طرفداری- یک داستان کمدی و عاشقانه برای هالیوود دارم. البته داستان هم نیست، واقعی است. این داستانِ زیبا، با قدم زدن یک پسر کروات به سمت بار آغاز می شود. سال 2011 بود و 21 سال داشتم. دیروقت به اسپانیا رسیدم- حوالی ساعت 10 شب- و من که چهار سال اخیر را در شالکه بازی سپری کرده بودم، برای امضای قرارداد در این شهر حضور داشتم.
به قلم ایوان راکیتیچ در The Players Tribune؛ داستان عاشقانه یک پسر کروات (بخش اول)
دیدار اولم با خانواده اش بسیار جالب بود. در آن زمان واقعا به زبان اسپانیایی خودم اعتماد زیادی داشتم، اما رو به رو شدن با یک خانواده بزرگ؟ خدای من! خیلی سریع حرف می زدند و لهجه سویل که واقعا کمی کار را سخت می کرد. پدر راکل سعی می کرد با من شوخی کند و صادقانه بگویم، هیچ نظری نداشتم که اصلا در مورد چه حرف می زند! به هرحال سعی می کردم نشان دهم می فهمم و خنده های الکی می کردم.
به هرحال فهمید که من چندان خوب صحبتها را نمی فهمم بنابراین قول داد که تا سه ماه، همه چیز را یاد می گیرم. شخصا فکر می کنم این خوی مردم سویل است که با همه گرم می گیرند و طوری رفتار می کنند که انگار عضوی از خانواده شان هستید. می دانید، این اتفاقات برای من بامزه است. همسرم هیچ اهمیتی به فوتبال نمی دهد و حس می کردم خانواده اش هم با او نظری مشابه داشته باشند، اما اینطور نبود. آن ها هوادار دو آتشه سویا بودند. پدربزرگ همسرم، آنطور که می گویند، قبل از فوت وقتی به بیمارستان برده شد، موقع عوض کردن لباس، از درآوردن ساعت مخصوص سویا خودداری کرده بود. او اعتقاد داشت «ساعت تا ابد با من می ماند. اگر بمیرم، با باشگاهم می میرم».
حس می کنم مردم کاملا درک نمی کنند فوتبالیست ها تا چه حد، توسط انسان های اطراف خود تحت تاثیر قرار می گیرند. وقتی با ما مصاحبه می کنند، فقط در رابطه با مربیان، تاکتیک ها و تمرینات، چیزهایی می پرسند، اما هیچکس به اتفاقات بیرون از زمین اهمیتی نمی دهد. در عرض شش سال، از سوئیس به آلمان و سپس اسپانیا رفتم و لحظات سخت و دردناکی را هم سپری کردم. در شالکه و بازل بازیکن خوبی بودم، اما همیشه احساس کمبود عاطفی، تنهایم نمی گذاشت.
لحظه ملاقات همسرم، آن حس و انگیزه مضاعف برای بازی کردن را به دست آوردم. پس از آن روز بود که زندگی من، معنای دیگری پیدا کرد و انسان دیگری شدم. سال های خاصی در سویل سپری کردیم. در سال 2013، اولین کاپیتان خارجی تیم بعد از مارادونا نامیده شدم. نمی دانید چه افتخار ویژه ای بود، مخصوصا که مفهوم و ارزش این باشگاه را برای پدربزرگ همسرم می دانستم.
چرا دروغ؟ برای من به شخصه لحظه ای خاص و باورنکردنی بود. مخصوصا که من اهل کرواسی هستم، اما درست قبل از شروع جنگ بوسنی، به سوئیس مهاجرت کردیم. در تمام آن مدت روبرت پروسینچکی را الگوی خود قرار داده بودم. او برای مردم کرواسی یک قهرمان بود و توانسته بود برای بارسلونا، رئال مادرید و سویا بازی کند. خیلی خوش شانس بودم که در طول مدت جنگ، در آرامش و رفاه، به دور از جنگ، با دوستانم بچگی می کردم.
برای مدتی طولانی، برگشتن به کرواسی برای خانواده ام غیرممکن شده بود. گمان می کنم اولین بار که به کرواسی برگشتیم، در هفت سالگی من بود. بالاخره پس از سال ها می خواستم پدربزرگ و مادربزرگم را ببینم. هویت کروات من در مدرسه و کودکی، فقط به پروسینچکی و تیم ملی وابسته بود. اطراف من کاملا توسط بچه های سوئیسی احاطه شده بود و تا جایی که توانش را داشتم، سعی می کردم اصالت خودم را حفظ کنم.
