مطلب ارسالی کاربران
زندگی فولادی...
رویای شیرینیست برایمان
بازگشت دهکردی! مگر میشود؟؟
انقدر خسته ام که ظهرها بعد از آمدن از سرکار به منزل میخوابم.
منی که سرشار از امید بودم از عشق فولاد. از قدرت فولاد. از سیستم فولاد. منی که فولاد باعث برگشتم به زندگی شده بود.
یادم نمیرود سالهای 87 و 88 رو. سالهایی سرشار از ناامیدی و افسردگی.
سالهایی که زندگیم تو در تویی عجیب شده بود. رابطه ام با همسرم رو به افول رفته بود.شرکتم رو دزد زده بود. درسم نیمه کاره مونده بود. مشکلات پشت سر هم فرود میامد و من،پسرکی 24-23 ساله. توان هضم این مشکلات را نداشتم. که قبلا داشتم ولی روحم نابود شده بود. ترجیح میدادم شبها را به دیدن فیلم و روزها را به خواب بگذرانم و سیگار همدم تنهایی من بود.
تقلای همسرم را میدیدم که چطور دست و پا میزد که مرا از این منجلاب بیرون بیاورد و من فرو میرفتم.
کنت 1 تبدیل به وینستون لایت و بعد وینستون قرمز شد.
کار نمیکردم و الان هم که فکر میکنم نمیدانم چطور اون روزها رو میگذروندم.
منی که الگوی موفقیت بودم
منی که در 18 سالگی اولین شرکتم رو راه انداختم
منی که در 20 سالگی با پول خودم ازدواج کردم
پشت سر هم بد می آوردم و بد می آوردم
و روحم آنقدر خسته بود که نجاتی برای خودم نمیدیدم
شبی در تابستان بود.
همسرم با خانواده پدری به مشهد رفته بود و من مانده بودم اهواز در منزل پدری
فولاد در ورزشگاه صنایع فولاد بازی میکرد. یادم نمیاد چه سالی بود
فقط یادمه ماه رمضان بود و من فقط منتظر تا اذان بگوید و سیگاری بکشم.
داداش بزرگم به زور بلندم کرد و گفت بریم بازی فولاد.
خسته تر و ناامید تر از آن بودم که به ورزشگاه بروم ولی به اصرار منو سوار ماشین کرد.
سی دی آهنگ هم آورد و برام آهنگ عربی مخصوص عروسی عربها رو گذاشت.
و من فقط شب رو میدیدم و دود سیگار و آهنگی که عربی شاد میخواند و من هیچ نمیفهمیدم.
بوی اشلونه ... ام اشلونه... فتو اعیونه... صبر احلوا ... هو هو هو هو... قولو یالا...
آهنگ هیچ ربطی به حس من نداشت... خنده دار بود... حتا معنیش رو هم نمیفهمیدم. حتا کلمات رو هم نمیفهمیدم ولی داداشم مجبورم کرد دست بزنم و باش همخوانی کنم
رفتیم ورزشگاه
غریبانه بود
هممون غریب بودیم
غرورمان جریحه دار بود از وضعیت تیم و ورزشگاه
نود مسخرمون کرده بود
ولی دست از حمایت نکشیدیم.
برایم عجیب بوده و هست اینهمه تبلیغاتی که علیه عربهاست و هر وقت میرفتم ورزشگاه برایم رنگ میباخت.
همشون برادرام میشن. صادقانه دوستشان دارم و انرژی مثبت میگیرم ازشون. حتا اعتراف میکنم شیوه شادی عربهای طرفدار فولاد از من یه فولادی متعصب ساخت.
انرژی مثبت گرفتم ازشون.
غربت و عقده های فروخرده در جامعه، درد مشترک همه مان بود.
آن شب، نقطه عطفی شد در زندگیم و تا سالها منو به ورزشگاه برد و پله پله روح منو درمان کرد.
هر هفته به امید بازی فولاد زندگی کردم تا هفته بعد برسه و بین بازیها مشتاقانه اخبار فولاد را دنبال میکردم
آرام آرام اعتماد به نفسم التیام میافت
با هر برد فولاد من هم بالاتر میومدم و مشکلات کمرنگتر میشد.
