قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ:
من زلاتان هستم (1)؛ گواردیولا بزدلی بیش نبود
من زلاتان هستم (2)؛ از دزدیدن دوچرخه های مردم تا زندگی با یخچال خالی
من زلاتان هستم (3)؛ از رویای محمد علی بودن تا جمع کردن کارت ِ بازی
من زلاتان هستم (4)؛ از دروازه بانی و رویای وکالت تا هاکی غیرحرفه ای و دوباره فوتبال لعنتی
من زلاتان هستم (5)؛ از دزدیدن دوچرخه مربی مالمو تا احساس روان پریش بودن
من زلاتان هستم (6)؛ "من نمی خواهم بزرگترین دلقک مدرسه باشم!"
من زلاتان هستم (7)؛ سقوط مالمو، صعود ابراهیموویچ
من زلاتان هستم (8)؛ "ایجنت ها کلاهبردار هستند!"
من زلاتان هستم (9)؛ از عدم حضور آزمایشی در تمرینات آرسنال تا استعدادیاب های آژاکس
من زلاتان هستم (10)؛ خشم، نفرت، غرور و انتقام
من زلاتان هستم (11)؛ "فقط یک زلاتان وجود دارد"
من زلاتان هستم (12)؛ خداحافظ مالمو
من زلاتان هستم (13)؛ حتی یک بسته کورنفلکس هم نداشتم
من زلاتان هستم (14)؛ "ایجنت ها کلاهبردار نیستند!"
تو خط حمله، بازیکن یونانی ای به اسم نیکوس ماکلاس جای من رو گرفت. کسی که زیاد باهاش بیرون می رفتم. تو اون شرایط، زمانی که فُرم خوب خودم رو از دست داده بودم، همه اش تو این فکر بودم که چی شده؟ من چه کاری رو دارم اشتباه انجام میدم؟ چطوری از این وضعیت بزنم بیرون؟ من چنین آدمی هستم. من کسی نیستم که همینطوری بره بیرون و خوشحال باشه و بگه هاها، من زلاتان هستم! من اصلاً اینطوری نیستم. مثل این بود که یه فیلم، مدام و مدام توی ذهنم تکرار می شه و هِی از خودم می پرسم که یعنی باید اینجا رو یه کار دیگه می کردم؟ بقیه رو نگاه می کردم، چه چیزی می تونستم از اون ها یاد بگیرم؟ من چی کم دارم؟ من همیشه سراغ اشتباهاتم میرم. توی چه چیزی باید بهتر می شدم؟ من هیچ وقت همیشه راضی نیستم، حتی زمانی که برای راضی بودن، دلیل دارم. همین موضوع باعث بهتر شدن من میشه. من توی آژاکس بودم و این افکار، توی ذهن من مدام و مدام تکرار می شدن. واقعاً هیچکس رو نداشتم که باهاش حرف بزنم. با دیوار های خونه حرف می زدم. فکر می کردم که مردم یه مشت احمق هستن و زنگ می زدم خونه و شکایت می کردم. انگار که یه ابر [سیاه] بالا سر من بود. با این وجود، واقعاً نباید کس دیگه ای رو سرزنش کنم یا اون رو مقصر بدونم. همه چیز، انگار روی دور آهسته بود و من، اصلاً خوب کار نمی کردم. مثل این بود که زندگی توی هلند، با من توافق نداشت. رفتم پیش بنهاکر و گفتم:" مربی در مورد من چی میگه؟ خوشحال ـه یا مسئله ای وجود داره؟" بنهاکر مثل کو آدریانسه نبود، اون نمی خواست که فقط یه مشت سرباز همیشه مطیع داشته باشه. بنهاکر گفت:" همه چیز خوبه. همه چی درسته. ما در خصوص تو، صبور هستیم." اما من دلتنگ خونه بودم و احساس نمی کردم که مطبوعات، مربی و خصوصاً هوادارا از حضور من خوشحال هستن. هوادارای آژاکس به پیروزی و بُرد، عادت داشتن. اون ها اینطوری بودن که بگن؛ این چه وضعی ــه؟ شما تونستید فقط 0-3 ببرید؟ وقتی جلوی تیم رودا تونستیم فقط مساوی بگیریم، اون ها به سمت ما سنگ و بطری پرتاب کردن. من هم مجبور بودم که توی آره نا بمونم و دنبال پناهگاه باشم. این وضعیت مزخرف، دائمی بود. به جای اون «زلاتان، زلاتان» هایی که حتی توی آژاکس هم می شنیدم، الان فقط شاهد «هو» شدن ها بودم. تازه، اون هم نه فقط از سمت هوادارای تیم رقیب! اگه فقط هوادارای رقیب چنین کاری می کردن، این مسئله، یه چیز کاملاً نرمال و طبیعی بود. اما نه، این ها، هوادارای ما بودن و تحمل چنین چیزی، سخت ــه! یه جورایی میشه گفت که می تونستم اون ها رو درک کنم. من گرون ترین خرید باشگاه بودم. واقعاً نباید تو جایگاه رزرو ها قرار بگیرم. مثلاً قرار بود فن باستن جدید باشم و هِی گلزنی کنم. هر تاثیرگذاری ای که در توانم بود، انجام دادم. صادقانه بخوایم بگیم، خیلی زیاد هم این کار رو کردم! یه فصل فوتبال، خیلی طولانی ــه. شما نمی تونید هر چی که در توان دارید رو تو یه بازی به نمایش بذارین. اما این، کاری بود که من سعی می کردم انجامش بدم. به محض اینکه به آژاکس رسیدم، می خواستم هر چی که در توانم هست رو یه باره به نمایش بذارم. و فکر می کنم به خاطر همین بود که گند زدم. من «خیلی» می خواستم. فکر می کنم که هنوز نتونسته بودم با فشار ها کنار بیام. اون هشتاد و پنج میلیون کرون مثل یه کوله پشتی، داشت من رو می کشید پایین. من هم زمان زیادی رو برای نشستن توی تراس خونه ام سپری می کردم! اصلاً نمی دونم که تو اون روز ها، مطبوعات در مورد من چه فکری می کردن. شرط می بندم که خیلی از اون ها تصور می کردن من و «میدو» خارج از شهر، تو پارتی ها حضور فعالی داریم! در حقیقت، من خونه می موندم، شب و روز بازی ویدیویی می کردم. اگر هم یه دوشنبه ای تعطیل می شد، با پرواز عصر یک شنبه به سمت خونه می رفتم و سه شنبه 6 صبح، مستقیم از فرودگاه به جلسه تمرینی باشگاه آژاکس بر می گشتم. من تو هیچ کلوب شبانه ای حضور نداشتم و با این وجود، هنوز حرفه ای نبودم. صادقانه بخوایم بگیم، من کاملاً غیرمسئولانه رفتار می کردم. نمی خوابیدم یا چیزی نمی خوردم و هنوز عادت های احمقانه ام تو مالمو رو داشتم. با وسایل آتش بازی غیر مجاز، می رفتیم تو باغچه خونه های مردم! صرفاً برای اینکه آدرنالین رو تجربه کنیم، هر کار احمقانه ای که فکرش رو کنید، انجام دادیم. مسابقات اتومبیل رانی زیادی برقرار بود. اگر توی فوتبال خبری نباشه، من باید یه جای دیگه خودم رو خالی کنم. باید یه جای دیگه، هیجان رو تجربه کنم. من به عمل و سرعت، نیاز دارم. من مراقب خودم نبودم.