مادرم همیشه دوست دارد یک داستان را تعریف کند. وقتی بعد از چهارمین روز که از مدرسه رفتنم می گذشت به مادرم گفته بودم «مامان، تا کی باید مدرسه برم؟ می خوام بازی کنم. مدرسه چند سال طول می کشه؟» خیلی خندیده بود. می گوید وقتی به من گفته «نُه سال باید درس بخوانی» با عصبانیت گفته ام: "نه سال، باشه نه سال می رم، ولی همون نه سال. نه یک روز بیشتر."
17 سالگی، به صورت حرفه ای، فوتبال بازی کردن را آغاز کردم. برای بازل توپ می زدم و رویایم هم مشخص بود؛ روبرت پروسینچکی. درست همان قدم هایی که او برداشت را می خواستم بردارم و خب، آن لحظه که کاپیتان سویا نامیده شدم، غیرقابل باور بود. در سال 2014 بارسلونا برای خرید من پا پیش گذاشت. تجربه جالبی بود، چون خانواده همسرم می خواستند بمانم، اما این را هم می دانستند که شانس، یک بار در خانه را می زند. در نهایت آن ها تصمیم نهایی را به من واگذار کردند. برای من هم لحظه دشواری بود، دشوار تر از چیزی که تصور می کنید. باشگاه به من گفت از مبلغی که بارسلونا برای من می پردازد، راضی هستند و این هم باعث آسودگی خیالم شد. خوشحال شدم که همه چیز طبق خواسته ام پیش می رود، چون سویا، زندگی مرا دگرگون کرد. پدرزنم گفته بود: "موفق باشی پسرم، اما وقتی مقابل سویا بازی کردید، خب متاسفم!"
آرزوی هر پسربچه ای، بازی برای بارسلوناست. در مراسم معارفه به یاد دارم به رختکن رفتم و آن ها کفش مخصوص مرا هم آماده کرده بودند. از دیدن آن کفش ها به شوق آمدم. «آن ها یک کفش ساده نبودند، بلکه کفش های بارسلوناییِ من بودند». طبعا به عنوان فوتبالیست دوست دارید پیروز شوید و جام هایی هم بالای سر ببرید، اما عضوی از این باشگاه بودن، معنای متفاوتی دارد. با احترام به سایر تیم های بزرگ، در بارسلونا ارتباط خاصی با مردم شهر و طرفدارن دارید، حتی طرفدارانی از کشورهای دیگر.
به عنوان بازیساز، افتخار این را پیدا کردم که در کنار بزرگترین مهاجمان جهان بازی کنم. همه مسی را می شناسند و می دانند نبوغ و استعداد او، در چه حدی است. تماشای او به عنوان یک طرفدار فوتبال، برای من لذت بخش است. سوارز، اینیستا، پیکه. ریتم خاصی داریم. مانند یک اتوموبیل بزرگ که تمام اجزایش درست و منظم کار می کنند. یک دکمه را فشار دهید، تمام قطعات به نحوی عالی به حرکت درخواهند آمد. دیدن آن در تلویزیون، یک چیز است و تجربه آن یک چیز دیگر. اگر از بازی در بارسلونا لذت نمی برید، قطعا از فوتبال هم لذت نخواهید برد.
هر روز که می گذرد، از بازی بیشتر لذت می برم. سوئیس را 10 سال پیش ترک کردم تا در جستجوی آرزوهایم، تلاش کنم. خیلی خوش شانسم که بالاخره در بارسلونا، به رویایم رسیدم. امیدوارم برای سالیان سال، این پیراهن را بر تن کنم. در اوایل حضورم در بارسا، بازیکنان از اینکه تا این حد به اسپانیایی مسلط بودم، متعجب بودند. (گرچه لهجه سویلی داشتم)، همیشه از همسرم به این خاطر تشکر کرده ام. او دلیل پیشرفت من است. کسی که مرا از «تارزان» به «کاپیتان سویا» تبدیل کرد و حالا در بارسا، یک قهرمان هستم.
دختر بزرگتر ما چهارسال دارد و تازه می فهمد فوتبال، در زندگی مردمِ بارسلونا تا چه حد مهم است. با همسرم شرط بسته ایم که دخترمان به کدام یک از ما بیشتر شباهت خواهد داشت؛ مثل من عاشق فوتبال یا مانند همسرم بی تفاوت. در حال حاضر رفتار او، چیزی بین این دو است. اگر در خانه فوتبال تماشا کنم و گلی به ثمر برسد، بسیار عصبانی می شود، «نه! تو باید گل بزنی». مهم نیست که مسی باشد یا سوارز، او دوست دارد پدرش گل بزند. پاس گل هم قبول نیست، فقط گل! برای همین تلاش می کنم هربازی گل بزنم. شاید بهتر است در این مورد با لئو کمی صحبت کنم.
به قلم ایوان راکیتیچ در The Players Tribune