طرفداری- "این کتاب، تقدیم به خانواده و دوستانم. تقدیم به همه کسانی که در طول همه این سال ها، در کنار من بودند، چه در روز های خوب و چه در روز های بد. همچنین می خواهم به تمام بچه هایی که آن بیرون هستند، تمام بچه هایی که فکر می کنند متفاوتن، آن هایی که فکر می کنن «مناسب» نیستن و به دلایل اشتباه، تنها هستند این کتاب را تقدیم کنم. اینکه شبیه به دیگران نباشید، چیزی عادی ای است. مسئله ای نیست. به خودتان ایمان و باور داشته باشید. پس از همه سختی ها، بالاخره شرایط برای من به خوبی پیش رفت!" این صحبت های زلاتان ابراهیموویچ در اولین صفحه کتابش بود. ابراهیموویچ در سراسر متن کتاب 371 صفحه ایاش، با همین صداقت و درستی با شما صحبت خواهد کرد. در اولین قسمت ترجمه این کتاب، به بررسی شرایط ابراهیموویچ در بارسلونا می پردازیم. راوی این داستان، ابراهیموویچ است.
قسمت اول؛ پپ گواردیولا
پپ گواردیولا، سرمربی بارسلونا با آن کت و شلوار خاکستری اش پیش من اومد و کمی خجالتی به نظر می رسید. اون روزا فکر می کردم که خوبه و مشکلی نداره، به طور دقیق یک کاپلو یا مورینیو نیست، اما آدمی اوکی ای هست. این ماجرا، خیلی قبل تر از داستان های ما و شروع جنگ بود. پاییز 2009 بود و من تو رویای کودکی ام زندگی می کردم. من برای بهترین تیم جهان بازی می کردم و هر هفته تو نیوکمپ توسط 70 هزار نفر مورد استقبال قرار می گرفتم. خیلی خوشحال بودم یا بهتره که بگم روی هوا راه می رفتم– البته کاملاً اینطور نبود. کمی مزخرفات توی روزنامه ها راجع به من چاپ می شد. می گفتن من پسر بدی هستم و به طور خلاصه، کنترل کردن من مشکل است! اما حتی اگر اینطور هم بوده، من همیشه اونجا بودم. هلنا (همسر ابراهیموویچ) و پسرانم از بارسلونا خوششون اومده بود. ما یه خونه بسیار خوب تو منطقه Esplugues De Llobregat داشتیم و من آماده بودم. چی می تونست اشتباه جلو بره؟
"گوش کن" گواردیولا گفت. "ما اینجا تو بارسا، مغرور نمی شیم و به قول معروف رو زمین راه می ریم." من گفتم:"حتماً! ردیفه." گواردیولا ادامه داد:" پس، ما با پورشه و فراری نمیایم سر تمرین." من سر تکون دادم. نمی خواستم با اون درگیر بشم یا بهش بگم آخه به تو چه ربطی داره من چه ماشینی سوار می شم؟ در همون زمان، با خودم فکر می کردم که این چی می خواد؟ چه نوع پیامی داره برای من می فرسته؟ باور کنید، برای اینکه بخوام بزرگ تر و نمایشی تر از اینی که هستم ظاهر بشم، نیازی به سوار ماشین های سریع شدن و پارک کردن اونا روی پیاده رو ندارم. من فقط عاشق ماشین ها هستم. اونا شور و اشتیاق به من میدن. اما من می تونستم پشت صحبت های گواردیولا، چیزی دیگه ای رو احساس کنم. بیشتر مثل این بود که بخواد بهم بگه که ببین، فکر نکن خیلی خاصی! من همون موقع هم یک پیش زمینه از بارسلونا داشتم که برای من مثل مدرسه می موند. بازیکن های اونجا خوب بودن و بحثی در این نیست- مکسول هم اونجا بود، رفیق قدیمی من از اینتر و آژاکس. اما صادقانه بگم، هیچ کدوم از اونا مانند سوپر استار ها رفتار نمی کردن. این، خیلی عجیب بود. مسی، ژاوی و اینیستا و تمام گروه، بیشتر شبیه بچه مدرسه ای ها بودن. بهترین فوتبالیست های جهان اونجا بودند در حالی که سرشون همیشه خم بود! من هیچی از این موضوع درک نمی کردم. مسخره بود. اگر تو ایتالیا، تمرین دهنده ها به ستاره ها بگن بپرید، اونا برمیگردن میگن اینا واسه چیه؟ برای چی باید بپریم؟ اما اینجا، همه اون کاری رو انجام می دادن که بهشون می گفتن انجام بدید. شرایط اصلاً مناسب من نبود. اما با خودم می گفتم:" اعتقادات اونا رو تایید نکن، فقط از فرصتی که نصیبت شده لذت ببر!" بنابراین، شروع کردم به وفق پیدا کردن. من خیلی مهربون شده بودم. مینو رایولا، ایجنت و دوست خوب من بهم گفت:" چه مرگت شده زلاتان؟ دیگه تو رو نمی شناسم!" هیچکس من رو دیگه نمی شناخت- حتی رفیقام. احساس می کردم که در حال سقوط کردن هستم، من در مالمو یک فلسفه داشتم که همیشه می گفتم:" من کار ها رو به روش خودم انجام می دم." برای حرف مردم، پشیزی ارزش قائل نیستم و خوشمم نمیاد که کنار افراد مفید باشم. من از اون آدمایی خوشم میاد که از چراغ قرمز ها رد می شن، اگر منظورم رو متوجه شده باشید! اما در حال حاضر، من اون چیزی که «باید» رو نمی گفتم. من چیزی را می گفتم که مردم از من می خواستن که بگم. یه خراب کاری تمام عیار بود. من آئودی باشگاه رو سوار می شدم و جوری سرم رو تکون می دادم که انگار تو مدرسه بودم، یا بهتر بگم جوری سرم رو تکون می دادم که باید تو مدرسه انجام می دادم. حتی خیلی کم پیش می اومد که سر هم تیمی هام فریاد بکشم. من کسل کننده شده بودم. زلاتان، دیگر زلاتان نبود. آخرین باری که این اتفاق افتاد به زمانی بر می گردد که مدرسه می رفتم و می خواستم با یک دختر قرار بگذارم. تقریباً خودم رو خراب کرده بودم! با این حال، فصل رو فوق العاده آغاز کردم. گل پشت سر گل! ما تونستیم سوپر کاپ اروپا رو ببریم. من فوق العاده، اما شخص متفاوتی بودم. اتفاقی باید رخ می داد. من تو سکوت رشد کردم و این خطرناک بود. باور کنید، برای اینکه خوب بازی کنم، باید عصبی باشم. باید داد و فریاد می زدم و سر و صدا می کردم. اما الان، تمام این ها رو درون خودم نگه می داشتم. شاید این موضوع ربطی به مطبوعات داشت. نمی دونم.
من دومین بازیکن گران قیمت تاریخ بودم و روزنامه ها می نوشتن که در کودکی مشکلاتی داشتم و شخصیت ناقصی دارم. هر مزخرفی که بتونید تصور کنید، راجع به من می نوشتن و متاسفانه، من از همه طرف تحت فشار قرار گرفته بودم- می گفتن ما اینجا تو بارسا، شو نداریم و از این برنامه ها نیست. فکر می کنم که می خواستم به همه ثابت کنم که منم می تونم این کار رو انجام بدم. این، احمقانه ترین کاری بود که تا حالا انجام دادم. من هنوز تو زمین فوق العاده بودم، اما مثل قبل دیگه بهم خوش نمی گذشت. من حتی به ترک فوتبال فکر می کردم- نه اینکه وسط قراردادم ول کنم برم، نه، هر چی باشه من حرفه ای هستم. اما من شوق فوتبال بازی کردن رو از دست داده بودم و در همین زمان تعطیلات کریسمس از راه رسید. ما به سوئد برگشتیم و رفتیم به یک پیست اسکی در شمال سوئد. یک اسنوموبیل (ماشین برفی) کرایه کردم. هر وقت زندگی کم هیجان میشه، من به هیجان نیاز دارم. دیوانه وار رانندگی می کردم. یک بار با پورشه توربویی که داشتم با سرعت 325 کیلومتر بر ساعت رانندگی می کردم و گذاشتم پلیس ها گرد و خاک ماشینم رو بخورن. من خیلی کار ها کردم که حتی نمی خوام به اونا فکر کنم. حالا و در کوهستان، باز هم داشتم چنین کاری می کردم. بالاخره آدرنالین کار خودش رو کرد! زلاتان قدیمی برگشت و با خودم فکر کردم که چرا باید به چنین چیزی ادامه بدم؟ من که پول تو حساب بانکی ام دارم. لازم نیست که برده یه مربی احمق باشم. من هنوزم می تونم خوش بگذرونم و از خانواده ام مراقبت کنم. وقتی برگشتیم اسپانیا، فاجعه رخ داد- نه به طور فوری، بیشتر شبیه رخنه کردن بود اما می شد فاجعه را در هوا استشمام کرد. یک کولاک بزرگ در اسپانیا رخ داده بود. مثل این بود که تا قبل از اون، اسپانیایی ها برف ندیده بودن. در اون تپه ای که ما زندگی می کردیم ماشینی نبود و کسی تو اون شرایط از ماشین استفاده نمی کرد. مینو (رایولا)، اون احمق ِ چاق- البته باید برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهم بگم اون احمق ِ چاق ِ فوق العاده- با کفش های خیابانی و ژاکت تابستانی اش داشت مثل سگ می لرزید و من رو قانع کرد که از آئودی استفاده کنیم. این قضیه، تبدیل شد به یک افتضاح مطلق! ما توی یک سراشیبی کنترل ماشین را از دست دادیم و رفتیم تو یک دیوار بتنی! کل محور عقب ماشین خراب شد. خیلی از بچه های تیم تو این توفان و کولاک، با ماشین ـشون تصادف کردن اما ماشین من داغون تر از همه اونا بود. من موفق شدم در تورنمنت ِ «با ماشینت تصادف کن» برنده شم و همه ما راجع به این قضیه خیلی خندیدیدم. هنوز هم هر چند وقت یک بار فکرش رو می کنم و خنده ام می گیره. هنوزم احساس خوبی در موردش دارم.
اما بعد از اون قضیه، لیونل مسی شروع کرد. اون شروع کرد به زدن حرف هایی. مسی فوق العاده است. او واقعاً شگفت انگیزه. اما به خوبی او رو نمی شناسم، ما متفاوت هستیم. مسی از 13 سالگی تو بارسا بوده و با این روحیه بزرگ شده و با اون قضیه های مدرسه و اینا، مشکلی نداره. در داخل تیم، همه اتفاقات حول محور او رخ می ده و این چیز کاملاً طبیعی ای هست. اما حالا، من اونجا بودم و بیشتر از مسی گلزنی می کردم. مسی رفت پیش گواردیولا و به اون گفت:" دیگه نمی خوام تو پست وینگر راست بازی کنم. می خوام تو مرکز میدان باشم." من مهاجم بودم! اما گواردیولا پشیزی برای این قضیه ارزش قائل نبود. گواردیولا سیستم تیم رو تغییر داد. گواردیولا 3-3-4 رو کرد 1-5-4. من در نوک پیکان خط حمله بودم و مسی دقیقاً پشت سر من. این باعث شد که من در سایه قرار بگیرم. تمام پاس ها به مسی ختم می شد و من نمی تونستم مثل سابق بازی کنم. تو زمین مسابقه، من باید مثل یک پرنده آزاد باشم. من آدمی ام که تو هر سطحی، می خواد تفاوت ها رو رقم بزند. اما گواردیولا من رو قربانی کرد. این حقیقت دارد. او من رو در بالای زمین قفل کرد. خب، مشکلی نیست من می تونم مشکل اون رو درک کنم. مسی ستاره بود و اون هم مجبور بود که به حرف هاش گوش کنه. اما اگر اون می خواد که برای فقط یک نفر کل سیستم تیم رو عوض کنه، اصلاً برای چی من رو خرید؟ اما من خوشحال نبودم و برای خوشحال نبودن، زیادی گران قیمت بودم. مدیر ورزشی باشگاه پیشم اومد و گفت برو با مربی صحبت کن. یکی از دوستام بهم گفت:" زلاتان، مثل این می مونه که بارسلونا فراری خریده باشه اما مثل فیات باهاش رانندگی کنه." من هم گفتم آره، این مثال جالبی برای وضعیت منه. به خاطر همین، در جریان یکی از جلسه های تمرینی رفتم پیش گواردیولا تا باهاش صحبت کنم. اصلاً نمی خواستم که کار به دعوا و بحث و جدل بکشد. بهش گفت:" ببین، نمی خوام باهات دعوا کنم. نمی خوام یک جنگ داشته باشم. فقط می خوام باهات راجع به یه سری چیز ها صحبت کنم." گواردیولا سرش رو به نشانه مثبت تکان داد. اما به نظر می اومد که کمی ترسیده باشه. به خاطر همین، باز حرفم رو تکرار کردم. "اگر فکر می کنی که می خوام دعوا درست کنم، اصلاً صحبت نمی کنم. فقط می خوام باهات صحبت کنم همین." گواردیولا جواب داد:" مشکلی نیست، من هم دوست دارم با بازیکنانم صحبت کنم." من ادامه دادم:" گوش کن، از ظرفیت های من استفاده نمی کنی. اگر فقط دنبال یه بازیکنی بودی که فقط گلزنی کنه باید می رفتی دنبال اینزاگی یا کسی تو این سبک. من به فضا نیاز دارم. من باید آزاد باشم. من نمی تونم که تو کل بازی، زمین رو فقط بالا و پایین بِدَوم. من 98 کیلوگرم وزن دارم. برای این کار ساخته نشدم." گواردیولا مثل همیشه داشت قضیه را می پیچوند. گواردیولا گفت:" ولی من فکر می کنم که می تونی این کار رو بکنی." من جواب دادم:" نه، بهتره من رو روی نیمکت بزاری. با تمام احترام، اما می دونم که تمام این ها از کجا آب می خوره. تو داری من را برای یک شخص دیگه قربانی می کنی. کاری که می کنی جواب نمی ده. تو فراری خریدی، اما داری مثل فیات باهاش کار می کنی." گواردیولا گفت:" باشه، این مشکل منه. خودم درستش می کنم." منم خوشحال شدم! گواردیولا قرار بود که مشکل من رو حل کنه. اما چی فکر می کردم و چی شد! گواردیولا بعد از اون قضیه حتی به زور به من نگاه می کرد! با وجود پست جدید، من باز هم گل می زدم. مثل قدیم و دوران حضورم تو ایتالیا گل های زیبای نمی زدم اما باز هم گل می زدم. بازی برابر آرسنال تو لیگ قهرمانان اروپا فوق العاده بود. من گل اول و دوم رو زدم و هر دو گل فوق العاده بود. بعد از اون با خودم گفتم:" کی به گواردیولا اهمیت می ده؟ خودم می رم تو کارش!" اما گواردیولا من رو تعویض کرد. آرسنال به بازی برگشت و من هم از ناحیه عضلانی کمی دچار مشکل شدم.
یک زلاتان مصدوم، واسه هر تیمی نگرانی ایجاد می کنه. اما گواردیولا مثل یخ، سرد و بی خیال بود. من سه هفته مصدوم بودم اما گواردیولا حتی یک بار هم برای پرسیدن حالم، با من صحبت نکرد. اون حتی دیگه «صبح بخیر» هم نمی گفت. از ارتباط چشمی با من اجتناب می کرد. اگر می رفتم تو یه اتاق، گواردیولا اونجا رو ترک می کرد. من گیج مونده بودم که چی شده؟ مگه من چیکار کردم؟ مسخره صحبت می کنم؟ قیافه ام اشتباه به نظر می رسه؟ چی شده؟ همه این ها تو سرم می چرخید و نمی گذاشت بخوابم. من به این ها فکر می کردم نه به خاطر اینکه محتاج عشق ِ گواردیولا بودم، نه. گواردیولا می تونست تا جایی که می خواد و تا جایی که من بهش اهمیت میدم، از من متنفر باشه. خشم و تنفر موتور های محرک من هستن. اما من تمرکزم رو از دست داده بودم. با تیری آنری صحبت کردم اون هم چیزی نمی دونست. آنری فوق العاده بوده و هست اما اون هم دوران سختی را با گواردیولا پشت سر می گذاشت. حتی با آنری شروع کردیم به جوک ساختن راجع به این قضیه. هنوز هم نمی دونم چه اتفاقی رخ داده بود یا شاید هم می دونم... شاید گواردیولا نمی تونه شخصیت های قوی رو کنترل کنه. گواردیولا بچه مدرسه ای با تربیت می خواد و بدتر از همه، گواردیولا از مشکلاتش فرار می کنه.
