8 سال که داشت، پدرش از دنیا رفت. پدرش گفته بود، آزادانه بازی کن. او بزرگ شد، به زمین رفت، آزاد ماند و آزادانه بازی کرد.
ساموئل بکت، شاعر و و فیلسوف ایرلندی می گوید:" شاعران خودِ احساس هستند، فیلسوفان هوش بشری." جمله پیچیده ای بود؟ منظور او رونالدینیو بوده است. مردی ساده از برزیل که با دریبل هایی که جهان را غرق در پیچیدگی کرد. از آخر شروع کنیم. از آخرین گلش برای بارسا. شبی در ویسنته کالدرون، مقابل اتلتیکو، دقیقه 30 وداعی باشکوه با چندین سال حضور در قلب کاتالان داشت. هواداران بارسلونا ثانیه به ثانیه آن گل را برایتان شرح می دهند. توپ به دورن محوطه سانتر شد و چه چیز بهتر از غزلی موزون برای حسن ختام. یک برگردون به سبک خودش زد، به آغوش نیمکت رفت و خداحافظ شاعر دوست داشتنی.
رونالدینیو حالا در نامه ای زیبا از خودش گفته است. نامه او به 8 سالگی خودش است. نامه از روزی شروع می شود که او فهمید دیگر پدرش نیست.
فردا وقتی بعد از فوتبال به خانه برمی گردی خواهی دید که افراد زیادی در خانه هستند. تمام خانواده، افراد آشنا یا غریبه. اول فکر خواهی کرد آن ها به خاطر تولد 18 سالگی برادرت آمده اند. همیشه وقتی از فوتبال به خانه برمی گشتی، مادر داشت می خندید این بار اما او می گریست. برادرت در آغوشت می کشد و می گوید پدر تصادف کرده است، او دیگر باز نمی گردد.
تو متوجه منظورش نمی شوی با خود می گویی پس کی قرار است او باز گردد؟ پدر کسی بود که به تو می گفت در زمین خلاقانه بازی کن. به تو می گفت فقط به توپ توجه کن. او بیش از هر کسی به تو ایمان داشت. وقتی برادرت سال قبل به صورت حرفه ای در گرمیرو شروع به بازی کرد، پدر می گفت او خوب است اما برادر کوچک ترش را ببینید.
پدر یک ابر قهرمان بود. پدر عاشق فوتبال بود. در طول هفته با وجود اینکه در کارخانه کشتی سازی کار می کرد به ورزشگاه گرمیرو می رفت و به عنوان گارد حفاظتی کار می کرد. چگونه می شود که او را دیگر نبینی؟ تو نخواهی فهمید برادرت چه می گوید. سریع ناراحت نمی شوی اما بعدا چرا. چند سال بعد قبول می کنی که پدر دیگر نیست.اما باور کن همیشه وقتی توپ زیر پا هایت است، پدر نیز در کنار تو است. وقتی فوتبال بازی می کنی، آزادی. خوشحالی. گویی در حال گوش دادن به موسیقی هستی. تو خوش شانس هستی، چون برادرت روبرتو را داری. هرچند 10 سال از تو بزرگ تر است اما همیشه کنارت است. او تنها برادرت نخواهد بود، او به مانند پدر برایت خواهد بود و شاید چیزی بیشتر. او یک قهرمان است.
زمانی که برای جوانان گرمیرو بازی می کنی، برادرت در تیم اصلی توپ می زند. می توانی با برادر بزرگ ترت که یک ستاره است به رختکن بروی. هر شب که به رخت خواب می روی می توانی به این فکر کنی که اتاقت را با اسطوره ات تقسیم کرده ای. یک تلویزیون کوچک در اتاق است اما به آن فکر نکن. کمتر می توانی با برادرت فوتبال ببینی. او هر موقع که در سفر با تیم نیست تو را برای بازی کردن فوتبال بیرون می برد. پورته آلگره پر از مواد و فساد است اما تا وقتی که در خیابان، پارک فوتبال بازی می کنی، در امانی.
با برادرت و افراد بزرگ تر از خودت فوتبال بازی می کنی، همه خسته می شوند اما تو نه. همیشه سگت را با خودت بیرون ببر. حتی سگ های برزیلی هم عاشق فوتبال اند. وقتی 13 ساله شوی، مردم در موردت حرف می زنند. در مورد آنچه که می توانی با توپ انجام دهی. در آن بازه فوتبال تنها برایت یک بازی است. سال بعد، سال 1994 جام جهانی به تو نشان می دهد که فوتبال یه بازی نیست. 17 جولای 94 تمام کشور می ایستند تا فینال جام جهانی ببینند. در خوشحالی های جنون آمیز بعد از قهرمانی برزیل این را می فهمی که در ادامه عمرت می خواهی چه کنی. دسته آخر می فهمی فوتبال در برزیل یعنی چه. قدرت این ورزش را می فهمی. مهم تر از همه خواهی فهمید که فوتبال چگونه می تواند همه مردم را شاد کند. آن روز به خودت می گویی می خواهم برای تیم ملی بازی کنم. اما بدان کسی باور نمی کند.
مربیانی را خواهی دید که به تو می گویند با استایل خاصت بازی نکن. آن ها فکر می کنند تو باید کمتر دریبل بزنی. به تو می گویند تو هیچوقت یک فوتبالیست نمی شوی.
این کلمات را گوش کن و از آن ها برای خودت انگیزه بساز. به جملات پدر فکر کن. آزادانه بازی کن، فقط به توپ توجه کن. با شادی بازی کن. این چیزی است که خیلی از مربیان درک نمی کنند. اما وقتی پای به زمین می ذاری چیزی را برنامه ریزی نکن. همه چیز ناخودآگاه به سراغ تو خواهند آمد. پاهایت تصمیم نهایی را می گیرند. خلاق بودن مهم تر از حساب شده بودن است.
