این مطلب شامل گفتگوهایی میباشد که ویلیام هرمان شاعر و نویسنده ی مشهور آلمانی در سال های ۱۹۳۰ ،۱۹۴۰ ،۱۹۴۸ و ۱۹۵۵ با اینشتین داشته است.
.
هرمان: چطور نابغه شدید؟
اینشتین: چه کسی می گوید که من نابغه ام؟
هرمان: منظورم این بود که چگونه نظریه ی نسبیت را کشف کردید؟
اینشتین: هنگامی که تقریبا پنج ساله بودم، پدرم قطب نمایی به عنوان بازیچه به من داد. حرکت عقربه ی قطب نما چنان مرا به خود جلب کرده بود که از خواب و خوراک مانده بودم. می خواستم بدانم چرا حتی وقتی قطب نما را به این طرف و آن طرف می چرخانم، عقربه اش از جای خود تکان نمی خورد. سرانجام از پدرم پرسیدم که آیا می توان تصور کرد که نوعی کشش خارجی عقربه ی قطب نما را همواره در جهت شمال نگاه می دارد یا نه. پدرم گفت که بله، چنین کششی وجود دارد، ولی نمی توانست برایم شرح دهد که این نیرو از کجا سرچشمه می گیرد. وقتی این مسئله را از عمویم که مهندس بود پرسیدم، بی درنگ بعضی از مقدمات جبر را به من آموخت و توصیه کرد: وقتی چیزی را نمی دانی، اسم آن را بگذار ایکس، و بعد آنقدر آن را دنبال کن تا بالاخره بفهمی که چیست. از آن زمان به بعد هر چه را که نمی فهمیدم یا نمی دانستم، اسمش را می گذاشتم ایکس، به خصوص نیروی مغناطیسی را…به هر حال وقتی به سن دوازده سالگی رسیدم، یک کتاب هندسه ی قطور اقلیدوس، مقدس ترین دارایی من شده بود. قضیه های مختلف، درباره ی پاره خطهای راست و مثلثها چنان شوق و ستایشی در من پدید آورده بود که با خود عهد کردم همواره مثل اقلیدس بیندیشم، و خیلی زود عادت کردم که به همه چیز دنیای اطرافم با دیدگانی هندسی بنگرم.
هرمان: آیا فکر نمی کنید که تنهایی باجی است که دنیای ما از نبوغ می ستاند، و آیا چیزی شبیه به نبوغ در وجود خودتان احساس نمی کنید؟
اینشتین: فقط یک نفر بود که به من ایمان داشت و آن هم مادرم بود. وقتی چهار یا پنج ساله بودم، روزی مادرم مرا به دیدن خاله ام برد. سر غذا نمی دانم چطور شد که مادرم گفت:” یادتان باشد که چه می گویم، آلبرت مشهور خواهد شد!”..هرگز فراموش نمی کنم که همه ی حاضران سر سفره ی میز غذا با چه نگاههایی به مادرم خیره شده بودند. خاله ام این حرف را برای دیگر خویشاوندانم تعریف کرد و از آن زمان به بعد من شده بودم مضحکه ی بر و بچه های فامیل!”
هرمان: ولی فکر نمی کنید که مادرتان حق داشت؟
اینشتین: به هیچ وجه، به هر حال مدرسه از من مایوس شد و من هم از مدرسه، حوصله ام از مدرسه سر می رفت. معلمان مثل گروهبان ها بودند. من می خواستم چیزهایی را که مایل بودم یاد بگیرم حال آنکه آنها می خواستند من برای امتحان چیز یاد بگیرم. بیشتر از همه، از روح رقابت حاکم بر مدرسه منزجر بودم، به خصوص در ورزش. به همین دلیل به درد هیچ کاری نمی خوردم و چند بار هم مسئولان مدرسه از من خواستند آنجا را که یک مدرسه ی کاتولیک در مونیخ بود، ترک گویم. احساس می کردم که عطش من برای آموختن در مدرسه خفه می شود. معلمان جز نمره دادن راه دیگری برای سنجش کار شاگردان نمی شناختند. با چنین روشی معلم چطور می تواند به زوایای روح جوانان پی ببرد؟
تصویری از ویلیام هرمان و آلبرت اینشتین
تصویری از ویلیام هرمان و آلبرت اینشتین
هرمان: بدین ترتیب شما از همان موقع خواهان اصلاح نظام آموزشی بودید؟
اینشتین: نمی دانم خواهان چه بودم، همین قدر می دانم که از سن دوازده سالگی نسبت به هر گونه اقتدار و قدرت نمایی ظنین شدم و اعتمادم از معلمان سلب گشت. بیشتر یادگیریهایم در خانه بود، نخست از عمویم و بعد از دانشجویی که هفته ای یک بار با ما غذا می خورد. او اغلب کتابهایی درباره ی فیزیک و نجوم برایم می آورد.
