مطلب ارسالی کاربران
حکایت
پادشاهی وزیری داشت بی بندوباروفاسد.روزی پادشاه تصمیم میگیرد برای آگاهی از سطح درک و فهم سیاسی ملت خویش تصمیمی غیرمنتظره بگیرد لکن از وزیر خود پیشنهاد میطلبد.
وزیر پس از مدتی تفکر پیشنهادی تازه میدهد.دستور میدهد که بر دروازه ی شهر مامورانی را بگذازند تا وقتی مردم از آن عبور میکنند از پشت به آنها تجاوز کنند.
پس از ابلاغ این حکم مردم شهر در ابتدا به گمان اینکه شوخی بیش نیست به تمسخر میگیرند.
پس از اینکه اولین نفر مورد عنایت حکم حاکم قرار میگیرد.مردم حساب کار دستشان آمد.چند روزی بین خود اعتراض میکردند.ولی آن را علنی نمیکردند.
پس ازمدتی به این حکم عادت کردند به طوری که اگر سربازی هم از این کار امتناع میکرد به گمان اینکه شاید خودش جریمه شود عاجزانه از سرباز دیگر تمنا می کرد.
شاه که از رویداد آزرده خاطر شده بود.از سطح شعور مردمش بسیار تاسف میخورد. تا اینکه روزی نگهبان به سرعت به پیش حاکم رفت و خبر از آمدن پیرمردی کرد که بسیار خشمگین بود.
حاکم بسیار خوشحال شد که بالاخره فردی آگاه در این مملکت پیدا شده.وقتی که حاکم علت خشم پیرمرد را جویا شد.پیرمرد با عصبانیت گفت:این سربازانی که در دروازه شهر قرار داده اید کفاف جمعیت را نمیدهند و وقت ما بسیار تلف می شود لطفا سربازان بیشتری بگمارید!!!