اختصای طرفداری- سوای از آنچه در دربی ابتدای هفته مادرید در واندا متروپلیتانا دیدیم، سوای از دست هایی که در هوا معلق بود، جدای از پنالتی بودن یا نبودن بینی که شکست و ثانیه هایی بعد خون می بارید، پست اینستاگرامی کاپیتان سرخیو راموس یک بار دیگر و این بار به طریقی دیگر غرور جریحه دار شده مادریدی ها را احیا کرد. تا این بار نه با عناوین دست نیافتنی و نشان های طلایی که با چیزی که در این سال ها رئال کمتر با آن شناخته شده از این تیم پرستاره سخن به میان بیاید. کاپیتان سرخیو راموس در آخرین پست اینستاگرامی خود از وفاداری دوباره خود به مادرید گفت، حرف هایی زد که چند سالی از برنابئو بیرون نیامده بود، از عادتش به جنون گفت و از ارادتش به خون، از اینکه حاضر است بی منت و چشم داشت برای این عشق سرخ صدبار دیگر هم پیراهن سفید خودش را غرق در خون ببیند و همه چیزش را بدهد.
از کاپیتان سرخیو راموس که حرف می زنیم باید بدانیم که صحبت از عشق سال های وباست. سال هایی که دریایی شیری رنگ، مسیر بینایی رئال مادرید را سد کرده بود و به او اجازه نمی داد تا بزرگی خودش را ببیند، سال هایی که رئال مثل غولی کور در حال چرخیدن به دور خود بود و افتان خیزان در جهتی نامشخص به کندی حلزون در حین حرکت به در و دیوار می خورد. زیدانِ بزرگ به آخر خط رسیده بود، هیپوفیز مریخی از پا هایش فعال تر شده بود، فیگو گویی وزنه به ساق هایش بسته بودند که سرعت سابق را نداشت، بکام که از همان روز اول اشتباه بود و رائول هم به قول خورخه والدانو زیر بمباران ستاره های تبلیغاتی، ستاره ای دور و بی اعتماد به نفس در کهکشانِ کهکشانی ها شده بود، با همه این کم فروغی ها، عشقی در مادرید طاعون زده در حال شکل گیری بود؛ مردی با سیمای نخراشیده و نتراشیده با موهای بلند کولی های اسپانیایی و گونه های بیرون زده در قالب قهرمانان فیلم های گلادیاتوری با سیمایی به غایت شبیه زیگفرید داستان های حماسی با خشونتی مهارنشده و افسار گسیخته که اولین بار را از کناره های 18 قدم سانچز پیسخوان قلب برنابئو را فتح کرد.
این هم داستان جالبی است احتمالا که خیلی از محافظین برنابئو در چند دهه اخیر خود روزی این معبد را تسخیر کرده اند، ردوندو با والدانو در لباس تنریف لالیگایی که رئال تا هفته 37ام مالکش بود را در هفته 38ام به بارسلونا هدیه داده بود، لادروپ با پیراهن بارسلونا در تیم رویایی یک به رئال تاخته بود و راموس سویایی دروازه ایکر بزرگ را در قامت یک مدافع راست جوان باز کرده بود. آن هم چه گشودنی انگار ساچمه ای بود که از وجودش بیرون آمده باشد، جانش را گذاشت پشت و توپ شلیک کرد و رفت و رفت و رفت، یا بهتر است بگوییم درید و درید و درید تا رسید به گوشه دروازه ایکر و درست همانجا بود که مثل خیلی دیگر از فاتحان برنابئو به پایتخت فراخوانده شده تا رقص فلامنکوی دیدنی اش را برای چشم های هنر دوست پادشاه به نمایش بگذارد؛ چه رسم همیشه این بوده است که هنرمندترین ها همیشه در دربار پادشاه و از آنِ او باشند.
داستان کاپیتان راموس و برنابئو البته همیشه به اندازه ثانیه های پایانی لیسبون هیجان انگیز و خواستنی نبوده است. صحنه هایی هست که شاید دوست نداشته باشیم به خاطر بیاوریم و چندان مایل هم نیستیم کسی برایمان بازگو کند، مثلا خشونت افسارگسیخته خاص کاپیتان در بزنگاه های زیادی در ال کلاسیکوهای حساس و نزدیک این سال ها تکل شد و رفت زیر پای مسی، سیلی شد و نشست روی صورت پویول و البته کار دست تیم داد.
با این همه من فکر می کنم که اتفاقا همین خشونت افسار گسیخته یا بهتر است بگوییم همین جوش و خروش غیر عادی که مایلم از لفظ جنون برای توصیفش استفاده کنم، روی دیگری هم دارد که درخشان ترین وجهه کارنامه بازیگری سرخیو راموس است؛ چه خیلی از کارهایی که از او سر زده و چشم ها را خیره کرده فقط از دیوانه ها بر می آید. دیوانه ها هستند که داستان های عاشقانه افسانه ای را زندگی می کنند، تاریخ را ورق می زنند و کاری می کنند که پیش تر کسی نکرده است. دقیقا همین مشخصه جنون در قهرمانان دوست داشتنی تاریخ از آنها قهرمانانی شایسته ستایش می سازد وگرنه نه کندن کوه نه به شلاق بستن دریا کار یک ذهن سالم نیست. هم از این رو همه ما جایی از ذهنمان بی اختیار همه دیوانه ها را می پرستیم، نشان به آن نشان که هر کداممان یک جا یک جوری در شب پر التهاب لیسبون همراه با آن جهش باورنکردنی از زمین کنده شدیم و به نقطه ای نامعلوم پرتاب شدیم و آن فترت لعنتی 12 ساله را با جهش تمام نشدنی او پریدیم.
دنیای فوتبال چرخه تمام نشدنی از ستاره ها است که مثل تولیدات منظم کارخانه ای به فواصل زمانی و مکانی معینی در حال تولیدند و سابقه نداشته در گوشه ای از تاریخ ستاره باران آسمان فوتبال ابری باشد. با این همه بعضی ستاره ها هستند که مثل شهاب سنگی تماشایی از جایی در مسیر حرکتی خود چشم ها را خیره می کنند، دل ها را اسیر می کنند و به روان آدم چنگ می زنند، با حرف هاشان با تک تک رفتارهایشان توی زمین با یقه های بالا رفته شان با دم اسبی بسته شدشان و این اواخر با پیراهن خونی شان، دیوانه هایی که اگر نبودند، فوتبال مثل دنیای هر روز ما کسل کننده می شد. می شد زندگی بدون موسیقی، موسیقی بدون اوج، ستاره هایی که به روان آدم چنگ می زنند و لذت پرواز بی پرنده در آدم می آفرینند، مثل اوج گیتار اندرو لیتمار توی همین قعطه که از دقیقه ششم روح آدم را می گیرد توی دست هایش می چرخاند و به مکانی نامعلوم پرتاب می کند.