هرچه بیشتر می خواندم بیشتر متعجب می شدم از نظم عالم و بی نظمی ذهن آدمی، و همچنین از دانشمندانی که نمی توانستند در مورد چون و چرای آفرینش توافق کنند. تا آنکه روزی همان دانشجویی که گفتم، کتاب نقد خرد ناب امانوئل کانت را برایم آورد. با مطالعه ی کانت نسبت به هر چه آموخته بودم شک کردم. حالا دیگر صانع عالم را نه آنطور که در کنیسه ها می گفتند، بلکه از طریق اسرار و جستجو در طبیعت می شناختم. مدتی بعد اندیشه ای به مغزم راه یافت که سالهای سال افکارم را به خود مشغول داشت.
هرمان: در آن موقع چند ساله بودید؟
اینشتین: تقریبا شانزده ساله. در یک مدرسه ی شبانه روزی در سوییس بود. یک روز صبح، در همان حال که روی تخت خود نشسته بودم و لباس می پوشیدم به نوری که از پنجره می گذشت می نگریستم، به این فکر افتادم که مسیر نور از نقطه ای به نقطه ی دیگر را اندازه بگیرم. پیش از آن به من آموخته بودند که نور از خلال اتر۱ می گذرد و من از معلمانم می پرسیدم که آیا می توان چنین مسیری را اندازه گرفت و از این طریق اطلاعات بیشتری در مورد رابطه ی نور با اتر و چرخش زمین کسب کرد؟ بعضی از آنها حرفم را نمی فهمیدند، بعضی دیگر هم می خندیدند و توصیه می کردند که فلان یا بهمان کتاب را مطالعه کنم…اما مطالعه ی این کتابها بسیار مشکل و ملال آور بود. مطالب کتابها، اعم از اینکه در زمینه ی ریاضیات بودند یا علوم طبیعی، تقسیم شده و پارا پاره بودند، حال آنکه من به اصولی عام و جهانی نیاز داشتم… حتی در سن شانزده سالگی هم احساس می کردم که زندگی کوتاه تر از آن است که انسان وقت خود را با جست و جو و دست و پا زدن در زمینه های بسیار تخصصی تلف کند..ولی در کل باید بدانیم که قوانین اساسی جهان بسیار ساده است، ولی از آنجا که حواس ما محدود است نمی توانیم به ای ن قوانین چنگ بیندازیم. عالم آفرینش از الگوی معینی پیروی می کند.
هرمان: پس اگر حواس ما محدود است چگونه می توانیم این قوانین اساسی را کشف کنیم؟
اینشتین: البته! ولی ریاضیات عالی را هم داریم، مگر نه؟ ریاضیات مرا از قید چشمانم آزاد می سازد. زبان ریاضیات حتی از زبان موسیقی هم فطری تر و جهانی تر است. هر فرمول ریاضی همچون بلور شفاف است و به هیچ یک از حسهای ما هم وابسته نیست. بنابر این نوعی آزمایشگاه ریاضی برای خود ساختم و همان طور که در اتومبیل می نشینیم در داخل آن جای گرفتم، و همراه با یک پرتوی نور به سیر و سیاحت پرداختم…من همیشه مفتون نور بوده ام. وقتی کلید چراغ برق را می زدم، نور سرتاسر اتاق را فرا می گرفت، درست همان طور که نور خورشید زمین را فرا می گیرد. این را هم می دانستم که نور با سرعت تقریبا ۳۰۰ هزار کیلومتر در ثانیه حرکت می کند و هشت دقیقه طول می کشد تا از خورشید که تقریبا ۱۴۸۸۰۰۰۰ کیلومتر با ما فاصله دارد به زمین برسد.