فردای قهرمانی برزیل، سرمربی جوانان گرمیرو تو را به دفترش دعوت می کند و می گوید به تیم ملی زیر 17 سال دعوت شده ای. به کمپی می روی که بزرگان در آن بوده اند. در جایی می نشینی که روماریو، رونالدو و ریوالدو نشسته اند. وقتی سرت را بر بالین می گذاری به این فکر می کنی که کدام یکی از اسطوره هایت شبی را اینجا به صبح رسانده اند.
در 4 سال آینده کاری جز فوتبال انجام نخواهی داد. تمام این دوران را یا در درون اتوبوس می گذرانی یا درون زمین. از سال 1995 تا 2003 سال هایی فشرده در پیش داری. سال هایی بدون تعطیلات. اما وقتی 18 ساله شوی به چیزی می رسی که پدر به آن افتخار خواهد کرد. اولین بازی ات را برای تیم اصلی گرمیرو. تنها نکته بد این است که روبرتو دیگر آن جا نیست. او به علت مصدومیت در سوئیس فوتبال بازی می کند. نمی توانی زمین سبز را با اسطوره ات تقسیم کنی اما سال ها بازی او را دیده ای و می توانی تصمیم بگیری.
در روز های بازی از همان پارکینگی عبور می کنی که پدر ماشینش را آنجا پارک می کرد. به همان رختکنی وارد می شوی که برادرت آنجا لباس عوض می کرد. وقتی لباس تیم را می پوشی با خود می گویی دیگر بهتر از این امکان ندارد. تو انجامش دادی، برای تیم شهرت به میدان رفتی. اما اینجا پایان قصه نیست.
سال بعد برای تیم ملی کشورت به میدان می روی. وقتی به تیم ملی می روی، دوستان جدیدت در مورد پسرکی با شماره 10 صحبت می کنند. آن ها از تو می گویند. به خودت غره نشو. مسیر سختی در پیش داری. این مهم ترین لحظه زندگی ات خواهد بود. وقتی به چنین سطحی می رسی، مردم از تو توقعات زیادی دارند.
تنها یک نصحیت بهت می کنم راه خودت را برو. آزادانه بازی کن. این تنها راه ادامه حیات تو است. بازی برای تیم ملی زندگی ات را عوض می کند. تمامی درب هایی که فکرش را هم نمی کنی به رویت باز می شوند. کم کم به فکر بازی در اروپا می افتی، جایی که اسطوره هایت گام برداشته اند. رونالدو در مورد زندگی در شهر بارسا به تو می گوید. تو به افتخارتش می نگری و می خواهی تاریخ بسازی. سال 2001 به پاریس می روی، به پاری سن ژرمن.
چگونه به تو توضیح دهم پسرکی که در خانواده ای فقیر در یکی از فاولاهای برزیل متولد شد حالا در اروپا زندگی می کند. غیر ممکن است. حتی اگر بگویم هم تو نخواهی فهمید. از پاریس تا میلان، همه چیز مثل برق می گذرد. بعضی رسانه ها نحوه بازی تو را نمی فهمند، نمی فهمند چرا تو همیشه می خندی. تو می خندی چون فوتبال سرگرم کننده است. چرا باید جدی بود؟ بازهم به تو می گویم، خلاقیت بهتر از حساب شده عمل کردن است. آزاد بمان، تو قهرمان جام جهانی می شوی. آزاد بمان، تو قهرمان لیگ قهرمانان، لالیگا و سری آ می شوی. آزاد بمان، تو برنده توپ طلا می شوی. چیزی که باید به آن افتخار کمکی است که به تغییر فوتبال باشگاه بارسلونا کردی. وقتی به باشگاه آمدی، رئال مادرید قدرت بلامنازع اسپانیا بود، وقتی رفتی کودکان آرزوی بازی در بارسلونا را داشتند.
در بارسا در مورد پسری می شنوی که در تیم جوانان بازی می کند. کسی که به مانند تو شماره 10 می پوشد، به مانند تو می خندد و با توپ به مانند تو بازی می کرد. به همراه هم تیمی هایت برای دیدن بازی اش می روی. وقتی او را می بینی، می فهمی که او بازیکن بزرگی می شود. او با همه فرق دارد. او لیونل مسی است.
یک نصحیت به او کردم: با خوشحالی فوتبال بازی کن، آزادانه فوتبال بازی کن. فقط به توپ توجه کن."
وقتی بارسا را ترک کردی، آزادانه بازی کردن در باشگاه نمرد. مسی روندت را ادامه داد.
اتفاقات زیادی در زندگی ات رخ می دهد. خوب یا بد. یادت باشد هر اتفاقی که بیفتد تو به فوتبال مدیونی. وقتی پدر این دنیا را ترک کرد، فیلم ها یادگاری زیادی از او نداشتی. تو در خانواده ای کم در آمد به دنیا آمدی و آن ها توان خرید دوربین فیلم برداری را نداشتند. هرگز بعد از این قادر نخواهی بود صدای پدررا بشنوی. در این بین یک چیز ارزشمند است. چیزی که تا ابد پدر را با آن به یاد می آوری. یک عکس. عکسی که باهم در حال فوتبال بازی کردن هستید. تو می خندی و خوشحالی. توپ زیر پاهایت است و پدر از دیدن تو خوشحال است.
سال ها بعد وقتی پول به دست آوردی، فشار و انتقاد را تجربه کردی، بازهم آزاد بمان.
درست همانطور که پدر گفت، فقط به توپ توجه کن.