ابراهیم به دلیل مجروحیت مدتی در تهران مانده بود ؛ انروزها با آن وضعیت و عصا به دست ؛اینطرف و آن طرف میرفت و کار دیگران را ؛ راه مینداخت.
ابراهیم را در محل همه میشناختند ؛ هر کسی با اولین برخورد عاشق مرام و رفتارش میشد.
همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود. بچه هایی که از جبهه میامدند ؛ قبل از اینکه به خانه شان بروند به ابراهیم سرمیزدند.
آنروز آقا ابرام را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه میرفت.چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
رفتم جلو و پرسیدم : آقا ابرام چی شده؟
اول جواب نمیداد. اما با اصرار من گفت هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد و هر طور شده مشکلش را حل میکردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده!
میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد...
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ص 167