.
بدین ترتیب، باید بدانید که خورشید هر روز هشت دقیقه زودتر از آنچه به نظر ما می رسد طلوع می کند. در همان احوال، در مدرسه به من می آموختند که جهان انباشته از اتر است و این اتر امواج نورانی ای را بر خود حمل می کند، اما چون معلمانم نمی توانستند به من بگویند که اتر چگونه چیزی است، فکرهایی درباره ی آن به مغزم راه یافت. به خودم گفتم، فرض کن که اتری در بین نباشد. آیا امواج نورانی خواهند توانست بدون هر نوع واسطه ای حرکت کنند؟ یا اینکه شاید اتر واقعا وجود داشته باشد ولی نه آنطور که به من آموختند. مزید بر همه ی این ها، از فرضیه ی نیوتنی هم که به موجب آن نور به خط مستقیم حرکت می کند چندان دل خوشی نداشتم.
هرمان: پس چگونه مشکل اتر را حل کردید؟
اینشتین: اتر را هرگز کسی مشاهده نکرده بود، بنابراین من آن را نادیده گرفتم و همه چیز را با نگاهی تازه به طبیعت آغاز کردم. آرزوی من، یا بهتر است بگویم رسالت من، همواره آن بوده است که زندگی آدمی را از طریق ساده سازی اندیشه ی بشری تسهیل نمایم. نظریه ی من بیانگر آن است که ماده و انرژی چیز واحدی هستند و از همین دیدگاه بود که توانستم قوانین میدان را در زمینه ی علم مکانیک وحدت بخشم. من هیچگاه در برابر مفاهیم جا افتاده ی علم فیزیک، هر چه دیر پا و معزز و مستقر هم که بوده باشند، زیاده از حد هراسان نشده ام. نیوتن فضا و زمان را مطلق می دانست، و من زمان را بعد چهارم می دانم. به همین طریق، نیوتن گرانش را نوعی نیرو می دانست، و من آن را نوعی خمیدگی فضا می دانم.
هرمان: هیجان انگیزترین بخش کشف شما کدام است؟
اینشتین: تفسیرهایی که معاصرانم از نظریه ی من به عمل می آورند. چون با توضیحاتی که دیگران درباره ی نظریه ی من ارائه می دهند خودم هم دیگر نمی توانم آن را بفهمم.
هرمان: ولی آیا می دانید که هانری پوانکاره مدعی است که مقام علمی شما از کوپرنیک هم والاتر است؟
اینشتین: پوانکاره حق دارد. ولی نه در مورد من، بلکه در مورد شخص خودش و نقش مهمی که در پیشرفت هندسه ایفا کرده است. چنین مقایسه هایی در بعضی از موارد گمراه کننده است، گالیله نخستین کسی بود که نظریه ی هندسی را به تجربه گذاشت، و برای همیشه به عنوان پدر فیزیک جدید باقی خواهد ماند. و نظریه ی نیوتنی گرانش به احتمال قوی بزرگترین تلاش ذهن آدمی برای توضیح پدیده های طبیعی بوده است. ولی حتی او هم در محدوده ی دانش زمان خود عمل میکرد. من هم اینک هر چه باشم مسلما قادر نخواهم بود از روی سایه ی خود بپرم.
هرمان: وقتی فرمول مشهور خود را بدست آوردید با آن چه کردید؟
اینشتین: توضیحات خود را در سیزده صفحه نوشتم و آنها را به ناشر مجله ی جورنال آف فیزیکس، در برن سپردم. بعد یکراست به خانه برگشتم، به رختخواب رفتم، و چهارده روز بیمار بودم.
