مطلب ارسالی کاربران
من میدانم چه کردی پدر...
باران شدت بیشتری گرفته بود.... "یرنوکنایب" خودش را جمع کرد...تلاشی بی فایده برای خیس نشدن... هنوز گیج بود.نمیدانست که چه شد که به این روز افتاد.همه میگفتند تقصیر خودش بود.باد به شدت میوزید...یرنوکنایب دیگر رمقی نداشت...از راه رفتن دست برداشت و نشست....باران شلاق وار بر او میبارید انگار میخواست به او صدمه برساند... یرنوکنایب میخواست چشم هایش را ببندد... دیگر بریده بود...ناگاه چتری را بالای سرش حس کرد....مردی در کنارش ایستاده بود...در آن باران خیلی باشکوه به نظر میرسید با لبخندی ارامش بخش که مشکلات را از یاد میبرد....یرنوکنایب گفت:"کی هستی؟چرا به من کمک میکنی؟"
مرد ثانیه ای مکث کرد و گفت:"یکی که میخواد کمک کنه! اسمم "هتنک وین وتنا "هست...فکر میکنم در مکان مناسبی برای این مکالمه نباشیم.....با من بیا..."
یرنوکنایب به سرعت گفت:"من از یک خانه بزرگ و مجلل امدم... نمیدانم کجاست ولی..."
مرد او را به سکوت دعوت کرد:"ان خانه دیگر وجود ندارد...فعلا خودت هستی و این بارون...تو رو نمیدونم...ولی این بارون رو من نمیتونم تحمل کنم..پسر جون بیا به خونه ی من بریم...خونه یک کوچیکیه ولی خوبه"
یرنو کنایب که هنوز گیج بود همراه مرد رفت.... خونه ی محقری بود...ولی گرم و ارام بود...مرد به او غذا داد و گفت:"تو اینجا مهمان منی... تو رو میشناسم..همه میشناسن ولی یادشون رفته کی هستی... حتی خودت..تو لایق بهترین خانه ها هستی .. به وقتش به چیزی میرسی که لیاقتش را داری ..."
یرنوکنایب گفت:"نمیدونم درباره چی حرف میزنی... ولی فعلا مجبورم اینجا بمونم.."
فردای انروز مرد به کی بورد کوچک خانه اش اشاره کرد و گفت" بلدی با این اهنگ بنوازی؟"
یرنوکنایب خندید و گفت:معلومه...من با بزرگ ترش هم کار کردم.... هیچکس بهتر از من بلد نیست..."
جلو رفت تا شروع کند....ولی کلید ها برایش نااشنا بود...نمیتوانست چیزی بنوازد...عصبانی شد و گفت:"چی به سر من اومده؟"
مرد انگار تعجب نکرده بود....به ارامی جلو آمد و گفت:میتونم بهت یاد بدم...میدونم بلد بودی ولی الان چیزی یادت نیست...میتونیم از اول شروع کنیم و تو از قبل هم بهتر میشی"
یرنوکنایب عصبی بود ولی خودش را ارام کرد و گفت:"باشه"
روز ها گذشت و یرنوکنایب هر روز خبره تر میشد...آن مرد او را پرورش میداد...
یک روز مرد به خانه آمد....چهره ای گرفته داشت...یرنوکنایب گفت:"چی شده اقای هتنک وین وتنا؟ اتفاقی افتاده؟"
مرد با یک بغض درونی گفت:"انگار که تو دیگه اینجا نمیمونی...متاسفم ولی تو به دست کس دیگه ای سپرده خواهی شد.."
یرنوکنایب بهت زده گفت:"چ...چرا؟این خیلی مسخرست تو به من خیلی چیزا یاد دادی...کی از تو بهتر؟"
مرد گفت:"فراموشش کن..تو مهم هستی... تو در دست مرد زبده ای خواهی بود..تو باید بهترین موسیقی دان بشی...من رو فراموش کن..تو مهمی..."
و همدیگر را در اغوش گرفتند...
خانه جدید بزرگ تر بود...فضای عجیبی داشت...یرنوکنایب هنوز غریبی میکرد...از پشت در یکی از اتاق ها صدای مکالمه ای می آمد...
"هی!... یرگلا...تو فاجعه ای... همیشه هم بودی... یرنوکنایب با تو به هیچ جا نمیرسد...هتنک وین وتنا برای او بهتر بود..خودت هم میدونی.."
و مردی با عصبانیت از اتاق خارج شد و در را محکم کوبید و رفت... مردی دیگر از ان اتاق با چهره ای گرفته بیرون آمد و گفت:"سلام... من یرگلا سکم هستم... از امروز ما با هم کار میکنیم... تو قراره بهترین نوازنده بشی..."
یرنوکنایب ته دلش امیدی نداشت و با ناامیدی گفت"امیدوارم!"
روز ها میگذشت و یرنوکنایب خبره تر میشد... استعدادی فوق العاده داشت و تکنیک هایی که یرگلا به او یاد میداد در اجرایش به چشم می آمد....
یرنوکنایب میگفت:کسی باور نمیکند که من موفق شوم..حق دارند...
یرگلا لبخندی زد و گفت:"مگه مهمه؟ مهم چیزیه که من و تو به اون باور داریم... تو میتونی بهترین باشی... ثابتش کن...به همه اینو ثابت کن پسر جون"
چند ماه بعد
جمعیت به وجد امده بود و به شدت تشویق میکرد.... یرنوکنایب سیمه سپر کرده و مقابل جمعیت ایستاده بود...به خودش افتخار میکرد...این چند سال بر او سخت گذشته بود...ولی ارزشش رو داشت...تعظیمی کرد و تشویق های بیشتر... حالا همه از استادش یرگلا صحبت میکردند...کسی فکرش را نمیکرد که یرگلا بتواند یرنوکنایب را به چنین پیانیست زبده ای تبدیل کند.....یرگلا از نظر همه بهترین بود..حق هم داشتند یرگلا شاهکار کرده بود...
میان جمعیت چشم یرنوکنایب به مردی افتاد...چهره ای اشنا...او هتنک وین وتنا بود!...به شدت یرنوکنایب را تشویق میکرد با چشمانی کاملا گریان...یرنوکنایب از خود بیخود شد و به سمت جمعیت رفت.... هتنک وین وتنا انجا نبود...به سمت خروجی رفت...باران میبارید و سایه ای در حال دور شدن بود....یرنوکنایب بغضی را حس میکرد...هتنک وین وتنا را فراموش کرده بود...کسی از او یاد نمیکرد...ان ها نمیدانستند.... ان ها هیچ نمیدانستند...فقط یرنوکنایب ان روز ها را به یاد داشت... به یاد داشت که هتنک وین وتنا برایش چه کرده بود..مردی که فراموش شده بود...با چشمانی خیس از اشک زیر لب گفت:پدر....
___________________
اسم ها را از چپ بخوانید ...بر اساس داستانی واقعی!
حنان سعادت