😷 : . اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی تیمچه ای خراب شد.
مرد به سمت تیمچه حرکت کرد و به رئیس تیمچه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »
رئیس تیمچه بلافاصله او را دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.
شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از مردمان تیمچه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند:
« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک از اعضای تیمچه نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد. چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان تیمچه خراب شد .
مردمان تیمچه بازهم وی را به تیمچه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند.. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما مردمان بازهم گفتند:
« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو از اعضای تیمچه نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که عضو باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم عضو بشوم؟»
مردمان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین
را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یکی از ما خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در تیمچه را زد.
مرد گفت :*« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد
است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
مردمان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یکی از ما هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم..»
رئیس تیمچه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
مردمان کلید را به او دادند و او در را باز کرد. پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند..
مردمان کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت.. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس تیمچه گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در راباز
کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.....اما من نمی توانم بگویم او چهچیزی پشت در دید ، چون شما از اعضای تیمچه نیستید .
.
.
دوستان لطفا عصبانی نشید فقط یه سرکاری بود همین :|