زندگینامه خودنوشته منسون (اتوبیوگرافی) ، به نظرم خیلی خوبه و قشنگ در مورد کودکی تا زمان فعلیش توضیح میده ... این بخش اولش که در مورد دوران کودکیش هست (و تجاوز بهش توی بچگی)
===========================================
[ دايره اول: برزخ ]
جهنم برای من زیرزمین پدربزرگم بود...
جهنم برای من زیرزمین پدربزرگم بود.
مثل توالت عمومی بوی گند میداد, همون اندازه هم کثیف بود.
کف زیرزمین نمناک بود و پر از قوطیهای خالی آب جو.
همه چیز با یک لایه چسبناک پوشانده شده بود و فکر کنم کسی اونجا را از زمانی که پدرم یک پسر بوده تمیز نکرده.
تنها چیز خوش برخورد پلههای لق چوبی بودند که آدم را از این جهنم نجات میدادند.
هیچکس جز پدر بزرگم حق رفتن توی زیرزمین را نداشت. این دنیای او بود.
یک کوله پشتی قرمز کهنه به دیوار آویزان بود, Jack Angus Warner اعتماد اشتباهی نسبت به کوله پشتی داشت که فکر میکرد نوههایش به خاطرش از آمدن توی زیرزمین خودداری میکنند.
کنار کوله پشتی کابینت تاب برداشتهای بود که درونش پر از مطالب جنسی, نامه و کاندمهایی دیده میشد که نزدیکهای تجزیه شدن بودند;
یک قوطی دئودرانت زنانهی زنگ زده;
یک شیرهی درمانی که دکترها برای امتحان بعضی از جاهای بدن که من نمیدانستم استفاده میکنند;
و یک اسباب بازی راحبه که دامن چین خورده داشت و وقتی کوکش میکردی سرش یک دفعه از جایش میپرید.
پشت پلهها قفسهای بود که توی آن ده قوطی رنگ گذاشتهبود.
بعدا فهمیدم که به جای رنگ در هر کدام بیست فیلم ۱۶-میلیمتری سکس ( Porn ) وجود دارد.
بالای قفسه یک پنجره که به نظر میرسید به خاطر آلودگی لکه دار شده قرار داشت, اما در اصل آن را با دوده رنگ کردهبودند.
نگاه کردن از درونش مثل این بود که از سیاهی درون جهنم به بیرون خیره بشی.
چیزی که ذهن من رو بیشتر از همه متمرکز میکرد میز کاری توی زیرزمین بود.
انقدر قدیمی ساخته شده بود مثل اینکه قرنها پیش ساخته شده.
با یک موکت زبر نارنجی تیره پوشاندهشده بود که من را یاد موهای بافتهی عروسک Raggedy Ann میانداخت با این تفاوت که این موکت را سالها نشستهبودن و رویش پر از لکههایی از کارهای قبلی به جا ماندهبود.
یک کشو در میز به طور غیرحرفهای ساخته بودند که درش همیشه قفل بود.
یک آینهی عریض قدی هم از تیر پایین سقف آویزان بود و به در با میخ وصل شدهبود.
اینجا جایی بود که من و پسر عمویم, چاد ( Chad )فضولیهای روزانه و پرشهامت خود رو با شروع کردن در پی بردن به رازهای پدربزرگ آغاز کردیم...
یک پسر سیزده ساله با صورت کک مکی بودم.
مادرم موهایم را طوری کوتاه میکرد که به نظر میرسید روی سرم کاسه گذاشتهاند.
خیلی متواضع بودم. ما ( من و چاد ) به جز اینکه در آینده کاراگاه یا جاسوس شویم چیز دیگری نمیخواستیم.
به همین خاطر به مهارتهای اولیهای احتیاج داشتیم.
مهارتهایمان را با کارهای دزدکی که ما را از همان اول شرور نشان داد تقویت میکردیم.
در ابتدا, تنها چیزی که ما را راضی میکرد رفتن به طبقه پایین و فضولی در کارهای پدربزرگم بدون اینکه متوجه شود.