شرایط بدتر شد. به خاطر آتشفشان کوه ایسلند تمام پرواز های اروپا لغو شده بود و ما باید برای دیدار برابر اینتر به ایتالیا سفر می کردیم. من آماده بودم. سفر ما به میلان، وحشتناک بود. 16 ساعت با اتوبوس طول کشید تا به میلان برسیم. ژوزه مورینیو فوق العاده است. یک ستاره بزرگ. او با پورتو قهرمان شده بود و در اینتر مربی من بود. ژوزه آدم خوبی است. اولین باری که با هلنا ملاقات کرد، در گوش همسرم زمزمه کرد:" هلنا، تو یک ماموریت داری! به زلاتان غذا بده، بگذار بخوابه و خوشحالش کن." این یارو هر چی دلش می خواست می گفت! از او خوشم میاد. مورینیو، رهبر ارتشش است. مورینیو دقیقاً نقطه مقابل گواردیولاست. گواردیولا گفت:" ما مقابل یک مربی قرار نمی گیریم، ما به مصاف اینتر می رویم!" مثل این می موند که همه ما فکر می کردیم که قراره مقابل مربی بازی کنیم. بعد از اون شروع کرد به صحبت کردن از فلسفه اش، من هم به زحمت گوش می دادم. اصلاً برای چی باید گوش می دادم؟ نصیحت های اون مزخرف بود. جلسه تمرینی داشتیم تو ورزشگاه سن سیرو، گواردیولا اومد و گفت:" می تونی از اولین سوت بازی، بازی کنی؟" من گفتم:" قطعاً! مشتاق آن هستم!" گواردیولا ادامه داد:" اما، تو آماده ای؟" جواب دادم:" کاملاً. من خوبم." گواردیولا باز گفت:" اما، تو آماده ای؟" انگار یه طوطی داشت باهام حرف می زد! بهش گفتم:" سفر وحشتناکی داشتیم، اما من آماده هستم و مصدومیتم بهبود پیدا کرده." گواردیولا به نظر دچار شک و تردید بود. بلافاصله، به مینو زنگ زدم. مطبوعات خیلی راجع به مینو بد می گن اما رایولا واقعاً یک نابغه است. خلاصه، از مینو پرسیدم:" داستان این چیه؟" هیچ کدام مان حدسی نداشتیم. بگذریم، بازی شروع شد و ما 0-1 جلو بودیم و من در دقیقه 60 تعویض شدم. پس از آن بازی را 1-3 واگذار کردیم. واقعاً عصبی شدم. برگشتیم بارسلونا، ریکاوری کردیم و آماده بازی برگشت شدیم. بازی برگشت را 0-1 بردیم اما حذف شدیم. گواردیولا طوری بهم نگاه می کرد که انگار همه اینا تقصیر منه. منم با خودم گفتم:" همینه! تموم شد. من آخرین کارتم هم بازی کردم." بعد از اون بازی دیگه حس خوبی نداشتم تو باشگاه. انگار مورد استقبال قرار نمی گرفتم. از اینکه تو رختکن گواردیولا طوری بهم خیره می شد که انگار یک بیگانه یا اختلال گر هستم، از خودم بدم اومده بود. گواردیولا مثل یک دیوار آجری بود. هیچ نشونه ای از زندگی در او نمی دیدم و هر ساعتی که در باشگاه سپری می شد، آرزو می کردم که کاش اونجا نبودم. جای من دیگه اونجا نبود.
