طرفداری- پسرک شب که می خواست بخوابد، طبق معمول پیراهن ورزشی سفیدی که پدرش تابستان آن سال برایش خریده بود را به تن کرد و طبق معمول هر شب با دقت نوشته های رویش را که معنی شان را از پدرش یاد گرفته بود مرور کرده و سرش را روی بالش گذاشت. آن شب با بقیه شب ها فرق داشت، پسرک دلهره عجیبی داشت! چندین بار از مادرش خواهش کرد که اگر خواب ماند وی را بیدار کند، چرا که فردا هم تیمی هایش با همان لباسی که بر تن وی بود می خواستند به جام جهانی صعود کنند. مادرش با مهربانی دستی روی سر فرزندش کشیده و با لبخند گفت: "پسرم تا یک بعد از ظهر کسی خواب نمی ماند، نگران نباش و راحت بخواب!" اما این جمله ها هم برای پسرک کافی نبود و او همچنان دلهره ای عجیب داشت، گویا در آن دل کوچکش خبرهایی بود که هیچکس جز او از آن خبر نداشت، بی صبرانه در انتظار بود، در انتظار چه چیزی؟ پاسخ را پسرک می دانست و دلش و عقابی که شب به خوابش آمده بود!
صبح شد، پسرک بیدار شد و از همان اول صبح زل زد به صفحه تلویزیون و تکان نخورد. پدر از سر کار برگشت، مادر سفره را انداخت اما پسرک از سرجایش تکان نخورد. "بسم الله رحمن الرحیم، با عرض سلام خدمت تمامی شما هم میهنان گرامی و دوست داران ورزش فوتبال... عزیزان صدای من را از ورزشگاه ملبورن کریکت گراند شهر ملبورن در جنوبی ترین قسمت کشور استرالیا می شنوید... صحبت های گزارشگر به اینجا رسیده بود که دل پسرک به لزره افتاد و تیم حریف در همان ثانیه های ابتدایی تا آستانه باز کردن دروازه هم تیمی هایش پیش رفت اما عقاب آنجا بود! گویا هم تیمی پسرک در درون دروازه امروز حالش خیلی خوب بود، در آن فشار تیم حریف این بار دیگر یک شیرین کاری دیگر انجام داد و توپ را یک دستی گرفت! خنده رضایت بر گوشه لب های پسرک نشست و این پسر شش ساله کماکان بیخیال اصرارهای مادرش برای نشستن سر سفره ناهار، نگران و پراسترس به صفحه تلویزیون چشم دوخته بود و برای هم تیمی هایش که شب خواب شان را هم دیده بود دعا می کرد.
دقیقه 31:40 ؛ چشمان کوچک پسرک به یک باره با یک شوت ناگهانی از بازیکن زردپوش تیم حریف پر از اشک شد! آری این بار کاری از دست عقاب برنمی آمد و بازی یک بر صفر به سود تیم حریف شد! هم تیمی های پسر بچه قصه ما پس از این گل چند بار تلاش کردند تا دروازه، گلر موبور و معروف تیم حریف را باز کنند ولی حیف که ضربات رفیق تند و تیز پسرک که دوستانش در کوچه با جکی جان اشتباهش می گرفتند راهی به دروازه نداشت تا نیمه اول با همین نتیجه به پایان برسد. نیمه اول تمام شد اما پسرک قصد نداشت از سرجایش تکان بخورد، او منتظر بود؛ منتظر یک اتفاق خوب منتظر یک روز خوب و منتظر یک هورای بلند برای هم تیمی هایش!
نیمه دوم شروع شد و دو دقیقه نگذشته، همه امیدهای پسرک نقش بر آب شد. مهاجم تند و تیز حریف بازهم دروازه هم تیمی هایش را باز کرد تا نتیجه دو بر صفر شود. مادرش در این لحظه که ناراحتی شدید پسرش را می دید کنارش نشست و به آرامی گفت: "پسرم فوتبال است و این چیزها در آن عادی! الکی خودت را ناراحت نکن عزیزم!" چه جمله ای گفت مادر؟!؟ فوتبال؛ تمام زندگی پسرک شش ساله بود و چطور می شد در این شرایط حساس بیخیال هم تیمی هایش شده و از کنار تلویزیون کنار بکشد؟!
وقت داشت به سرعت می گذشت و پسرک هر لحظه بیشتر نگران می شد که نکند خوابش حیقیقت نداشته باشد! مگر می شد عقاب قول الکی بدهد؟!
30:55 ؛ یه لحظه دیگه، یه فرصت برای تیم ایران اونجا هست و دروازه، حالا توی دروازه!! کریم باقری هست و دروازه استرالیا که باز می شه... مادر که مشغول شستن ظرف های ناهار بود به یک بار با شنیدن صدای جیغ پسرش نگران از آشپزخانه بیرون آمد که نکند اتفاقی برای فرزندش رخ داده که چنین فریادی را سر داده! نه اتفاقی نیافتاده بود! پسرک غرق در شادی در آغوش پدرش بود و شادی را می شد از چشم هایش مشاهده کرد. چه کسی گل زده بود! شماره شش محبوبی که پسرک هرموقع در کوچه شوت می زد همراه با ضربه اسمش را به زبان می آورد.
"یعنی یکی دیگه هم میشه بزنیم؟" این جمله ای بود که پسرک با دلهره از پدرش پرسید و پدر که تا آن موقع ساکت نشسته بود با لبخند گفت: "چرا که نه! ما می بریم پسرم!"
34:44 ؛ کریم باقری، دایی، یه فرصت خوب، حالا پشت مدافعان، خداداد عزیزی...توی دروازه...توی دروازه....گل!!! خداداد عزیزی بازهم روی زمین توپ رو تو دروازه می کنه! ایران 2-2 استرالیا... دومین صدای جیغ و این بار مادر که از ماجرا خبر داشت سریع از آشپزخانه بیرون آمد در حالیکه پسرک غرق در شادی بود او را در بغل گرفته و دوتایی باهم اشک شوق ریختند! آری مادر قصه هم فوتبالی شده بود!
چه لحظه هایی در حال رقم خوردن بود و مادر که حالا یک فوتبالی دو آتیشه شده بود دست در دست پسرش جلو تلویزیون نشسته و در حال لحظه شماری بود تا داور بازی سوت پایان را به صدا درآورد! "مامان دوست منو می گه ها!" این جمله ای بود که پسرک پس از شنیدن این جمله از زبان گزارشگر بازی گفت، "این غزال تیزپای فوتبال ماست!" چه کیفی داشت که هم تیمی هایش این چنین در حال درخشش بودند و مهم تر از همه به قولشان عمل کرده بودند...
8:03 + 45 ؛ و پایان مسابقه و رفتن ایران به جام جهانی فوتبال... تبریک می گم به همه شما هم میهنان عزیزم و همه شمایی که هم اینک خوشحال هستید... آری! خواب پسرک قصه ما به حقیقت پیوست و هم تیمی های کهکشانی اش با شکست حریف بزرگ شان راهی جام جهانی شدند. پسرک که شاد بود و روی زمین بند نبود خطاب به مادرش گفت: "دیدی دوستام چی کار کردن! عقاب دیشب خودش بهم قول داده بود که می بریم..."