اما زمانی که تمام اسرار پنهان در آنجا را کشف کردیم انگیزهمان عوض شد.
در آن زمان به پسرهایی که تازه نوجوان شده بودند تبدیل شدیم که پس از مدرسه به طرف عکسهای پورنو (Porno) میرفتیم و علاقهمان نسبت به پی بردن به کارهای کثیف پدربزرگم به نصف تبدیل شد.
تقریبا هر روز اکتشافات جدید و عجیبی میکردیم.
من خیلی بلند قد نبودم اما اگر روی صندلی چوبی پدربزرگم میایستادم, به فضای خالی بین سقف و آینه بزرگ دسترسی پیدا میکردم.
آنجا عکسهای وحشیانه سیاه و سفید پیدا کرد. از مجله نبودند: فقط هرکدام شمارهگذاری شده بودند. مثل این بود که از کاتالوگ درخواستی نامه چیدهشده باشند. مربوط به اوایل سالهای ۱۹۷۰ بودند.
عکس زنهایی را نشان میداد که با اسبها و خوکها کارهای کثیفی انجام میدادند.
من قبلا Playboy و Penthouse دیده بودم اما این عکسها در سبکی متفاوت بودند.
نه فقط فقط شهوتانگیز بلکه سوررئال*(Surreal) نیز بودند.
تمام زنها پرتوی لبخند گلمانند و بچهگانه و مظلومی بر روی لبهای ما میآوردند در حالی که اعمالی با حیوانات...
پشت آینه مجلههای دیگری مثل Waterspots و Black Beauty انباشته شده بود.
به جای اینکه کل مجله را بدزدیم ترجیح میدادیم فقط صفحات خاصی را با تیغ ببریم.
آنها را به مربعهای کوچک تا میکردیم و زیر کلوخهای سفیدی که راه سنگی خانه به جاده را تشکیل میدادند پنهان میکردیم.
سالها بعد برگشتیم تا آنها را پیدا کنیم. هنوز همانجا بودند اما پوسیده, خراب, کهنه و با خرخاکی و کرم پوشیده شده بودند.
( توضيح پاورقي Surrealism: یک نوع حزب که در سالهای ۱۹۲۰ در فرانسه تشکیل شده. تاثیرش در کارهای هنری و نوشتههای اعضای حزب مشهود است. با به کار گیری هنر و خلق چیزهای غیر متوقع انسان را متعجب میکنند. رهبر این گروه Andre' Breto ادعا میکند تشکیل این حزب از حرکتهای انقلابی نیز بالاتر است. با جنبشهایی که در جنگ جهانی اول در پاریس به راه انداخت اولین فلسفهای بود که با هنر درآمیخت )
یک روز بعد از اینکه ازمدرسه برگشتیم, من و چاد کنار میز ناهار خوری مادربزرگم نشسته بودیم.
روز خسته کننده ای بود. پس از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدیم تا به سراغ میز کار پدربزرگ برویم و ببینیم داخل آن کشو که همیشه قفل بود چه چیزهایی هست. مادربزرگ همیشه ما را مجبور میکرد که غذاهای بد مزهاش رو بخوریم. مثل جوجه هایی که تازه سر از تخم در میارن و مادروشون توی دهانشان غذا میگذارد. تیکه های گوشت و جله. جله هایی که بیشترش آب بود. مادربزرگ از خانواده پولداری بود اما تمام پولش را در بانک انبار کرده بود. به همین خاطر همیشه جله های معمولی درست میکرد. پاهایش را از زانو تا مچ میبست و کلاه گیس خاکستری و بی ریختش هیچ وقت روی سرش فیت نبود. مردم من رو به خاطر لاغر مردنی بودن و داشتن صورتی استخوانی و کشیده به اون شبیه میکردند.