یک بازی خارج از خانه داشتیم با ویارئال. گواردیولا فقط 5 دقیقه به من بازی داد! باورتان می شه؟ 5 دقیقه! من داشتم از داخل منفجر می شدم، نه فقط به خاطر اینکه روی نیمکت بودم. می تونم با نیمکت نشینی کنار بیام به شرطی که مربی بیاد بهم بگه که زلاتان، تو به اندازه کافی خوب نیستی. اما گواردیولا یک کلمه هم حرف نزد. بعد از بازی به رختکن رفتیم و واقعاً برنامه از پیش تعیین شده ای برای این کار نداشتم. من خوشحال نبودم و دشمن من اونجا ایستاده بود، در حال خاروندن سرش. افراد زیادی در رختکن حضور نداشتن. یحیی توره هم اونجا بود. یک جعبه فلزی که لباس هایمان رو در اون می انداختیم هم کنار من بود و من بهش خیره شده بودم. ناگهان، جعبه رو شوت کردم و نزدیک سه متر پرتاب شد. اما هنوز کار من تمام نشده بود. شروع کردم به داد زدن:" تو جربزه نداری!" و چیز های بدتر از اون گفتم و ادامه دادم:" جلو مورینیو خودت رو ضایع کردی! می تونی بری به جهنم!" کنترلم رو به طور کامل از دست دادم. ممکن است شما انتظار داشته باشید که گواردیولا چند کلمه حرف بزنه و مثلاً بگه:" آروم باش! با مربی خودت اینطوری حرف نزن!" اما چنین چیزی نبود. گواردیولا یک ترسوی بزدل بود. اون فقط مثل یک سرایدار جعبه رو برداشت و گذاشت سر جاش. بعد از اونجا رفت بیرون و دیگه هیچ وقت به این موضوع اشاره نکرد. بعد از اون در اتوبوس همه می پرسیدن که چی شده؟ من با خودم فکر می کردم:" هیچی! فقط حقیقت رو گفتم!" اما نمی خواستم در مورد اون صحبت کنم. من خشمگین بودم. مربی من مدام من رو نادیده می گرفت و هیچ توضیحی برای رفتارش نداشت. واقعاً مزخرف بود. روز بعد باید مسائل رو حل می کردیم و از همدیگه کینه ای به دل نگرفتیم. من بیست و هشت سالم بود و با خودم گفتم:" 22 گل زدم و 15 پاس گل دادم. اما جوری باهام برخورد می کنن که انگار وجود خارجی ندارم! باید بمونم اینجا؟ باید بمونم و خودم رو وفق بدم؟ امکان نداره!" وقتی مقابل آلمریا نیمکت نشین بودم، یاد این جمله افتادم:" ما تو بارسا، با پورشه و فراری نمیایم سر تمرین." این چه مزخرفیه آخه؟ من هر ماشینی که بخوام سوار می شم.
سوار انزو (مدلی از کارخانه فراری) شدم و با اون رفتم سر تمرین. یک سیرک تمام عیار شده بود! روزنامه ها می نوشتن پول ماشین من، معادل دستمزد ماهانه کل بازیکن های آلمریاست! اما من اهمیتی نمی دادم. می خواستم برای خودم بجنگم و ثابت کنم که این بازی رو بلدم. زنگ زدم مینو. ما همیشه نقشه ها و حقه هایمان رو با هم انجام می دیم. شروع کردم به زنگ زدن به رفیقام. می خواستم دیدگاه و نظر همه رو بدانم و از تمامی جنبه ها این قضیه رو نگاه کنم. بچه های Rosengård می خواستن که بیان و اینجا رو با خاک یکسان کنن- که البته این از خوبی خودشون بود اما تو اون شرایط، این بهترین راه حل نبود. با هلنا صحبت کردم. هلنا بهم گفت:" به هر حال، تو به پدر بهتری تبدیل شدی. وقتی تیم مورد علاقه ات را نداری، می تونی اینجا و در خونه یک تیم تشکیل بدی." هلنا این رو گفت و من رو خوشحال کرد. با بچه ها بازی می کردم و مطمئن می شدم که حال همه خوب است. البته از Xbox هم نباید غافل شد. من معتاد Xbox هستم. در اینتر، تا 4، 5 صبح Xbox بازی می کردم و فقط دو یا سه ساعت می خوابیدم و بعد از اون می رفتم سر تمرین. از زندگی من تو بارسلون، روز ها مشغول باغچه می شدم و این ها جنبه مثبت قضیه بود. اما شب، زمانی که بیدار بودم و دراز می کشیدم یا در جلسات تمرینی گواردیولا رو می دیدم، نیمه تاریک من بیدار می شد. خشم، در سراسر مغز من جاری می شد و مشت هایم رو گره می کردم. جای عقب نشینی نبود. من باید خود ِ قدیمی ام می شدم. وقتش رسیده بود! * فراموش نکنید؛ شما می تونید بچه رو از محله های پایین شهر بیرون بکشید، اما نمی تونید محله های پایین شهر رو از [ذهن] بچه بیرون بکشید.
* زلاتان ابراهیموویچ در منطقه ای که در حاشیه شهر مالمو بوده، بزرگ شده که در آن میزان جرم و جنایت به نسبت سایر شهر ها بالاتر بوده است. در این منطقه، 86 درصد افراد مهاجر بودند. زلاتان در این جمله، اشاره ای به فضای محله های زاغه نشین داشته و بر تاثیر این محله ها در شخصیت انسان ها تاکید کرده است.