مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل دهم؛یک بیماری ساری و ناشناس؛بخش پنجم
پادشاه مزبور هم که ضمن معالجه نزد من، میخواس ت دندانهای خود را مداوا نماید موافقت کرد که مـن بـا یـک روپـوش زر
دندانهای او را بپوشانم تا این که در آینده فاسد نشود و بعد از اینکه دهانش را با روپوش طلا یکی روی دندانهای بالا و دیگری روی دندانهای پایین مزین کردم بمن گفت (سینوهه) تو برای من زحمت کشیدی و دندان های مرا از خطر فساد در آینده حفظ
کردی و مزدی که من بتو دادهام گرچه زیاد است ولی باز باندازه علم تو نیست.
با این که حقی بر گردن من داری من چون مردی راستگو هستم بتو میگویم که خواهان کنیز تو میباشم و اگر این کنیز را بمن
بفروشی قیمتی خوب بتو خواهم پرداخت و اگر نفروشی او را از تو خواهم ربود و اگر مقاومت کنی تو را خواهم کشت.
من تاکنون با یک کنیز از ملل آدمخوار تفریح نکرده ام و باید تو کنیز خود را بمن بفروشی تا با او تفریح کنم و بدانم کـه آیـا
لذت تفریح با زنهای سیاه چشم ما که موهای سیاه دارند بیشتر است یا اینکه لذت تفریح با یک زن آدمخوار که دارای موهای
طلائی میباشد.
وقتی پادشاه این حرف را میزد غلام من (کاپتا) که بعد از ورود به سوریه گرم کردن بازار را از سوداگران سوریه آموخته بـود
حضور داشت و برای این که بازار معامله را گرم نماید و پادشاه را وادارد که در ازای کنیز من بهای بیتـشری بپـردازد شـیون
کنان گفت امروز شوم ترین روز زندگی ارباب من است و ایکاش که من از شکم مادر خارج نشده بودم و این روز را نمیدیـدم
زیرا در این روز تو میخواهی ارباب مرا از یگانه وسیله خوشی او محروم کنی و کنیزی را که هر شب در آغوش وی میخوابد از
وی بگیری و من میدانم که هرگز یک زن دیگر نمیتواند مثل این کنیز قلب ارباب مرا خرسند نماید زیرا زنی دیگر باین زیبائی
وجود ندارد نگاه کن و ببین که صورت او از ماه مدور در شبهای بدر زیباتر است و دو سینۀ او از ترنج هـای ازمیـر کـوچکتر
میباشد آیا شکم صاف او را که هیچ بر آمدگی ندارد میبینی و آیا در وسط این شکم فرو رفتگی ناف را مشاهده میکنی نگـاه
کن در تمام بدن این زن یک دانه مو بنظر نمیرسد و قامت کنیز از شیرگاو سفیدتر و از باقلای پخته نرم تر میباشد و من یقین
دارم که خدایان تمام رنگهای قشنگ را جمع آوری کرده و در صورت و اندام این زن بکار برده اند زیرا موهای سرش طلائی و
چشمهایش آبی و لبهایش سرخ و ناخنهای وی حنائی و اندامش سفید و دو نوک سینۀ او ارغوانی است.
وقتی غلام من اینطور بازار گرمی میکرد پادشاه طوری بهیجان آمده بود که از فرط علاقه نسبت به کنیز مـن نفـس میـزد و
گفت (سینوهه) من میدانم که کنیز تو بسیار زیبا میباشد ولی هرچه بخواهی بتو میدهم و اگر راضی بفروش او نـشوی تـو را
بقتل خواهم رسانید.
من دست خود را بلند کردم که غلام را وادار بسکوت نمایم و وی شیون را قطع کرد و من خطاب بپادشاه مزبـور کـه سـلطان
کشور (آمورو) در سوریه بود گفتم: این زن برای من خیلی عزیز است و من اگر او را بزر بفروشم بخود خیانت کـرده ام و لـذا
میل ندارم که این زن از طرف من فروخته شود ولی حاضرم که کنیز خود را بدون عوض بتو تقدیم نمایم تـا اینکـه تـو بیـاد
دوستی با من بتوانی او را خواهر خود بکنی و از تفریح با وی بهره مند شوی.
پادشاه (آمورو) وقتی دانست که من حاضرم کنیز خود را بوی بدهم طوری خرسند شد که بانک بـر آورد ای (سـینوهه) مـن
تصور نمیکردم که یک مصری دارای سخاوت باشد برای آنکه از کودکی تا امروز هر چه مصری دیده ام مامورین فرعون بودنـد
و میآمدند که از ما خراج بگیرند و پیوسته دست آنها برای گرفتن دراز میـشد و هرگـز دسـت دراز نمیکردنـد کـه چیـزی
بدیگران بدهند.
و تو اولین مصری هستی که بمن ثابت کردی که ممکن است در مصر کسانی هم یافت شوند که دست بده داشته باشد و اگـر
روزی بکشور (آمورو) بیائی من بتو قول میدهم که تو را در طرف راست خود خواهم نشانید.
آنگاه غلام من برای کنیز لباس آورد و وی پوشید و باتفاق پادشاه (آمورو) که مردی جوان و قوی هیکل بود و ریـشی سـیاه و
بلند داشت خارج شد و هنگامی که میرفت میدیدم که کنیز من از مشاهده آن مرد قوی که ارباب جدید او میباشد خوشوقت
شده است.
