، امکان ندارد که به خاطر انتقال یک بازیکن پا به سن گذاشته از باشگاهی به باشگاه دیگر از هم جدا شوند. باید اعتراف کنم زمانی که در میان جمعیت کلیسا به صحبتهای مهربانانه آنها در مورد دوست از دست رفتهام گوش میدادم و گریه میکردم، خرید جان رابرتسون در سال 1983 مسئلهای بی ارزش به نظر میآمد. هفت سال سکوت و سکوتی تا انتهای عمر. چیزی که بیشتر در خاطر میماند، خودِ انتقال نبود؛ ماهیت انتقال جان رابرتسون از سیتی گراند به بیسبال گراند بود. کمی افت کرده بود و قراردادش به اتمام رسیده بود1 اما هنوز بازیکنی سطح بالا بود و در تمام موفقیتهایی که تیلور و من به دست آورده بودیم، نقشی مهم ایفا کرده بود. میخواستم سالهای بیشتری در فارست بماند. برای یک خیریه کودکان، در جایی بودم. گروه ما شامل آلن هیل، پزشک باشگاه مایکل هاتسون، تونی اسلیتر و یک افسر پلیس میشد. باید شصت مایل از خانه دور میشدیم که به نظر صد و شصت مایل میآمد. بعد به یک میخانه کوچک رفتیم و با باربرا تماس گرفتم. گفت همه چیز خوب است اما یک خبر برای تو دارم. جان رابرتسون به دربی رفته است. شوکه شدم. قرارداد خوبی بسته شده بود اما باور نمیکردم تیلور این کار را بدون آگاهی من انجام داده است.
به بار برگشتم و به هیلی (آلن هیل) گفتم باورت نمیشود چه مزخرفی پیش آمده است. او رابرتسون را خرید بدون اینکه به خود زحمت بدهد و با من تماس بگیرد. تمام شد. کار من با او تمام شد. دیگر صحبتی با او ندارم. مسئله ترانسفر نبود. رابو از این انتقال کمی کاسب شد. گفته میشد چهل هزار پوند دریافت کرده است؛ اما اینکه واقعا این پول را گرفته یا نه، برایم اهمیت نداشت. عصبانیت من از او نبود، از تیلور بود. پیتر متوجه دلیل میشد. یکی دو پشیمانی بابت جدایی دارم، به خصوص پس از مرگ او، اما عذاب وجدان ندارم و اینطور نیست که شبها خوابم نبرد. تیلور در آن سالها به هیچکس به مانند من نزدیک نبود و انتظار میرفت بابت خرید رابرتسون با من تماس بگیرد. تنها یک تماس از روی حُسن نیت. بگوید حالت چطور است؟ خوب است که دکتر را با خودت بردهای، لازمت میشود مردکِ خرفت. کپسول اکسیژن هم دارید؟ جدا از این، جان رابرتسون را خریدم. این، تیلورِ همیشگی بود. اما تماس نگرفت و هیچوقت او را نبخشیدم. سی و پنج سال است که با باربرا ازدواج کردهام. اگر بخواهد من را رها کند و با شخص دیگری ازدواج کند، انتظار دارم پیش از آن با من تماس بگیرد، تا از موضوع مطلع شوم. متوجه نمیشدم سرنوشت آن دوستی گرم و صمیمی چه شده که تیلور بی اطلاع من، برای خرید رابرتسون اقدام کرد.
چیزهای متفاوتی در ماههای پس از قطع ارتباط، در مورد تیلور گفتم. مار خوشخط و خال یا مارِ پنهان شده در چمنها؛ اینها را در مورد او، آشکارا گفتم. اگر در حال رانندگی در بزرگراه بین دربی-ناتینگهام باشم و تیلور را کنار خیابان، منتظر ماشین ببینم، او را سوار نمیکنم. از روی او رد میشوم. تا این اندازه از او عصبانی بودم. احساس خیانت میکردم آنهم توسط مردی که در مهمترین دوره زندگی من، دوست من و خانواده من بود. پایانی عجیب و تلخ بود اما بیرحمی از سمت من نبود. کسی که تحریککننده بود، من نبودم. چیزهایی که گفتم و کارهایی که کردم، همان برایان کلاف همیشگی بود. اما حرفها را به نیت اتفاقی دیگر نگفتم. در فارست به اندازه کافی موفقیت کسب کرده بودم. هفتههایی خوبی بود و جایگاهی داشتیم که بشود با خود فکر کرد، خوب تیلور، رابرتسون را خرید. که چه؟ بگذار رابرتسون مال او باشد. تصمیم گرفتم او را از ذهنم بیرون کنم. حتی وقتی که از دربی کنار رفت، در حالی که به عنوان سرمربی شکست خورده بود. حتی آن زمان دوست نداشتم با او تماس بگیرم و بگویم بدشانسی آوردی.
