طرفداری - کاملا قابل حدس بود همان روز که در قالب تیمی در اندازه های آبردین موفق به شکست رئال مادرید شد، دنیای فوتبال صاحب پیامبری شده است که بی برو برگرد تاریخ بزرگترین اختراع بشر در عصر مدرن را به دوران پس و پیش از خود تقسیم کرده است. یک ظاهر معمولی، به غایت بریتانیایی که حتی قلب ساعتی اش هم نتوانست کودکانگی روحش را از او بستاند: الکس فرگوسن، حتما مرا می بخشید، "سِر الکس فرگوسن".
از تعاریف سطحی و فروکاهنده که بگذریم فوتبال به ناب ترین شکل ممکن زندگانی است در دل زندگانی روزانه ما، با تمام شاخص های تعریف کننده زندگی. همین جمله ساده که " اوکی تو ثابت کردی می توانی برنده جام حذفی باشی حالا به خانه ات برگرد!" به خوبی نشان می دهد بریدن بال های جوجه هایی که خیال عقاب شدن دارند در همه فرهنگ ها کما بیش ریشه داراست. اما بدون شک برای پسربچه های آچار به دست گوشه کنار دنیا که رویاهاشان بیش از تحقق، دستمایه خنده آنانی است که در مرداب روزمرگی و شیء شدگی فرو رفته اند، کودک کم نام و نشان محله گووان گلاسکو، الکساندر چپمن فرگوسن مثال زنده زیستن نارسیدنی ترین رویاهاست.
همیشه لحظه هایی هست که خیلی اتفاقی نابغه ترین استعداد های دنیای واقعی در دنیای بی تفاوتی های روزمره از مسیر خود منحرف می شوند. قهرمان هایی با صورت گریسی یا هنرمندانی که احشام، مخاطب نبوغشان شده اند همه و همه محصول دنیای واقعی ماست که عدالت مهجورترین تعبیر آن است. اما درست مثل آل پاچینو در صورت زخمی همانجا که از آن خانه ترسناک و اره برقی اش جان سالم به در برد، قهرمان داستان ما هم از فینال اف ای کاپ 1990، بازی تکراری پس از آن 3-3 دیوانه وار جان سالم به در برد. جان سالم به در برد تا فرش امپراطوری اش را بگستراند تاهمزمان با تاج گذاری رئیس، سیر دراماتیک داستان با او زاده شد. سیر دراماتیکی که همیشه با او بود و امروز با او شناخته می شود. هر چه باشد او داستانی ترین شخصیتی است که دنیای واقعی در مستطیل سبز به خود دیده است.
13 در برخی فرهنگ ها عدد نحسی است ولی برای هواداران یونایتد 13 نه تنها هیچ بار معنایی منفی ندارد حتی می تواند هسته مفهومی سرایش تحقیرکننده ترین سرودها و دستمایه پیروزمندانه ترین کل کل ها هم باشد. چرا نباشد؟ حتی تصورش هم سخت است درست وسط قدرت نمایی رقیب در دهه90، درست همان زمان که با هنرنمایی یان راش و جان بارنز، لیورپول به پرتکرارترین واژه در ادبیات فوتبال انگلستان شده بود. یک غریبه بیاید ادعا کند که آمده اینجا اما نه برای قهرمانی که برای پایین کشیدن لیورپول از جایگاه لعنتی اش. جوک خنده داری که در کمتر از سه دهه به کابوس بندر نشینان مغرور مبدل شد. سال 1992(شروع لیگ برتر) لیورپول 18 یونایتد 7، سال 2013 یونایتد 20 و لیورپول همچنان 18. جمع دو معادله بالا می شود سرالکس فرگوسن 13 لیورپول صفر. میراثی ماندگار، چیزی فراتر از برتری مطلق!