پس از اینکه پادشاه رفت (کاپتا) مرا مورد ملایمت قرار داد و گفت برای چه از پادشاه (آمـورو) چیـزی دریافـت نکـردی در
صورتیکه وی حاضر بود که هر چه میخواهی بتو بدهد.
گفتم من از این جهت این کنیز را بلاعوض باو دادم که از آینده کسی آگاه نیست و نمیداند که دنیا چه خواهد شـد و داشـتن
دوستانی بزرگ برای روزهای وخیم سودمند است و شاید روزی من احتیاج پیدا کنم که بکشور اینمرد بروم و در آنجا از خطر
دشمنان آسوده باشم و گرچه این مرد کشوری کوچک دارد و در ملک او غیر از گوسفند و الاغ چیزی بدست نمیایـد معهـذا
دوستی وی برای من در صورت بروز خطر مغتنم است.
پادشاه (آمورو) تا سه روز دیگر در ازمیر بود و آن گاه چون میخواست برود، برای خداحافظی نزد من آمد و گفـت (سـینوهه)
اگر تو تمام زر وسیم مصر را بمن میدادی بقدر دادن این کنیز خوشوقت نمیشدم زیرا این کنیز دوست داشـتنی تـرین زنـی
است که من دیدهام و یقین دارم که هرگز از او سیر نخواهم شد.
اگر تو روزی بکشور من بیائی هر چیز بخواهی بتو خواهم داد مگر دو چیز یکی این کنیز و دیگری اسب ، زیرا در کـشور مـن
اسب خیل کم است و معدودی است که در آنجا وجود دارد برای ارابه های جنگی من ضروری میباشد.
از این گذشته دیگر هر چه بخواهی بتو میدهم و هر کس را که مایل باشی بقتل میرسانم و اگر در ازمیـر هـم کـسانی بـا تـو
دشمن هستند بگو تا من بوسیله گماشتگان خود در همین شهر آنها را بقتل برسانم و اطمینان داشته باش که اسم تـو بـرده
نخواهد شد.
بعد از این حرفها پادشاه (آمورو) مرا بوسید و رفت ولی من بعد از چند شب از دوری کنیز خود احس اس کسالت کردم زیرا بĤن
آموخته شده بودم و بعضی از شبها برای جبران مافات به معبـد الهـه (ایـشتار) میـرفتم ولـی زنهـائی کـه در آنجـا بودنـد
نمیتوانستند مانند کنیز مزبور وسیله تفریح من شوند.
آنگاه هوا گرم شد و نیمه بهار فرا رسید و گلها شکفتند و چلچله ها به پرواز در آمدند و کشتیها در بندر ازمیر آمـاده حرکـت
گردیدند تا اینکه بکشورهای دیگر بروند و از آنجا کالا و غلام و کنیز بیاورند.
در نیمه بهار شهر ازمیر به هیجان در آمد زیرا جشن بیرون آوردن خدای تموز از خاک فرا رسیده بود.
کشیشهای سوریه هر سال در فصل پاییز خدای تموز را به خ اک میسپردند و در نیمه بهار در یک روز گرم او را از زیر خـاک
بیرون میĤوردند.
روزی که مجسمه خدای تموز از زیر خاک بیرون آورده میشد روز شادمان عمومی در ازمیر بود و در اینروز مرد و زن از شـهر
خارج میشدند و به صحرا میرفتند و تمام مردها و زنها در این روز در صحرا علنی با هم معاشرت مینمودند.
من در آنروز به صحرا رفتم که بدانم مردم چه میکنند و دیدم که کشیش ها مجسمه خدای تموز را از زیر خاک خارج کردند و
مردم شادی نمودند و برقص در آمدند و میگفتند که خدای تموز زنده شده است و او خدای گرما میباشد و همانطور که زمـین
و هوا را گرم میکند به بدن انسان هم حرارت میدهد و زن و مرد بهم نیازمند میشوند.
هنگامی که خدای تموز را از خاک بیرون میاوردند. من دیدم که گروهی از زنها ارابهای را میکشند و روی ارابه مجسمه یکی از
اعضای بدن مردها را که ذکر نام آن قبیح است نهادهاند و این مجسمه را با چوب تراشیده بودند.
من حیرت کردم که منظور از این کار چیست تا اینکه دیدم که یکمرتبه مردها و زنها مخلوط شدند و بدون اینکه از یکـدیگر
شرم کنند آمیزش نمودند و این اعمال حیوانی تا شب ادامه داشت.
وحشیگری بعضی از اقوام را باید از این نوع آثار فهمید زیرا در مصر که ملتی متمدن دارد هرگز این وقایع اتفاق نمیافتد.
بعضی از زنهای پیر که نتوانسته بودند کسی را پیدا کنند از مردها خواهش مینمودند که آنها را محروم ننمایند و چون من در
آن جشن مردی تماشاچی بودم بیشتر از من خواهش میشد ولی من زنهای پیر را با نفرت از خـود میرانـدم و بĤنهـا میگ فـتم
خدایان برای زنها حدودی معین کردهاند و وقتی عمر زن از آن مرحله گذشت دیگر نباید در فکر ایـن باشـد کـه بـا مردهـا
آمیزش کند زیرا اگر خدایان میخواستند که زن هم مانند مرد تا آخر عمر با جنس دیگر معاشرت نماید برای وضع مزاجـی او
حدودی معین نمی نمودند.
پایان فصل دهم