مطلب ارسالی کاربران
خیلی دور خیلی نزدیک
خیلی نزدیک
در بین شلوغی ها پیش قراول صف پسر حاجی تپلی با پیرهنی یقه دیپلمات ، نعلینه چرمه وطنی و تسبیحه کهربایی به دست با ریش های تیمور لنگی اش با بدنی خیس با چهره ای غضب آلود و رگهای بیرون زده اش بلند گو به دست از دلواپسی هایش میگوید ... حق هم دارد ... در شش سالگی حاجی شدن آن هم با خرید استطاعه یک پیرزن ... در هفده سالگی ازدواج کردن آن هم به پشتوانه پدر ... نه ماه بعدش طلاق گرفتن آن هم بخاطر صیغه های دگر ... در بیست سالگی فرمانده شدن آن هم بدون هیچ سربازی ... در بیست و دو سالگی فارغ التحصیل شدن آن هم با نامه ی معرفی ... در بیست و پنج سالگی مدیر شدن آن هم با بند پ ...
من هم باشم در سی سالگی فریاد میزنم " ورورد بانوان ممنوع " آن هم با بلندگو ...
خیلی دور
در میان شلوغی های جنگ زیر خمپاره های دشمن ، پسری زیبا روی با پیرهن چیریکی اش ، کلاش روسی ، چمکه های آمریکایی با ریش های مرتب ، بدنی ورزیده و چهره ای خندان زیر لب ذکر می گوید ... اسمش علی است . چیریک ، پرستار و قهرمان آسیا ... نمی دونم اینجا چیکار داره ؟!؟ میتونست الان گوشه ی یک کافه در میدان اپرا سیگار به لب با چند بلوند درباره ادبیات حرف بزنه یا سرپرستار بیمارستان چارلز دوگل باشه یا حتی کنار برج ایفل برای مسابقات جهانی خودشو آماده کنه ... ولی از وقت برگه بورس فرانسشو پاره کرد و از خونه طرد شد همه چیز تغییر کرد ... نه از خونه ی زیبای دوبلکس خبری بود نه از اون دکتر ثروتمنده سکولار که پدرش باشه ... نه از اون محله رنگی کنار دریا نه از دوستان صمیمی مدرسه و دانشگا ... نه از اون زیبارویانی که به چشماشون زل بزنه ..... همه ی اینها رو با هم به یه اتاق بیست متری فروخت ... یه اتاق بر پشت بام یک خونه ی ویرانه جنگ در بدترین نقطه شهر ... خونش که میری باید مواظبه باشی سقوط نکنی چون اونجا عادت ندارن برای پله ها حفاظ بذارن ... بالا که رسیدی در رو باز کن یه اتاق سفید با یک صندلی ، یک میز و یک تابلو ... روی میز یه کلت ، عکسی از آقای فرمانده و صندلی خالی ...
بیست متر مکعب عشق و پسری که رفت تا " ورود بیگانگان ممنوع " اعلام کنه آن هم بدونه بلند گو ...
.....................................................
پ.ن : داستان دوم برگرفته از واقعیته