هیچ چیز در آشپزخانه در طول مدتی که آن جا بودم و غذاهای بدمزه میخوردم تغییر نکرد. بالا سر میز یک تابلو عکس از "پاپ" بود که به خاطر کهنگی رنگش زرد شده بود و قاب قدیمی داشت. کمی آن طرف تر شجره نامه خانواده وارنر که برمیگشت به زمانی که در منطقه ای به نام Wanamakers بین لهستان و آلمان زندگی میکردند, نصب بود. بالا سرش یک صلیب بزرگ توخالی بود و بالای صلیب یک مسیح طلایی بود که اطرافش با برگ نخل پیچیده شده بود.
زیر میز آشپزخانه یک دریچه بود که به زیرزمین جایی که صدای صرفه های مداوم پدربزرگ به گوش میرسید وجود داشت. رادیو اش همیشه روشن بود. وقتی خیلی جوان بودم به خاطر سرطان حنجره بیمارستانی شد. در واقع هیچ وقت صدایش را نشنیدم که صحبت بکند.
ما صبر کردیم تا وقتی مطمئن شدیم زیرزمین رو ترک کرده. تکه گوشت مادربزرگ رو ول کردیم و جله ها را توی دریچه بخاری زیر میز ریختیم و به سوی زیرزمین روانه شدیم. میشنیدیم مادربزرگ صدایمان میکرد. چاد! بریان! بشقابتون رو تموم کنید. شانس آوردیم که فقط صدایمان کرد و دنبالمان نمیگشت...
من و چاد به سرعت و ساکت کارمان را انجام میدادیم. میدانستیم چه باید بکنیم. یک آچار پیچ گوشتی زنگ زده از روی زمین برداشتیم و بین میز و کشو اهرم کردیم تا توانستیم از لای کشو داخلش را نگاه کنیم. اولین چیزی که دیدم برگه های سلفون پلاستیکی بودند: کیلو کیلو از آن آنجا بود و دور چیزی پیچیده شده بود. نمیتوانستیم ببینیم چه چیزی را پوشانده. چاد پیچگوشتی را بیشتر فشار داد. مو و کش دیدیم. او پیچگوشتی را بیشتر فشار داد و من کشو را کشیدم.
چیزهایی که کشف کردیم همه جور لباسهای زیر زنانه بود. کلاه گیس. موهای رگه رگه. ما شروع کردیم تا سلفون را باز کنیم اما تا دیدیم که چی درونش پنهان شده از دستمان رها شد و بر زمین افتاد. هیچ کداممان نمیخواستیم که بهش دست بزنیم. ( نمیدونم این چيزها رو چطوری بنویسم ) یک کلکسیون از ... که دارای دستگاه مکش بودند. شاید به خاطر این بود که خیلی بچه بودم اما بزرگ به نظر میرسیدند. رویشان یک چیز چسبناک نارنجی رنگ بود, مثل تیکه های جلهای که دور بوقلمون پخته بسته میشه. بعدا فهمیدیم که وازلین خیلی کهنه بوده که رویشان به جا مانده بوده.
چاد را مجبور کردم که از روی زمین جمعشان کند و داخل کشو بذاره. به اندازه کافی اکتشاف انجام داده بودیم. فقط داشتیم سعی میکردیم که کشو را ببندیم, دستگیره در زیرزمین چرخید. من و چاد برای یک لحظه منجمد شدیم. بعد چاد دست من را قاپید و رفتیم زیر میزی که قطارهای اسباب بازی پدربزرگم رویش چیده شده بودند. صدای پاهایش را که از پله ها پایین میامد میشنیدیم. کف زمین هم پر از قطار اسباب بازی بود. زیر دستامون پونز بود, توی گرد و خاک قوطه ور شده بودیم, تند تند نفس میکشیدیم. اما پدربزرگ ما و کشوی نیمه باز را تشخیص نداد. چیزهایی را جا به جا کرد در حالی که با گلویش به سختی نفس میکشید. یک دکمه را فشار داد و قطارها شروع به حرکت کردند. کفشهای چرمی مشکیش دقیقا جلوی ما بود و ما زیر میز. ما حتی تا بالای زانویش را نمیدیدیم. اما میدانستیم که نشسته است. آهسته پاهایش از هم باز شدند و احساس کردیم که در حال حرکت کردن هست. صدای ضربه زدهایش از قطارها بیشتر بود. قادر به توصیف صدای بد حنجرهاش نیستم.
