«کودکانه های تکفیری-5»
هشتم فبریه(وفاء): حمد چی بهت بگم؟ بگم نرو که میری... بگم برو، که درست نیست... چطوری بهت دسترسی پیدا کنم؟ اونجا میزان دسترسیت چقدره؟ نگرانتم... لطفا بی خبرم نذار...
سیزدهم فبریه(حمد شهاب): دو سه روز پیش که در حال انتقال به اردوگاه عملیات بودیم، مورد حمله هوایی قرار گرفتیم... از چهارتا ماشینی که بودیم، یکیش کاملا دود شد و همه مجاهدا از بین رفتند... یکیشون پسر خوبی بود... اسمش فواد البغدادی بود... اهل عراق بود که قبلا باباش جزء بعث عراق بوده... تا حالا دو بار در درگیری بین بچه های خودمون نجاتم داده بود... فقط برام جای سواله که چرا فقط بچه ها مردند؟! چرا فرمانده دسته و فرمانده گروهی که باهاشون بودند فقط ترکش خوردند؟!... ناگفته نماند که شیخ ابوالعذراء میگفت: بچه ها لیاقتشون برای دیدار با پیامبر بیشتر بوده...
چهاردهم فبریه(وفاء): خدا را شکر که سالمی... چند روز پیدات نبود خیلی نگرانت شدم... اگر بچه ها لیاقتشون بیشتره، پس چرا بی لیاقت ها و کم لیاقت ها را به عنوان فرمانده دسته و گروهتون قرار داده اند؟!... چرا اونا خودشون چیزیشون نشده با اینکه در اون ماشینی بودند که همه بچه ها از بین رفتند؟!... حمد یه کاری کن بتونی برگردی... راستی هنوز نگفتی چطور و از چه راهی دسترسی به نت و فیس بوکت پیدا میکنی؟...
نوزدهم فبریه(حمد شهاب): در بعضی اردوگاه ها سیستم هایی هست که به شبکه های ماهواره ای قدرتمندی متصل هست... مجاهدینی هستند که قط کارشون این هست که پای سیستم ها مینشینند و با دیگر مجاهدان اروپا و آسیا و... ارتباط برقرار میکنند... بهشون گفتم دارم تو را جذب میکنم که به من اجازه دادند... وفاء نمیخوام دلت بگیره اما من هنوز عکست را ندیدم و فقط دارم با خاطره اون چند روزی که در کوبانی بودم زندگی میکنم... یه عکس میفرستم برات اما خواهش میکنم تو هم عکست را واسم بفرست...
بیست و دوم فبریه(وفاء): جالب شد برام... دوس دارم ببینم چطوری جذب میکنند... اگه تونستی اسم کاربری چندتاشون را واسم دربیار تا حرفاشون را بشنوم... هرچند حرفای تو واسم از حرف همه جذابتره... راستی این عکسی که فرستادی خیلی قشنگ بود اما چرا جوری ایستادی که دست چپت پیدا نیس؟... خب کامل میگرفتی!... راستی اون عکسی که پشت سرت بود عکس کی بود؟ احساس میکنم اون شیخ را میشناسم... حمد بیشتر از خودت و شرایطت واسم بنویس..
بیست و چهارم فبریه(حمد شهاب): اسم این شیخی که عکسش پشت سرم بود «محمد العریفی» اهل سعودی هست که دخترش را به عنوان هدیه جهت جهاد نکاح در اختیار فرمانده میدانی ما قرار داده... اینجا مثل بت میپرستنش... چقدر دختر دقیقی هستی و به چه چیزایی دقت میکنی!!... از دست چپم پرسیدی... چون پرسیدی میگم... مدتی هست که عصب دست چپم چندان کار نمیکنه... دکتر مایل میگه به خاطر استرس و فشار هست... گفتم به کسی درباره دستم چیزی نگه... چون اگر کسی بفهمه، تا اوضاعم بدتر نشده، منو مجبور به عملیات انتحاری میکنند... مانند ده ها نوجوانی که مریض یا عقب مونده بودند و نگه داشتن آنها چندان ارزشی نداشت، مجبور به انتهاری میکنند... نباید بفهمند که دستم ناقصه... وقتی در صف سحرگاه یا شامگاه ایستاده ایم، وقتی ابوجلال میاد طرفم، تمام بدنم به رعشه میفته و همش میترسم که نکنه بفهمه... آدم خیلی تیزی هست...
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour