مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل هشتم؛من پزشک فقرا شدم؛بخش دوم
شبها وقتی به خانه مراجعت میکردم بر اثر آشامیدنی بسرعت خوابم می برد و صبح که بر میخاستم مستی از روحم خـارج
میگردید و (کاپتا) غلام یک چشم من روی دستها و صورت و سرم آب میریخت و به من نان و ماهی شور میخورانید.
بعد از اینکه لقمهای از نان و ماهی شور می خوردم از اطاق خواب به مطب خود میرفتم و فقرا برای درمان دردهای خـود بمـن مراجعه مینمودند و فرزندان بعضی از زنها بقدری ضعیف بودند که من غلام خود را میفرستادم که برای آنها گوشت و میـوه
خریداری کند و به آنها بدهد.
اگر این هزینههای بیفایده را نمیکردم میتوانستم ثروتمند شوم ولی هر چه بدست میĤوردم یا صـرف میخانـه و خانـههـای
عیاشی میشد یا اینکه به مصرف دادن اعانه به فقرا میرسید.
یک روز (توتمس) به مطب من آمد و گفت سینوهه امروز در م نزل یکی از اشراف جـشن اقامـه مـی شـود و از چنـد نفـر از
هنرمندان دعوت کردهاند که به آنجا بروند و وقتی از من دعوت نمودند من گفتم که باتفاق (سینوهه) در مجلس جشن حضور
بهم خواهم رسانید.
پرسیدم که این شخص که ضیافت میدهد کیست؟ وی در جواب گفت که او یک زن می باشد ولی زنی است بسیار ثروتمند که
میتواند حلقههای طلا را مانند حلقههای مس خرج نماید (حلقههای طلا و نقره و مس مثل پول های رایج امروز وسیله معامله
بود – مترجم).
هر دو خود را تطهیر کردیم و من و او عطر به بدن مالیدیم و بطرف خانه ای که (توتمس) میگفت روان شدیم و هنوز به خانـه
نرسیده بودیم که صدای موسیقی به گوش ما رسید و بوی عطر شامه را نوازش داد.
وقتی وارد خانه شدیم قدم به تالاری وسیع گذاشتیم و من دیدم که در آن تالار عده ای کثیر از زیباترین زنهای طبس حضور
دارند و بعضی از آنها دارای شوهر میباشند و برخی بیوه بشمار میĤیند.
مردهای جوان و پیر نیز حضور داشتند و بالای تالار عکس خدای مراد دادن، که سرش شبیه به گربه است نقش شده بود.
بعضی از زنها که آرزو داشتند عاشقی ثروتمند نصیب آنها گردد جام آشامیدنی را بلند میکردند و بطرف خدای مزبور اشـاره
مینمودند و مینوشیدند.
غلامها در تالار با سبوهای پر از آشامیدنی حرکت میکردند و در پیمانه ها میریختند و بقدری گل روی زمین ریخته بودند کـه
کف اطاق دیده نمیشد و (توتمس) گفت نگاه کن آیا در هیچ نقطه و هیچ یک از ادوار عمر این همـه زنهـای قـشنگ دیـده
بودی؟
گفتم نه (توتمس) گفت تو که میتوانی زر و سیم بدست بیاوری و خواهر نداری یکی از این زنها را خواهر خود کن.
یک مرتبه زنی از وسط تالار گذشت و بطرف ما آمد و همین که چشم من به او افتاد قلبم شـروع بـه لرزیـدن کـرد و گفـتم
(توتمس) من تصور میکنم که خدایان هم عاشق این زن هستند ... ببین چگونه راه میرود و نگاه کن چـه چـشمهـا و دهـان
قشنگی دارد.
ولی من حیرت میکردم چرا با اینکه زن مذکور از تمام زنهای حاضر در آن مجلس زیباتر است مردها اطرافش را نگرفتهاند.
(توتمس) گفت این زن، صاحب خانه است و این جشن را بافتخار خدائی که مراد میدهد اقامه کرده تا این کـه زن هـائی کـه
شوهر ندارند بتوانند در این جشن از خدا بخواهند که بĤنها شوهر بدهد و آنهائی که شوهر دارند و آرزو کنند که شـوهرهائی
ثروتمندتر نصیبشان گردد.
گفتم (توتمس) من این زن را دیدهام و او را میشناسم آیا این زن (نفر نفر نفر) نیست؟ (توتمس) گفت بلی گفتم هنگامی کـه
من در دارالحیات بودم یک مرتبه این زن آنجا آمد و با من صحبت کرد.
(نفر نفر نفر) بما نزدیک شد و بهر دو تبسم کرد و من با شگفت دریافتم با اینکه دهان او تبسم میکند چشمهای او نمی خندد
و (نفر نفر نفر) دست را روی دست (توتمس) گذاشت و اشاره به یکی از دیوارهای اطاق کرد و گفت من از تو که این دیوارها را
نقاشی کردهای خیلی راضی هستم آیا مزد تو را دادهاند؟
(توتمس) گفت بلی من مزد خود را دریافت کردم و بعد چشمهای زن متوجه من گردید و متوجه شدم که مرا نمـی شناسـد و
خود را معرفی کردم و گفتم من (سینوهه) طبیب هستم و زن گفت من یک نفر را بنام (سینوهه) میشناسم که در دارالحیات
تحصیل میکرد.
گفتم من همان سینوهه میباشم زن چشمهای خود را بصورت من دوخت و گفت دروغ میگوئی و تو (سینوهه) نیستی بـرای
اینکه (سینوهه) پسری جوان بود که در صورت او چین وجود نداشت و من اینک می بینم که وسط دو ابروی تو چـین وجـود
دارد و سینوهه صورتی زیبا داشت ولی تو دارای قیافهای پژمرده هستی.گفتم (نفر نفر نفر) من همان (سینوهه) هستم و اگر باور نمیکنی من یک دلیل بتو ارائه میـدهم کـه در هویـت مـن تردیـد
نداشته باشی و آن دلیل عبارت از انگشتری است که در دارالحیات بمن دادی.
آنگاه انگشتر را که در انگشت داشتم باو نشان دادم و گفتم چون تو از من نفرت داری انگشتر خود را بگیر که دیگر یادگار تو
نزد من نباشد و من میروم و هرگز به خانه تو نخواهم آمد.
(نفر نفر نفر) گفت انگشتر مرا نگهدار زیرا این انگشتر برای تو گرانبهاست چون کمتر اتفاق می افتد که من به کسی هدیـه ای
بدهم و از اینجا هم نرو و بعد از اینکه میهمانان من رفتند من با تو صحبت خواهم کرد.
آنوقت من به یکی از غلامان اشاره کردم که در پیمانه من آشامیدنی بریزد و آنچه که وی بمن داد لذیذترین آشامیدنی بود که
خورده بودم زیرا میدانستم که (نفر نفر نفر) مرا دوست میدارد و اگر از من نفرت میداشت بمن نمیگفت که تا خاتمه جشن در
منزل او بمانم.
بعضی از میهمانان بر اثر افراط در نوشیدن آشامیدنی گرفتار تهوع میشدند و غلامان ظروفی را به آنهـا میدادنـد کـه در آن
استفراغ کنند.
حتی (توتمس) هم بر اثر افراط در آشامیدنی دچار تهوع شـد و اختیـار از دسـت داد ولـی در آن جـشن دو نفـر در صـرف
آشامیدنی امساک کردند یکی زن میزبان و دیگری من که آرزو داشتم که با وی صحبت کنم.
وقتی کف اطاق با سبوها و پیمانه های شکسته مفروش شد و زن و مرد طوری بیخود گردیدند که دیگر کسی نمیتوانـست نـه
صحبت کند و نه بشنود نوازندگان دست ا ز نوازندگی کشیدند و غلامان وارد شدند تا این که اربابان مست خود را به خانه های
آنها ببرند.
آنوقت (نفر نفر نفر) نزد من آمد و مرا از تالار جشن باطاق دیگر برد و در کنار خود نشانید و من از او پرسیدم که آیا این خانه
بتو تعلق دارد؟
زن گفت بلی این خانه مال من است گفتم از این قرار تو خیلی توانگر هستی زن گفـت در طـبس هـیچ یـک از زنهـائی کـه
حاضرند با مردها معاشقه نمایند بقدر من ثروت ندارند.
بعد دست مرا نوازش کرد و گفت برای چه آنروز که بتو گفتم بخانه من بیائی نیامدی؟ گفتم در آن روز من از تو ترسیدم بـرای
اینکه کودک بودم. (نفر نفر نفر) گفت و لابد بعد از اینکه مرد شدی با زنهای زیاد معاشقه کردی و هـر شـب بـه خانـههـای
عیاشی میرفتی؟ گفتم آری هر شب به خانه های عیاشی میرفتم ولی تا این لحظه که من در کنار تو نشسته ام هیچ زن، خواهر
من نشده است. (نفر نفر نفر) گفت دروغ میگوئی و چگونه ممکن است مردی هر شب به خانههای عیاشی برود و زنهـای آن
منازل خواهر او نشوند.
گفتم هر دفعه که یکی از زن های این نوع منازل بطرف من می آمدند من بیاد تو میافتادم و همـین کـه قیافـه تـو را از نظـر
میگذرانیدم میفهمیدم که دیگر آن زن در نظرم جلوه ندارد . (نفر نفر نفر) گفت اگر تو دروغ بگوئی هر گاه روزی من خـواهر
تو بشوم باین موضوع پی خواهم برد و خواهم دانست که بمن دروغ گفته ای. گفتم من دروغ نمیگویم و هرگـز دروغ نگفتـهام
(نفر نفر نفر) پرسید اکنون چه میخواهی بکنی؟ گفتم تا امروز من به خدایان عقیده نداشتم و اعتقـاد بـه خـدایان را جـزو
موهومات میدانستم و اکنون میروم و در تمام معبدها، بشکرانه اینکه خدایان مرا بتو رسانیدند و تو را دیدم قربانی می نمایم و
بعد عطر خریداری میکنم و درب خانه تو را با عطر خواهم آلود تا اینکه وقتی از منزل بیرون میروی بوی عطر بـه مـشام تـو
برسد و گل از درختها و بوتهها خواهم کند تا اینکه وقتی از خانه خارج میشوی زیر پای تو بریزم.
زن گفت این کار را نکن زیرا در نظر من جلوه ندارد چون من هم دارای عطر هستم و هم گل و محتاج عطر و گل تو نمی باشـم
و اگر میل داری که من خواهر تو بشوم بیا که بباغ برویم تا اینکه من برای تو داستانی نقل کنم.
گفتم (نفر نفر نفر) من تو را میخواهم نه داستان تو را . زن گفت اگر مرا میخواهی باید داستان مرا گـوش کنـی و مـن چـون
ممکن است رضایت بدهم که امشب با تو تفریح کنم میل دارم که باتفاق غذا بخوریم آنوقت بباغ رفتیم و من که بوی گل های
اقاقیا را استشمام کردم طوری بوجد آمدم که میخواستم (نفر نفر نفر) را در بغل بگیرم ولی مرا از خود دور کـرد و گفـت اول
داستان مرا گوش کن.
با تشکر
مصطفی سلگی