در کلیسا در مورد شبی فکر میکردم که خبر مرگ او را شنیدم. ساکت در خانه نشستم و به تمام خاطرات مشترکمان فکر کردم. چیزهای زیادی را به یاد میآوردم. خوشحال بودم که باربرا و بچهها آنجا بودند. پیتر، عموی محبوب آنها بود. آن زمان به حضور آنها در کنار خودم نیاز داشتم. هنوز پیتر را یک انسان بزرگ میدانم. وقتی اولین بار در میدلزبرو او را دیدم، هر دو آتئیست و کمونیست بودیم. هیچوقت دروازهبانی مانند او ندیده بودید که به چپ2 بزند. اما خیلی زود تغییر کرد. فلسفه او در سال 1971 زمانی تغییر کرد که یک کشور کمونیست را از نزدیک دید. با دربی به چکسلواکی رفته بودیم تا دور سوم لیگ قهرمانان را برابر اسپارتاک ترناوا برگزار کنیم.
شاید به خاطر منطقه خستهکنندهای بود که در وین با اتوبوس از آن عبور میکردیم. شاید به خاطر فقر و این حقیقت بود که به سختی لبخندی روی صورت آدمهایی دیدیم که همگی لباسهای خاکستری یا مشکی پوشیده بودند. شاید هم به خاطر این بود که از میان یک گله گوسفند در راه هتل عبور کردیم. آنهم در منطقهای که درگیر بیماریهای مخصوص دام شده بود. شاید هم مخلوطی از تمام این مسائل. اما فلسفه زندگی تیلور پیش از سفر به خانه تغییر کرد. فکر میکنم دنبال چیزی میگشت که آنجا نبود. مدینه فاصلهای که در مورد آن خوانده بود اما پیشتر از نزدیک با آن برخورد نکرده بود.
به انگلستان بازگشتیم. تازه از هواپیما در فرودگاه ایست میدلندز پیاده شده بودیم که به من گفت: اینجا هم بد نیست، نه؟ در روز خاکسپاری، برای من مسجل شده بود که دیگر آتئیست هم نیست. در یک کلیسا بودیم و قرار بود در حیاط آن دفن شود. شرط میبستم بیش از سه بار در زندگیاش به کلیسا نرفته است. وقتی کلیسا را ترک کردم، یک چیز باعث آزار شد. خانواده پیتر به سرعت به سمتی دیگر از کلیسا رفتند تا مراسم تدفین آغاز شود. من به سمت ماشینم میرفتم که دو دوربین تلویزیونی با تیم خود، به سمت من آمدند و پرسیدند وقتت را به ما میدهی؟ همین کلمات را گفتند. پنج دقیقه بعد از اینکه تابوت پیت برده شد، تا دفن شود، آنها میخواستند با من صحبت کنند. همگی به شکلی عجیب بیسلیقه بودند. ناسزا گفتم.
بیرون کلیسا ایستادم و به دوران بازنشستگی پیت فکر کردم. من را به عنوان میانجی در مسائل متفاوتی به کار میبرد. با هم کار میکردیم و با هم ادامه میدادیم. من هنوز در فارست بودم و به طور معمول برای فینالهایی به ومبلی میرفتیم. میتوانست با ما باشد، باید در اتوبوس و قطار ما میبود. باید به طور معمول در زمین تیم فارست دیده میشد، باید نایج را میدید که چطور از یک بچه به یک فوتبالیست حرفهای برای خودش تبدیل شده است. اگه به در خانه من میآمد، او را به داخل دعوت میکردم. هیچوقت پس نمیزدمش. اینطور شاید صلح میکردیم، شاید کینهها فراموش میشد. آرزو داشتم که به هر دلیلی بیاید. هر بهانهای که بود، از نظر من تفاوتی نداشت.
چه تصور مسخرهای داشتم. چقدر خودخواه بودم. از وقتی پیتر مرده، به این نتیجه رسیدهام که باید آنقدر بزرگی میکردم که او را ببخشم. من باید به سمتش میرفتم، به او تلفن میزدم. یا حداقل به تماسهایش وقتی در تلاش بود با من تماس بگیرد، پاسخ میدادم. اما هیچوقت نمیدانید که مردم سرانجام میمیرند. پیشبینی نمیکنید که دوستتان در میانه تعطیلاتی که دوست داشت، در کنار نزدیکان خود، کارش تمام شود. این را در مورد پیتر تیلور، در کالا میلور هیچکس پیشبینی نمیکرد. وقتی همه چیز تمام شد، برمیگردید و میگویید باید آن کار را میکردید یا آن مرتبه طور دیگری رفتار میکردید. اتفاقی مانند مرگ یک دوست است که باعث میشود به چنین چیزهایی فکر کنید. حق با کسی بود که گفت بعد یک مشاجره تا پیش از حل کردن آن، به خواب نرو!
پاورقی:
- پیش از قرارداد بوسمن، شرایط کمی پیچیده تر از این روزها بود.
- همان left wing که در عالم سیاست به معنی چپگرا و در فوتبال به معنی هافبک یا بال سمت چپ است.