مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل هشتم؛من پزشک فقرا شدم؛بخش سوم
آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق دیگر برد و در کنار خود نشانید و من از او پرسیدم که آیا این خانه
بتو تعلق دارد؟
زن گفت بلی این خانه مال من است گفتم از این قرار تو خیلی توانگر هستی زن گفـت در طـبس هـیچ یـک از زنهـائی کـه
حاضرند با مردها معاشقه نمایند بقدر من ثروت ندارند.
بعد دست مرا نوازش کرد و گفت برای چه آنروز که بتو گفتم بخانه من بیائی نیامدی؟ گفتم در آن روز من از تو ترسیدم بـرای
اینکه کودک بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اینکه مرد شدی با زنهای زیاد معاشقه کردی و هـر شـب بـه خانـههـای
عیاشی میرفتی؟ گفتم آری هر شب به خانه های عیاشی میرفتم ولی تا این لحظه که من در کنار تو نشسته ام هیچ زن، خواهر
من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ میگوئی و چگونه ممکن است مردی هر شب به خانههای عیاشی برود و زنهـای آن
منازل خواهر او نشوند.
گفتم هر دفعه که یکی از زن های این نوع منازل بطرف من می آمدند من بیاد تو میافتادم و همـین کـه قیافـه تـو را از نظـر
میگذرانیدم میفهمیدم که دیگر آن زن در نظرم جلوه ندارد . (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئی هر گاه روزی من خـواهر
تو بشوم باین موضوع پی خواهم برد و خواهم دانست که بمن دروغ گفته ای. گفتم من دروغ نمیگویم و هرگـز دروغ نگفتـهام
(نفر نفر نفر) پرسید اکنون چه میخواهی بکنی؟ گفتم تا امروز من به خدایان عقیده نداشتم و اعتقـاد بـه خـدایان را جـزو
موهومات میدانستم و اکنون میروم و در تمام معبدها، بشکرانه اینکه خدایان مرا بتو رسانیدند و تو را دیدم قربانی می نمایم و
بعد عطر خریداری میکنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اینکه وقتی از منزل بیرون میروی بوی عطر بـه مـشام تـو
برسد و گل از درختها و بوتهها خواهم کند تا اینکه وقتی از خانه خارج میشوی زیر پای تو بریزم.
زن گفت این کار را نکن زیرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم دارای عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نمی باشـم
و اگر میل داری که من خواهر تو بشوم بیا که بباغ برویم تا اینکه من برای تو داستانی نقل کنم.
گفتم (نفر نفر نفر) من تو را میخواهم نه داستان تو را . زن گفت اگر مرا میخواهی باید داستان مرا گـوش کنـی و مـن چـون
ممکن است رضایت بدهم که امشب با تو تفریح کنم میل دارم که باتفاق غذا بخوریم آنوقت بباغ رفتیم و من که بوی گل های
اقاقیا را استشمام کردم طوری بوجد آمدم که میخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگیرم ولی مرا از خود دور کـرد و گفـت اول
داستان مرا گوش کن.
نور ماه بر استخر باغ میتابید و گل های نیلوفر سطح استخر بر اثر شب دهان بستند و مرغ های شـب شـروع بـه خواننـدگی
کردند.
بر حسب امر زن، غلامی برای ما یک مرغاب ی بریان و آشامیدنی آورد و ما شروع به خوردن و نوشیدن کردیم و هر دفعـه کـه
من میخواستم (نفر نفر نفر) را در بر بگیرم او میگفت صبر کن و اول داستان مرا بشنو و بعد اگر آنچه گفتم پـسندیدی مـن
خواهر تو خواهم شد.
ولی باز هیجان جوانی مرا وادار میکرد که او را در بر بگیر م و مانع از این شوم که داستان خود را بگوید و باو گفتم (نفـر نفـر
نفر) آیا ممکن است که من در این شب در این نور ماه بتوانم سر تراشیده تو را ببینم.
زن گفت وقتی تو موافقت کردی که من خواهر تو بشوم من موی عاریه خود را از سر بر خواهم داشت و اجازه میدهم کـه تـو
سر تراشیده مرا نوازش کنی. (با اینکه تکرار توضیحات در این کتاب از طرف مترجم خوب نیست و خواننده را ممکـن اسـت
متنفر کند باید بگویم که در چهار هزار سال قبل از این در کشور مصر زن های اشراف سـر را مـی تراشـیدند و مـوی عاریـه
میگذاشتند و یکی از بزرگترین موفقیتهای یک مرد نزد یک زن این بود که بتواند سر تراشیده وی را ببیند و نوازش کنـد –
مترجم).
پایان فصل هشتم
قسمت بعدی ساعت ۲۰:۰۰
با تشکر
مصطفی سلگی