پس از ده دقیقه انتظار زیر میز صدای از بالای پله ها شنیده شد. مادربزگ بود که داشت برای مدتی فریاد میزد. قطار و پاها ایستادند. او داد زد: " جک داری اون پایین چی کار میکنی ؟ " پدربزرگ از درون گلوی آسیب دیده و با صدای کریهش جواب داد. مادربزرگ: " جک, میتونی بری یه سر پیش هینی؟ پاپ هامون تموم شدن" . پدر بزرگ باز با صدایش آزاردهنده جواب داد. برای یک لحظه حرکت نکرد تا فکر کنه به مادربزرگ کمک کنه یا نه. بعد زیرزمین را ترک کرد. دوباره جایمان امن شد.
پس از اینکه تمام سعی خودمان را کردیم تا آسیبی که به کشو وارد کردیم را پنهان کنیم چاد و من از پله های بالا و به سراغ اسباببازیهایمان رفتیم. اسباببازی ما BB gun بود. به جز جاسوسی کردن در کارهای پدربزرگ خانه دو جذابیت دیگر هم داشت: درختهای اطراف خانه که آنجا به حیوانات تیراندازی میکردیم و دخترهای همسایه کسانی که سعی میکردیم باهاشون سکس داشته باشیم اما تا مدتی طولانی پس از آن موفق نشدیم.
بعضی وقتها میرفتیم پارک و با بچههای همسن خودمان فوتبال ( منظور فوتبال آمریکایی ) بازی میکردیم. آن روزها چاد هنوز روی سینهاش خراش زخم داشت, چون وقتی که هیچ هدفی برای تیراندازی نداشتیم به هم تیر میزدیم. این دفعه سراغ درختهای رفتیم و به پرندگان تیراندازی کردیم. ما بچه بودیم و این کار از روی شیطانت بود. یک روز بعد از ظهر چیزی برای شکار گیرمان نیامد و متاسفانه یک خرگوش سفید از جلوی خانه رد میشد. صدمهای که به خرگوش زدم به اندازه کافی نبود پس به طرفش رفتم تا از مردنی مطمئن بشم. هنوز زنده بود و از چشمانش خون میامد و روی پوست سفیدش میریخت. دهانش به سرعت باز و بسته میشد تا نفس بکشد, کوشش ناامیدانهای برای زندگی. برای اولین بار بود که به خاطر یک حیوانی که بهش تیراندازی کردم ناراحت شدم. یک سنگ صاف برداشتم و رنج بردنش را با صدای بلد تمام کردم. خیلی نزدیک به یادگیری چیزی خشن تر از کشتن حیوانات بودم.
ما به سمت خانه دویدیم جایی که پدر مادرم بیرون توی ماشین کادیلاکی منتظرمان بودند. جدیدا چون پدرم مدیر یک مغازه موکت و فرش شده بود توانسته بود ماشین را تهیه کنه و ازش خیلی لذت میبرد. خیلی کم داخل خانه میشد که من را صدا کند و حتی خیلی کم اتفاق میافتاد که با پدر مادرش صحبت کند. بیرون از خانه منتظر میماند طوری که از تجربیات گذشتهاش در خانه پدری میترسید.
خانهی ما که آپارتمانی دوبلکس بود چند دقیقه با خانه پدر و مادربزرگ فاصله داشت و حتی از آنجا هم کوچکتر بود. به جای اینکه مادرم خانه پدر مادرش را به خاطر ازدواج با پدرم ترک کند, حتی آنها را به Conton, Ohio آورد. پس خانم و آقای Wyers در خانهی دیوار به دیوار ما زندگی میکردند. از Bengin county در غرب Virginia بودند. پدر مادرم یک مکانیک و مادرش یک خانه دار که اضافه وزن داشت و قرص مصرف میکرد بود که پدر مادرش در بچگی داخل کمد زندانیش میکردند.