مقیاس موفقیت های فرگی در لیگی که تیمی در اندازه های وستهم در هفته های ابتدایی همین فصل نفس همه مدعیان کسب جام را در خانه خودشان می گیرد باورنکردنی است. کسب 38 عنوان متعدد با منچستر، قهرمانی با 18 اختلاف امتیاز نسبت به آرسنال در سال2000 و... همه و همه تنها ابیات کوچکی است از شاهنامه ای است که سر الکس سروده است. با این همه رهاورد اصلی فرگی برای یونایتد و همه آنهایی که به هر طریقی به فوتبال وصل می شوند نه پیروزی که "بازیابی و بازگشت" است. بیداری از پس هر کابوس و حیات پس از هر مرگ، چه باک اگر موفقیت بار دیگر از چنگ ما گریخت. فردا تندتر خواهیم دوید و دستهایمان را درازتر خواهیم کرد. چشمانت را که ببندی سیمای دریاسالاری را می بینی مغرور، با همان پالتوی مشکی روی عرشه وسط اقیانوس بر فراز امواج ویرانگری که کشتی امثال مورینیو، بنیتز و آنچلوتی را پهلو نشین کرده است. کیست این مرد، این عقاب که شاهراه های میان صخره ها را بهتر از پای کوه می داند، او که قدمگاهش قله هاست، او که از رسیدن خسته است، او که پرچم را جایی کوبیده که برای پایین کشیدنش سر الکسی دیگر لازم است.
در ساحت سر الکس، اما صحبت از تعداد جام ها و مقایسه عملکرد او با سایرین بر مبنای تعدد جام ها بهترین شاخص برای اثبات عدم درک فوتبالی هر فرد است. فقط کافی است به یازده تای اصلی منچستر در آن 8-2 معروف و یا دو فینال در برابر بارسلونا نگاه کنید تا برهنه ترین تعریف از داشتن یک عدد فوق ستاره روی نیمکت را بفهمید. در همه این سال ها فوق ستاره یونایتد یک کودک سالخورده روی نیمکت بود با سشواری به دست، شلاقی که به هنگام اضطرار فرود می آمد بر پیکره هر آنکه سانتی متری از معیارهای او عدول می کرد. هم از این رو منچستر با سرالکس صاحب برندی شد که در دنیای فوتبال شاید هیچ تیمی حتی به نزدیکی های آن هم نرسیده است. عدم وابستگی به هیچ نامی، خواه رونالدو باشد، خواه بکام یا هر کس دیگر. حتما بدشانسی شکسپیر بوده که در عصر او نزیسته تا غزلواره ای در مدحش بسراید.
لرزش دست های او در آن شب کذایی اما شاید بهترین دست آویز برای آنانی باشد که به مدد جادوی بی پایان پیرمرد، بارها و بارها دست و دلشان لرزیده است. تاریخ منچستر یونایتد روزهای فراوانی داشته است. بردن جام برندگان جام در روتردام مقابل بارسا، دراماتیک ترین فینال همه تاریخ مقابل بایرن و... اما 13 می 2013 روز دیگری در تاریخ یونایتد بود. همان روز که ضربان قلب میلیون ها هوادار یونایتد پس از شنیدن خبر خداحافظی مردی با قلب ساعتی غیرعادی ترین ریتم خود را تجربه کرد. همان روزها که روی تمام ثانیه های اولدترافورد بامسما ترین قطعه فرانک سیناترا پاشیده شده بود و خداحافظی او تراوشات خاصی به لحظه های یکی از دیوانه وارترین طرفداران دنیا بخشیده بود. آن روز که بازنشستگی یک مربی فوتبال حتی واکنش دیوید کامرون را به همراه داشت و برای همیشه یک واقعیت ترسناک به بخشی از تاریخ مبدل شد. با منطق یونایتد، رفتن او نیز یک روز دیگر در تاریخ یونایتد بود، اما از آن روزها. از آن روزها که آدم می سوزد در آب، غرق می شود در آتش.