مطلب ارسالی کاربران
Exclusive(1) . My pencil free for you
غیرت ، از واقعیت تا عمل (1)
نگاهم نکرد.
نمیدونم چی ولی یه چیزی تو دلم یخ کرد ، وای !فکرشو بکن! دیشب از شوق دیدنش دیر خوابیدم! صبح دو ساعت زودتر بیدار شدم که بیشتر به خودم برسم که بیشتر بهم توجه کنه !
نمیتونستم لب و لچه ی آویزونمو جمع کنم و سرخوردگی و احساس حماقتی که میکردم رو پنهانش کنم.
ولی بازم خواستم شانسمو امتحان کنم.
به خودم اومدم.بغضی که توی گلوم جمع شده بود رو سعی کردم به یک سرفه پرت کنم بیرون.
اهم اهم.سریع با گوشیم صورتمو آرایشمو چک کردم.
همهچی همونطوری بود که باید. ولی چرا بهم بی توجه بود؟
سعی کردم مرور کنم.بیشتر و بیشتر فشار اوردم به مغزم که بفهمم ایراد کار کجاست. نا خوداگاه تصمیم گرفته بودم که صبر کنم.مگه کار دیگه ای هم میتونستم بکنم؟
اشک تو چشمام حلقه زده بود. ولی اگر میریخت فاجعه بود.همش نگران آرایشم بودم.اه! لعنت به ارایش. هیچوقت نمیذاشت خودم باشم... ولی من بخاطر اون تغییر کرده بودم. حتی تو روی مامانم وایسادم! مامانی که تا قبل از اون هیچوقت به خودم اجازه ندادم رو حرفش حرفی بزنم. چون پدر نداشتم همیشه بهش چشم میگفتم که بدونه قدردان زحماتش هستم... حتی اون روز معروف! خیلی خوب یادمه هنوز. عقد دختر خالم بود.میخواستم مثل همیشه یه لباس اسپرت و راحت بپوشم.یه تیشرت که خیلی هم چسب نباشه و شلوار لی با کفش اسپرت.مثل همه ی مهمونی های دیگه.ولی مامانم به بدترین شکل ممکن ذوقمو کور کرد و گفت مگه پسری؟ اه!متنفرم از این جمله لعنتی...به زور لباسی که خودش با سلیقه خودش برام خریده بود رو بهم تحمیل کرد.یه دکلته قرمز!حتی کفش پاشنه دار هم به طرز محسوسی قرمز بودنش رو اعلام میکرد!اونم من!هه.به طرز مضحکی خودم نبودم دیگه!
-ارغوان؟
(ناگهان همه ی افکارم از کنترلم خارج شدن )
خودمو جمع و جور کردم.
-جانم؟
سارا بود.صدای لطیفش همیشه بهم ارامش میداد.مخصوصا وقتایی که غمگین نبود...یه غم پرست واقعی!
-چیه؟تو فکری؟
هیچوقت ادمی نبودم راز هامو به کسی بگم.شاید چون پدر نداشتم...
-(باخنده ) نه بابا بیا بشین.کجا رفته بودی اصلا تو؟
-بازم دروغ؟مگه قول ندادیم بهم دیگه دروغ نگیم؟
- دروغم کجا بود.فکر خاصی نبود.
-پس چرا چشمات سرخ شده؟؟؟
وحشت همه ی وجودمو فراگرفت.
-سرخ شده؟
معطل نکردم.دوباره با دوربین گوشیم خودمو نگاه کردم.اینور.اونور.از این زاویه.از اون زاویه.نه سرخ نبود.
- خندید ؛ حالا فهمیدم تو فکر چی هستییییی.بازم خندید.
- خب باشه تو خیلی باهوشی خیالت راحت شد حالا؟
- اوه چه کلافه!چیزی نگفتم که.
- ول کن سارا.اون حتی بهم نگاهم نمیکنه.
- وای شروع نکن دوباره!
صداش ترسناک شد.ادامه داد ؛ عزیز دلم بارها حرفشو زدیم باهم.اون دلش نمیاد نگاهت کنه.مگه اهنگی که برات فرستاده بود رو فراموش کردی؟
با صدای لطیفش شروع کرد زمزمه کردن در گوشم.انقدر ظریفی که با یک نگاه هرزه میشکنی اما تو خلوت خودم تنها فقط مال منی...بعدش دوباره خندید و منتظر من شد بخندم.همیشه وقتی این حرفارو میزدیم و به اینجا که میرسیدیم میخندیدم.
- اره ( سعی کردم بخندم و طبیعی باشه خنده م)
- چته دیوونه؟ اون به هیچکس جز تو محل نمیذاره.
- سارا من همیشه دلم میخواست یه مرد داشته باشم و بهش تکیه کنم.اون ازم فراریه.
- عزیز دلم فراری نیست اولا. و پورشه.
ناخوداگاه خندیدم.
وقتی دید میخندم بازومو ویشگون گرفت و گفت : ارغوان دیوونه بازی درنیار. خودتم خوب میدونی دیوونته.انقد زیاد که حتی وقتی یه اهنگ واست میفرسته میاد اونجای شعرشو که دوست نداره میگه اونجاشو موافق نیستماااااا ( خندید.دیگه ریسه میرفت)
از خنده اش خندم گرفته بود.
ادامه داد ؛ یعنی میخوام بگم خیلی حساسه و میخواد حواسش به همهچی باشه. پس نگران نباش.
از روی صندلی بلند شدیم...
ادامه دارد...