هرمان: و احتمالا ناشر هم به سبب آنکه فهم مطالب شما بی نهایت دشوار بود، بیمار شد.
اینشتین: فکر نمی کنم. او به ندرت نگاهی به کارهای من می افکند. تا آن زمان، چیزهای زیادی از من چاپ کرده بودند و بنابراین ضرری نداشت که این یکی را هم چاپ کنند. به علاوه، در آن موقع من به این تصور آرامش بخش خو گرفته بودم که کسی به کارهای من توجهی نخواهد کرد.
هرمان: با این حال، آخرین کار شما در واقع قلوه سنگی بود که به آبگیر آرام علم پرتاب کردید.
اینشتین: نه، سنگریزه ای بیش نبود، چون سالها طول کشید تا امواج خفیف آن به ساحل رسید!
هرمان: نتیجه ی علمی نظریه ی شما چیست؟
اینشتین: خب، اگر سطح کره ی زمین خیلی شلوغ شد، شما می توانید از انرژی ماده استفاده کنید و خودتان را به سطح کره ی ماه برسانید. یا اینکه می توانید کشف کنید در آزمایشگاه چگونه از طبیعت تقلید نمایید. یا اینکه خواهید توانست چهارپایان را به جای علف با مواد مصنوعی تغذیه کنید. از سوی دیگر، اگر آدم مردم گریزی هستید می توانید با فشار یک دکمه از شر خودتان خلاص شوید و در عین حال نیمی از کره ی زمین را هم با خودتان نابود سازید.
هرمان: هولناک است!
اینشتین: ولی همیشه یادتان باشد که فرمول من خنثی است. این که کاربرد آن مصدر خیر باشد یا شر بسته به تصمیماتی است که بشریت اتخاذ خواهد کرد.
هرمان: چه مدتی روی فرمول خودتان کار کردید؟
اینشتین: نه سال. ولی فقط یک فرمول نبود. هزار فرمول نوشته شده و به دور انداخته شد. بارها پیش آمد که تصمیم گرفتم موضوع را رها کنم. ولی سرانجام، پس از تلاشهای پایان ناپذیر و بی خوابیهای متمادی فرمول مورد نظر را یافتم.
.
هرمان: پروفسور شما رمز نبوغ را بر من آشکار ساختید. نبوغ چیزی نیست که ساخته ی دست و فکر دیگران باشد، خود به خود شکل می گیرد و تکامل می یابد.
اینشتین: آری درست است که من سفت و سخت به موضوع چسبیده بودم. نوعی مکاشفه ی درونی محرک من بود. بسیاری از متفکران معتقدند که پیشرفت نوع بشر را باید معلول تجربیاتی عملی و نقد آمیز دانست، ولی من می گویم که دانش حقیقی آن است که از خلال نوعی فلسفه ی قیاس و استنتاج حاصل آید.
چون در عمل مکاشفه است که جهان را بهبود می بخشد و نه فقط گام زدن در راه های پیموده شده ی اندیشه. مکاشفه ما را بر آن می دارد که به واقعیت های نا مرتبط با یکدیگر بپردازیم و بعد آنقدر درباره ی آنها بیندیشیم تا عاقبت بتوانیم آنها را زیر چتر قانون واحدی جای دهیم. مکاشفه پدر دانش جدید است، حال آنکه تجربه گرایی صرف چیزی نیست جز انباشتن دانشهای کهنه. مکاشفه، و نه تعقل صرف، شزم باز شویی ای۲ است که بدان نیاز داریم.
[۱] اتر: در علم فیزیک یک واسطه غیر مادی برای گسیل نور است که زمانی میپنداشتند فضا را پر کرده است. امروزه این نظریه که برای انتشار پرتو الکترومغناطیس، وجود محیط اتری لازم است دیگر پذیرفتنی نیست.
[۲] شزم باز شویی: عبارتی جادویی که در افسانه ی “علی بابا و چهل دزد بغداد” رئیس دزدان در برابر غاری مسدود بر زبان می راند تا در غار به طرزی اسرار آمیز گشوده شود.