من هنوز داشتم وزن کم می کردم و به عنوان مهاجم مرکزی تیمی مثل آژاکس، مثلاً قرار بود که محکم و قوی باشم و خودم رو رو به جلو هدایت کنم. اما من به 75 کیلوگرم، شاید هم کمتر، تغییر وزن دادم. واقعاً لاغر و احتمالاً خسته و فرسوده بودم. من تعطیلاتی نداشتم. در عرض 6 ماه، من دو بار پیش فصل رو انجام دادم. حالا بحث غذا هم که بیاد وسط، خب، خودتون چی فکر می کنید؟ من آشغال می خوردم. من می تونستم نهایتاً تُست درست کنم یا پاستا رو بذارم بجوشه! تیتر روزنامه ها هم تعریف چندانی نداشت. خبری از «یک پیروزی دیگر برای زلاتان» نبود، بلکه بیشتر تیتر ها اینطوری بود که «زلاتان باز هم هو شد»، «زلاتان تعادل و بالانس ندارد» زلاتان این است، زلاتان آن است و فلان و فلان! مردم هم شروع کردن در مورد آرنج های من صحبت کردن. صحبت ها در مورد آرنج های من، خیلی زیاد بود. همه چیز از دیدار جلوی تیم خرونینخن شروع شد. جایی که من پشت گردن یکی از مدافع ها رو با آرنج زدم. داور هیچی ندید، اما مدافع خرونینخن روی زمین افتاد و مردم ادعا می کردن که طرف صدمه دیده. وقتی اون یارو از روی زمین بلند شد، هنوز تلو تلو می خورد. اما بدتر از همه این ها، این بود که فدراسیون فوتبال تصمیم گرفت اون صحنه رو بازبینی کنه. اون ها شخصاً صحنه رو بازبینی کردن و من برای پنج جلسه از همراهی آژاکس محروم شدم. قطعاً این موضوع، آخرین چیزی بود که بهش نیاز داشتم! لعنت بهش. وقتی از محرومیت برگشتم، باز هم هیچی درست پیش نرفت. من باز هم پشت گردن یکی آرنج زدم و اون هم خورد زمین. مثل این می موند که من یه سرگرمی جدید احمقانه پیدا کرده بودم. این سری محروم نشدم اما بعد از اون قضیه، دیگه زیاد بازی نکردم. سخت بود. هوادارا هم نسبت به این قضیه زیاد خوشحال نبودن. در نتیجه، من هم زنگ زدم هسه بورگ. دیوانگی بود ولی این حرکت، از اون دسته از حرکت هاست که وقتی توی وضعیت وخیمی قرار دارید، انجامش میدین.
-:" لعنتی! هسه، می تونی دوباره من رو بخری؟"
+:" دوباره بخرمت؟ شوخی می کنی؟"
-:" من رو از اینجا بکش بیرون! نمی تونم تحمل کنم."
+:" بی خیال زلاتان. پول انجام این کار رو نداریم. خودت باید این چیزا رو بدونی. صبور باش."
اما من از صبر کردن خسته شده بودم. من می خواستم بیشتر بازی کنم. خیلی دلتنگ خونه بودم، طوری که انگار واقعی نبود! باز هم شروع کردم به میا زنگ زدن. نمی دونم دلتنگ اون بودم یا یه چیز دیگه. من خیلی تنها بودم و می خواستم زندگی قبلی ام، برگرده. اما در عوضش چی نصیبم شد؟ یه مُشت دیگه، توی دندون هام!
همه چیز از زمانی شروع شد که فهمیدم نسبت به بقیه، کمترین دستمزد رو دارم. خیلی وقت بود که نسبت به این قضیه مشکوک بودم و بالاخره برام عین روز روشن شد. من گرون ترین خرید تاریخ باشگاه بودم، اما آخرین نفر به من پول می دادن. من رو برای اینکه فن باستن جدید باشم، خریده بودن ولی به من بادام زمینی می دادن! منظورم اینه که قضیه چیه؟ این داستان ها از کجا آب می خوره؟ فهمیدنش زیاد سخت نبود. یادتونه هسه بورگ چی گفت؟ "ایجنت ها، کلاه بردار هستن" اون من رو دور زد. هسه تظاهر می کرد که طرف من ـه، اما در واقعیت، اون طرف مالمو بود. هر چی بیشتر بهش فکر می کردم، بیشتر عصبی می شدم. از همون اول هسه بورگ مطمئن شده بود که کسی بین من و اون قرار نگیره. کسی که مدعی حق من باشه. به خاطر همین بود که توی اون هتل و با اون لباس ها، من مثل احمق ها ایستاده بودم تا آدم های کت و شلوار پوش، برای آینده ام تصمیم بگیرن. بذارین یه چیزی رو مشخص کنم، پول هیچ وقت برای من عامل اصلی نبوده. اما اینکه من رو دور بزنن و واسه من زرنگ بازی در بیارن، اینکه من رو به چشم یه پسر احمق ببینن، این من رو عصبی می کنه. منم اصلاً درنگ نکردم و بدون اتلاف وقت، زنگ زدم هسه بورگ.