بعد از هر بازی با برادرم که حالا متاهل بود بازیها رو تحلیل میکردیم.
حتا سعی میکردیم تفکرات مدیریت رو تحلیل کنیم.
حالا دیگر همه همسایه ها موقع بازی فولاد منتظر نعره های شادی من بعد از گل بودند.
شرکتم را دوباره راه انداختم.
سرمربی فرکی شد و منه عصبی فحش میدادم و میگفتم حقش بود سرش رو شکوندن و داداشم دوباره آرومم میکرد.
من به فولاد گره خورده بودم. احساس میکردم اگر فولاد فرو بریزد من هم میشکنم. اعصابم هنوز آرام نبود.
و موفقیتها شروع شد...
به بهانه جلسه و در اصل برای بازی فولاد و پرسپولیس با برادرم به تهران رفتیم.
بازی رو مساوی کردیم ولی خوشحال بودیم از سیستم بازی
در برگشت در برف گیر کردیم و 20 ساعت در جاده بودیم و تنها چیزی که مارا سرپا نگه داشت عشق به فولاد بود و آهنگمان...
هو هو هو هو یالا یالا....
و بعد از قهرمانی فولاد من هم به ثبات رسیدم. خوزستان به آرامش رسید. غرورش التیام پیدا کرد.
عقده ها را در ورزشگاه فریاد زد. اشکها را در خیابان بیرون ریخت و من آرام تمام این صحنه ها را میدیدم و همه اینها را لطف خدا و قدرت مدیریت استاد دهکردی میدیدم که غرور را به استانمان بازگرداند.
یادم نمیرود ساعتها با پرسنل کارخانه فولاد بحث میکردم که شما باید طرفدار فولاد باشید و آنها پرسپولیسی بودند...
یادم نمیرود خاطرات و لحظه ها را با فولاد
یادم نمیرود چطور شاغلام به آسانی مرا که نمیشناخت، بارها و بارها به حضور پذیرفت و ساعتها برایم صحبت کرد و درد و دل کرد
یادم نمیرود برادرم بهش گفت دوست دارم اسکوچیچ را ببینم و ایشان چطور متواضعانه ما را در دفتر خودش دعوت کرد و اسکوچیچ را نیز و ما در حضور هیات مدیره باشگاه مهمان آنها بودیم و اسکوچیچ برایمان تفکراتش را توضیح داد.
بعد از استعفای دهکردی تا مدتها با خودم جنگیدم که فرو نریزم. همسرم دلداریم میداد. حالا دیگر او هم جایگاه فولاد را در زندگی من میداند. اوهم میداند هیچ برنامه ای نباید همزمان با بازی فولاد باشد.
اشک مجالم نمیدهد. هیات مدیره کارخانه کیست؟ آنها چه میدانند ما با فولاد چه کرده ایم و فولاد با ما چه کرده؟
آنها چه میدانند ما فولاد را زندگی کرده ایم
آنها چه میدانند هر هوادار فولاد غرور خود را در فولاد میبیند
آنها چه میدانند اتحاد و برادری ما از فولاد است؟
آنها چه میدانند مایی که طنزمان برای فرار از سرشکستگی جلوی اصفهان و تهران بود حالا جدی سرمان را جلویشان بالا میگیریم؟
آنها چه میدانند مادری برای شادی فرزندش و استانش، برای هر بازی فولاد نماز و آیت الکرسی میخواند و با قهرمانی فولاد اشک شوق میریزد؟
آنها صدای شکستن بغض خوزستان را که بعد از جنگ در گلوها جمع شده بود و با قهرمانی فولاد شکست، نمیشنود
آنها خوزستانی نیستند.آنها فقط پول را میبینند و نمیدانند فولاد زندگی مرا دوباره بنا کرد.
.....
امشب بعد از خواندن خبر بازگشت دهکردی دوباره اشک به چشمانم هجوم آورد و با خود گفتم: خدا مگر میشه؟! و ناخودآگاه دست به قلم شدم و هرچی در دلم بود نوشتم. بدون ویرایش و بازخوانی.
خدا از دل بنده هاش آگاهه.
ببخشید بابت رعایت نشدن مسایل نوشتاری و ....