چاد مریض شده بود و به همین خاطر یک هفته خانه پدربزرگ نیامد. به اضافه من حالم از کارهای پدربزرگ به هم میخورد و وحشت زده هم بودم, هنوز شرارتش بعد از این همه سال ادامه داشت و ارضا نشده بود. برای اینکه وقت را تلف کنم تا چاد برگردد و بتوانیم تحقیقات جنایی را به پایان برسانیم در حیاط پشتی با آلوشا بازی میکردم. آلوشا در کنار چاد بهترین دوستم بود. آلوشا سگ آلاسکایی بود که هم هیکل گرگ بود و چشمهایش یکی سبز و یکی آبی داشت.
بازی کردن در خانه به تنهایی خسته کننده بود اما مارک, همسایه بغلی به خاطر Thanksgiving از مدرسه ارتشی برگشته بود. مارک پسر چاقی بود که موهایش مثل من چتری اما بور بود و همیشه چرب , من برای خیلی کارها به او نگاه میکردم چون از من سه سال بزرگتر و خیلی وحشی تر بود. حتی بعضی وقتها او را در حیاط پشتی میدیدم که به سگ خودش سنگ و چوب پرت میکرد. ما شروع به رفت و آمد کردیم زمانی که من نه سالم بود و بیشتر به خاطر اینکه آنها کابل تلویزیونی داشتند و من دوست داشتم Flipper تماشا کنم. تلویزیون در زیرزمین بود جایی که بعضی وقتها لباسهای کثیف را داخل ماشین لباسشویی میانداختیم و به مادرش کمک میکردیم. پس از تماشای Flipper مارک بازیهایی اختراع میکرد مثل بازی "زندان". بازی که ما تظاهر میکردیم که داخل یک زندان هستیم. یک زندانی معمولی نبود. محافظها خیلی خشن بودند و زندانیها اجازه نداشتند چیزی همراهشان داشته باشند حتی لباس. پس از چند بار که این اتفاق افتاد من دیگر نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم و به مادرم گفتم. او مستقیما به مادر پدر مارک رفت ولی آنها گفتند که من دروغ گفتم. وقتی نگذشت که دوباره مارک را به مدرسه ارتشی فرستادند. پس از آن خانوادههای ما دشمنان خونی شدند. همیشه احساس میکردم که مارک من را دلیل فرستادنش به مدرسه ارتشی میدانست. وقتی که برگشت یک کلمه هم نگفت. از پنجره یا در حیاط طوری به من خیره میشد که من میترسیدم یک روز از من یا پدر مادرم یا سگم انتقام بگیره.
هفتهی بعد به خانه پدربزرگ برگشتیم و با چاد بازی جنایی را ادامه دادیم. این بار تصمیم گرفتیم به راز پدربزرگ برای یک بار و برای همیشه پی ببریم. پس از اینکه نصف بشقاب مادربزرگ را تمام کردیم راهی زیرزمین شدیم. صدای قطارها را میشنویدیم. او در زیرزمین بود.
نفسمان را حبس کردیم, داخل اتاق شدیم. پشتش به ما بود و ما میتوانستیم پیراهن پشمی آبی و خاکستریش را ببینیم. یک باند پلاستیکی سفید که به خاطر کثیفی سیاه شده بود دور گردنش بود و آن فلز را دور گردنش نگه داشته بود.
موج ترس از میان بدنمان مرتعش شد. از پله ها آرام آرام پایین رفتیم و امیدوار بودیم تا صدای قطارها باعث شود تا صدای پای ما شنیده نشود. وقتی به پایین پلهها رسیدیم دور زدیم و زیر پلهها پنهان شدیم و سعی کردیم که به خاطر تار عنکبوتها و بوی بد آن جا جیغ نکشیم. از آنجا میتوانستیم قطارهای روی میز را ببینیم. دو سری قطار و هر دو در حال حرکت بودند. بوی خاصی میداد مثل اینکه قطارها و ریل آهنی در حال سوختن باشد. پدربزرگ نزدیک کنترل قطارها نشسته بود. پشت گردنش قرمز بود و من را یاد مارمولک میانداخت. بقیه پوستش سفید و خاکستری بود به جز دماغش که به خاطر این همه سال الکل خوردن همیشه قرمز بود. دستهای خشنی داشت به خاطر سالهایی که کار کرده بود و ناخنهای تیره مثل بالهای سوسک.
