Fᴀɪʀ Pʟᴀʏتجربه شخصی میخوای؟
پسر عموم رفیق فابریک.... باباهامون همیشه دعوا ولی ما دوتا به 2 قلو ها معروف بودیم همیشه با هم همدرد یکدیگه... فوق العاده بودیم
تمام سفر هامون تمام تفریح هامون حتی سختی ها پیش هم
سال 87 به سرمون زد بریم خارج پایه هم بودیم پول هامونم جور شد بابام فهمید و از من خواست که نرم عاشق بابام بودم نرفتم ولی قاسم رفت فوتبالش خیلی عالی بود هافبک بود و خر شوت میگفت اینجا حیف میشم میخوام برم اونجا به ارزوهای فوتبالیم برسم البته موفق هم شد الان بعد 9 سال تو بردوی فرانسه مشروب فروشی داره
من پشیمون نشدم که نرفتم چون بعد تصمیم نرفتنم 6 سال آخر عمره بابام پیشش بودم
پسر عموم تا حالا 3 بار اومده و رفته هر بارم مثل فیلم نهنگ عنبر تو فرودگاه بغض میکنه که ناراحته که رفیقش رو نداره ولی نه داداش حتی تو دنیای مجازی هم یادی از ما نمیکنه
البته چون پولدار شده خودمم نمی خوام بهش نزدیک بشم میدونی یه جورایی بدم میاد فکر کنه بخاطر پولش هنوز رفیقیم چطوری بگم دوست ندارم از بالا بهم نگاه کنه
اما رفیق پول دارم صاحب یکی از معروف ترین استخر ها و یکی از شیک ترین تالار های شهرمونه
با اینکه کلی فاصله مالی داریم ولی همیشه قرار pes بازی کردن ها خونه منه تمام وقت هایی که دلش میگیره اب برگه و ابزرشکی هایی که نصف شب بازند رو با هم یه دور میزنیم کاری به وعض مالی هم نداریم خیلی جاها هوامو داشته ولی تاحال رو نزدم بهش اونم از بالا بهم نگاه نکرده
کلا رابطه ها نصبی هستند یعنی هم به شخصیت خودت بر میگرده هم به طرف