-:" این چه کوفتی ــه؟ افتضاح ترین قرارداد ممکن توی این باشگاه، مال من ـه!"
+:" منظورت چیه؟"
خودش رو زده بود به نفهمی.
-:" ده درصد من کجاست؟"
+:" ما اون رو توی یه بیمه نامه در کشور انگلیس، سرمایه گذاری کردیم."
روی بیمه نام سرمایه گذاری کردن؟ این دیگه چه مزخرفیه؟ این که واسه من پول نمیشه.
-:" من همین الان پولم رو می خوام!"
+:" شدنی نیست."
اون ها پول رو پیچونده بودن. روی چیزی سرمایه گذاری کردن که من اصلاً ازش خبر نداشتم. تصمیم گرفتم یه ایجنت استخدام کنم. چون این بار فهمیدم که "ایجنت ها کلاه بردار نیستن!" بدون ایجنت، شما اصلاً شانسی ندارید. بدون کمک، شما توسط افرادی که کت و شلوار می پوشن، گول می خورید. از طریق یه رفیق، با آندرس کارلسن آشنا شدم. اون توی img در استکهلم کار می کرد. آدم خوبی بود اما کسی نبود که دنیا رو به آتیش بکشه! از اون دسته از آدما بود که هیچ وقت آدامس ــشون رو توی خیابون تف نکردن یا چه می دونم، هیچ وقت از خط قرمز ها عبور نکردن. اما با این وجود، می خواست که کمی سرسخت به نظر برسه. با اینکه اصلاً بهش نمیاد! در نهایت، آندرس اون اوایل خیلی به من کمک کرد. اون جلوی بیمه و تمام داستان هاش رو گرفت و اینجا، من شوک بعدی رو دریافت کردم. اون نگفت 10 درصد از مبلغ انتقال، که گفت 8 درصد. به خاطر همین پرسیدم:" این چیه؟" اینجا بود که فهمیدم اون ها پول یه چیزی به اسم «مالیت مازاد بر دستمزد» رو پرداخت کردن و با خودم گفتم:" این دقیقاً چه نوع مزخرفیه؟" مالیات دستمزد یه نفر دیگه؟ هیچ وقت چنین چیزی نشنیده بودم و در جا گفتم:" این درست نیست." این هم یه حقه جدید ــه. فکر می کنید که چه اتفاقی افتاد؟ آندرس کارلسن پرونده رو به جریان انداخت و خیلی طول کشید تا 2 درصد باقی مونده به من برگرده. دیگه خبری از مالیات دستمزد و این صحبت ها نبود، کار من با هسه بورگ تموم شده بود. این، این درسی بود که هیچ وقت فراموش نمی کنم. اگه بخوام راستش رو بگم، ترسیدم. مینو این اواخر به من زنگ زد و پرسید:" از Bonniers بابت کتابت چی می گیری؟" و من جواب دادم:" واقعاً نمی دونم." مینو گفت:" مزخرف نگو! تو دقیقاً می دونی که چقدر می گیری!"
درست می گفت. همه چیز تحت کنترل من ــه. دیگه نمی ذارم کسی من رو گول بزنه یا بخواد تو موضع بهتر قرار بگیره. توی مذاکرات، همیشه سعی می کنم یه گام جلو تر باشم. اون ها به چی فکر می کنن؟ اون ها چی می خوان و تاکتیک های مخفی ــشون چیه؟ هلنا میگه من نباید انقدر با اتفاقات زندگی کنم. مثل متنفر بودن از هسه بورگ، اما نه. من هیچ وقت هسه بورگ رو فراموش نمی کنم. به هیچ وجه.
تصویر؛ هسه بورگ و زلاتان ابراهیموویچ
این داستان ادامه دارد......