مطلب ارسالی کاربران
اتود جدید ارغوان ، زیبایی برای تمام فصول
"بیماری همیشه در کمین است.گاهی روحی.گاهی سرماخوردگی و کوفتگی و گاهی هم بیماری هایی که صورت و ظاهر ادم را تغییر میدهد..."
سرم را برگرداندم.دوست نداشتم بیش از این به حرفهای کلیشه ای دکترم گوشم بدهم.از پنجره ترافیک مرکز شهر را نگاه کردم.اینهمه ادم.هرکسی داستان خودش را دارد.چه بلایی سرمان آورده اند که دیگه برایمان مهم نیست بغل دستیمان سیر است یا گشنه؟شاد است یا غمگین؟
انسان بد موجودیست...
"خانوم با شما هستم!"
به خودم آمدم.شالم را کمی بیشتر پیچیدم روی صورتم.بدون نگاه کردن به صورت منتظر دکتر بلند شدم.کیفم را برداشتم و گفتم : من عمل نمیکنم.حتما این حقم بوده.همسرم یا بهتر بگویم ، دوست جونجونی این روزای شما هم میتونه طلاقم بده.من حرفی ندارم.بگین برگرده تو خونه اش.اونی که باید بره منم.مهریه ام رو هم بخشیدم." برقی در نگاه دکتر دیدم.انگار خیلی بیش از هدفش بدست اورده بود.حالت تهوعی که بهم دست داد اجازه نداد بیشتر از این بمونم.اروم درو بستم صداش مبهم بود مبهم تر شد.سریع زدم بیرون.رفتم منتظر اتوبوس بشم که برم خونه وسایلمو جمع کنم و برم خونه ی بابا.اونجا منتظرم هستن؟منو میپذیرن؟سرنوشتم چی میشه؟
از روزی که اومدم اخمام توهمه.بابا مثل همیشه سرشوخی رو باز میکنه ولی هربار سرخورده میشه و میره.مامان هم تصمیم گرفته کاری به کارم نداشته باشه.سعید شوهرم هم حتی یکبار تماس نگرفته.از حرفای مامان و بابا فهمیدم بابام رفته سراغش چندبار ولی هربار خودشو نشون نداده و بار اخر اومده خیلی رسمی گفته ما طلاق میگیریم.کاراشم کردیم.مهریه ای هم در کار نیست دخترتون بخشیده.انگار نه انگار تو یه ماشین تصادف کردیم و راننده اون بوده!جالبه که ایربگ سمت راننده فعال بود و سمت من نه.گله ای نیست.سهم من از زندگی همین بوده.ولی گاهی پدر مادرم بدجوری روی مخم هستن.دلسوزی براشون نمیکنم.چون دروغه.دروغ به خودم.اگر بگم دلسوزشونم دروغه چون ته تهش دارم سنگ خودمو به سینه م میزنم.ولی واقعا گاهی ناراحتم میکنن...من ترحم نمیخوام!
من دختر زیبایی بودم..همیشه در دبیرستان به شوخی و جدی منو برای پسرا و براردراشون خواستگاری میکردن معلما و بچه ها.اون روزا نمیفهمیدم این زیبایی راحت تر از این حرفا به باد میره.وتا میتونستم از همه اصطلاحا لایک میگرفتم!
حرفی به گوشم نمیرفت.خوب یادمه یه روز معلم ریاضیم خانوم رضایی دستشو رو شونه م گذاشت و در گوشم پچ پچ کرد دخترم به چیزی نناز که نقشی در بدست اوردنش نداشتی!تازه اونایی هم که به ظاهر نقشی درشون داشتی هم ارزشی ندارن...گر گرفتم ولی چیزی نگفتم.با لبخندی تصنعی جوابشو دادم و بیخیالش شدم.این روزا خیلی بیشتر حواسم به این طور خاطراتمه.همش در حال تذکر به خودم هستم.من اشتباهی کردم؟مگه نه اینکه انسان زیبایی هارو دوس داره؟هه همش مزخرف بود؟نمیدونم...
یادمه وقتی بیست و سه سالم بود با سعید اشنا شدم.کمی با تجربه تر شده بودم و چندین رابطه ی کوتاه و بلند رو پشت سر گذاشته بودم.
خیلی صریح ازش پرسیدم تو منو بخاطر زیباییم انتخاب کردی؟خیلی رک گفت مگه دخترا چیز دیگه ای هم دارند؟اون روز اینطوری خودمو خر کردم که رک و صادقه و این بهتر از دروغ گفتنه.ولی نمیدونستم انقدر میتونه بی رحم هم باشه!سعید دروغ زیاد گفت تو این 5 سال.خیانت زیاد کرد.هربار بخشیدم و خواستم که زندگی کنم.پولدار نبود.اونیم که درمیاورد خرج قلیون و سفره خونه میکرد.برای منم خرج میکرد ولی هیچوقت اونطوری که باید نبود زندگیمون.هیچوقت ستون نداشت زندگیمون که بشه با خیال راحت تکیه کرد بهش...این روزا اینارو فهمیدم.روزایی که نفرتم باعث شد بیشتر بفهمم.قبلا میگفتم جوونیم و خوش!عیبی نداره!نباید شوهرمو محدود کنم!یواشکی زندگی بقیه رو هم میدیدم.که همه غرق خیانت و لایک گیری هستن!و دارند ابروداری میکنن...و بعضیا هم تلافی...من سعی کردم ضمن ابروداری سعید رو بیشتر جذب کنم.اون سفر اخرمون هم برای همین جذب کردن بود...
صورتم رو از دست دادم.نه همشو.ولی قسمتای مهمیش رو از دست دادم.با آرایش و خط چشم و ریمل و عملای مختلفم نمیشه کار زیادی کرد.یا شایدم من نمیخوام.چندباری دکتر عوض کردم.یکیشون وقتی دید هربار تنها میرم بهم گفت همینجوریشم خوشگلی خانومی.هر خری میفهمید منظورش چیه.این شد که سعید دکتر اشنای خودشو معرفی کرد!اونم مث قبلیا نقشه داشت.فقط نوعش فرق کرد...
من امروز زن 28 ساله ای هستم که دیگه زیبا نیست.یا لااقل اونطور که میخوام زیبا نیستم.این خودش شکست بزرگیه.ولی بدتر از اون اینه که کسی منو دوست نداره.همه ی دخترا اینو میدونن که بخاطر چی ستایش میشن.ولی میل درونی همه به داشتن ستایشگر باعث میشه تن به رابطه بدن.این روزا اینارو فهمیدم.این نامه رو نوشتم که سعی کنم توضیحی باشه برات که چرا هربار که میای سر راهم باهات حرف نمیزنم .همهچیمو برات توضیح دادم.نمیتونستم حوصله نداشتم رودررو برات بگم .حالا برو ، و به دختر خاله ی من خیانت نکن.بهانه ی بچه دار نشدنش خیلی کثیف تر از کاریه که میخوای بکنی!
برو و زندگیتو از اول بساز باهاش.خدانگهدار
------------------------------------------------------------------------
شروع 15:00
پایان 15:09
دوستان عزیز این یک نامه بود. و شاکله ی اصلی داستان رو نشون میده.میتونی کمی قبل نویسی داشته باشه با مرور چند اتفاق کوچیک بدون توضیح. و بعدش توضیحاتی در مورد سرنوشت اعضای داستان و همینطور اهداف و تصمیمیاتشون.
نظراتتون رو میخونم.