پدربزرگ اهمیتی به قطارهایی که دورش رد میشدند نمیداد. شلوارش تا زانویش پایین بود و مجله روی پاهایش و دست راستش به سرعت بالا و پایین میشد. همزمان دست چپش هم دستمال همیشگیش بود. ما میدانستیم در حال چه کاریست و میخواستیم همان موقع آن جا را ترک کنیم. اما خودمان را پشت پلهها گیر انداخته بودیم و میترسیدیم از آنجا خارج شویم.
ناگهان حرکت دستش متوقف شد. همانطور که روی صندلی نشسته بود به پشت چرخید و به پلهها خیره شد. قلبمان ایستاده بود. از جایش بلند شد و شلوارش پایین افتاد. ما به دیوار چسبیده بودیم. دیگر نمیتوانستیم ببینیم چه میکند. قلبم مثل بطری خرد شده به سینهام میکوبید و به قدری ترسیده بودم که میخواستم جیغ بکشم. هزاران اتفاق وحشیانه از توی ذهنم رد شد. مطمئنا برای او کاری نداشت, کافی بود به من دست بزند تا از ترس بمیرم.
دوباره حرکت دستاش شروع شد و ما نفس راحتی کشیدیم. کمی امن بود تا دور بزنیم و از پلهها برگردیم طبقه بالا. واقعا نمیخواستیم ولی مجبور بودیم.
بعد از چند دقیقه که برای ما مثل ساعت گذشت صدایی از گلویش آمد مثل صدایی که کلید ماشین روشن را دوباره در همان سمت بچرخانی. سرم را برگرداندم تا آن صحنهای که من را یاد کشتن سوسک میانداخت و ماده زرد رنگ از داخلش بیرون میزد را تصور نکنم. وقتی دوباره نگاه کردم داشت با همان دستمالی که بینیش را تمیز میکرد ریخت و پاشش را جمع و جور کند. صبر کردیم تا از زیرزمین بیرون رفت. ما هم از پلهها بالا رفتیم و قسم خوردیم دیگر پایمان را داخل زیرزمین نگذاریم. اگر هم پدربزرگ از وجود ما در زیرزمین یا کشوی شکسته بویی برده بود چیزی به ما نگفت.
هنگام برگشت به خانه همه چیز را به مادر و پدرم گفتیم. مادرم همهاش را باور نکرد و پدرم که خودش آنجا بزرگ شدهبود میبایست از ماجرا با خبر باشد. به هر حال پدر یک کلمه هم صحبت نکرد. مادرم گفت زمانی که پدربزرگ هنوز رانندهی کامیون بود پس از یک تصادف او را به بیمارستان میبرند و به خاطر آسیبدیدگی لباسهایش را در میاورند. زیر لباسهایش چند لباس زیر زنانه پیدا کردند.
این موضوع یک موضوع خانوادگی بود که همه ازش با خبر بودند و کسی دربارهاش صحبت نمیکرد.
ما هم قول دادیم که راز پدربزرگ را نگه داریم. چاد هم به احتمال زیاد به مادرش چیزهایی که دیدهبودیم را گفته بود چون پس از آن تا سالیان بعد اجازه با من جایی آمدن را نداشت.
وقتی به خانه رسیدیم من به حیاط پشتی رفتم تا با آلوشا بازی کنم.
روی علفها دراز کشیده بود و استفراغ میکرد.
قبل از اینکه دامپزشک برسد آلوشا مرده بود و من غرق در اشک بودم. دامپزشک گفت او را مسموم کردهاند. یک حس عجیبی داشتم نسبت به اینکه چه کسی این کار را کرده .