perspolisona ak8در کنار کوهی دو همسایه زندگی میکردند.یکی از آنها با خدا و پاک و دیگری بد کاره روزی کوه ریزش کرد و هر دو همسایه به کام مرگ رفتند.شب کد خدای روستا درخواب دید زن بد کاره در بهشت است باغی بسیار زیبا و رودی خروشان وچندین کنیز خدمتش میکنند.آن زن با خدا و پاک هم در آتش شوزان جهنم میسوزد با عذاب سخت ضجه میزند و ناله کنان فریاد میکشد.ناگهان کد خدا از خواب برمیخیزد با چهره ای بهت زده به خواب خود فکر میکند و با خدا چنین میگوید ای خدا وعده های جهنم تو پوچ است تو آن زن پاک و با خدا را که ذکر قرآن شبانه روز بر لبش بود را به آتش جهنم انداختی.و آن زن بد کاره را در بهشت برین گماشتی گویی تمام گناهان او از خاطرت رفته است.از امروز من هم جزو بد کاره ها خواهم شد که آنان لذتی جاودان میبرند هم در این دنیا هم بعد از مرگ.بعد از اندیشه های طولانی کد خدا به خوابی رویایی فرو رفت در خواب لحظه لحظه عبادت زن را دید تا به روز رسوایی او رسید در خوابش دید در یکی از شبهای پاییزی آن زن بدکاره در بستر بیماری افتاده است و به شدت ناله میکند در خانه ی او باز بود و او حتی قدرت این را نداشت که از جای خود بلند شود و در را ببندد.ناگهان باد در خانه ی او را کوبید و آن زن با خدا با خودش گفت خدایا این بدکاره را به راه راست هدایت کن.دوباره باد در خانه ی بد کاره را بر هم زد این بار زن با خدا گفت چند دقیقه بیشتر از آمدن مرد قبلی نگذشته مرد دیگری آمد خداوندا چه طاقتی به این زن روسیاه دادی؟تا صبح بارها باد به در خانه ی آن زن بدکاره کوبید و هر بار همسایه اش چیزی گفت در طول شب تمام گناهان زن بدکاره را شست و بهشتی را برای او مهیا ساخت.در این لحظه کدخدا از خواب برمیخیزد ترس در صورت او نمایان بود. این قصه سالیان سال در میان مردم نقل میشد عاقبت تهمت زدن به دیگران اینچنین است و هفتاد سال عبادت در یک شب به باد میرود.