مطلب ارسالی کاربران
داستان ترسناک قسمت سوم
انتقام خانوادگی
قسمت ۳
خلاصه ی قسمت های قبل:
دراین داستان با پسری به نام سامیار آشنا شدیم که از خاطرات 8سال پیش خودش برامون تعریف میکنه و میگه که زمانیکه 19ساله بوده بخاطرمسایل اقتصادی مجبورمیشه خواهرجوان و مادر پیرشو رها کنه و به شهر غریبی بیاد غافل ازاینکه چه سرنوشتی درانتظارشه.سامیار خونه ای اجاره میکنه و دریک عطیقه فروشی مشغول میشه.بعد یه مدت متوجه صاحب کارش میشه که رفتارغیر عادی داره یجوری که انگار انسان نیست...
دریک شب که سامیار تنها توی مغازس،جنی به صورت ناشناس به مغازه میاد و ازاو سوالاتی میکنه و بعد ازاینکه مطمن شد سامیار همون کسیه که دنبالش بوده قصد جان سامی رو میکنه ولی سامی به هر جوری شده از دست اون جن خودشو خلاص میکنه.و سراسیمه به خونه خودش میره .و در راه چند بار با صحنه های بسیار ترسناکی مواجه میشه بطوریکه متوجه میشه یک جن نه، بلکه گروهی از اجنه به دنبال اوهستند چرا که پدر سامیار کسی بود که رییس گروه اجنه رو توسط انگشتری خاص کشته و خودش هم کشته شده به همین دلیل اجنه میخوان انتقام رییسشان را از سامی و خانواده اش بگیرن و وقتی سامیار ازاین قضیه توسط دوستش دانیال که اطلاعات زیادی درمورد اجنه داشت باخبرمیشه ازدانیال میخواد که در راه ازبین بردن اجنه و پلیدی آنها بهش کمک کنه ولی دانیال که ترسیده بود قبول نمیکنه و ارتباطشو با سامیار قطع میکنه.و سامیار تنهامیمونه دربرابر گروهی از اجنه که هرلحظه درکمین اون هستن...
سامیار خسته و نگران به خانه میره و به دنبال راه چاره برای دور کردن اجنه از خودش و خانوادش میشه.یادش میاد که پدرش صندوقی درخانه ی روستاییشان داشته که اشیاء با ارزششو دراون میگذاشته.سامی احتمال میده که انگشتر توی اون صندوقچه باشه پس تصمیم میگیره به روستا بره ولی ازاونجایی که داره شب میشه و اجنه شبها بیرون میان سامیارمیترسه و بیرونونمیره و اینکارو به فردا واگذارمیکنه.
شب هنگام،وقتی که سامیار همه ی وجودشو ترس و اظطراب فرا گرفته پسر رییس قبیله همراه با یکی دیگه ازاجنه که فهمیدیم همون صاب کارسامیاربوده به خونه ی سامیارمیان و از سامیارمیخوان که انگشترو به اونا بده ولی سامیار اظهار بی خبری میکنه اما جن بزرگ قبول نمیکنه و به او میگه تا شب چهاردهم ماه (یعنی 3شب)وقت داره که انگشترو براشون بیاره وگرنه روح خودسو خانوادشو تسخیرمیکنن.و سامیارمجبورمیشه قبول کنه و اجنه هم نا پدیدمیشن...و حالا سامیارمیدونه که بایک انگشترنمیتونه یک تنه با اونهمه جن مقابله کنه،به دنبال راه چاره میگرده و چمدونشو جمع میکنه و اماده ی رفتن به روستا و یافتن انگشتر پدریش میشه...
قسمت سوم:
(زززییییینگگگگ....زززیییییینگگگگگ...)
با صدای ساعت ازخواب بیدار شدم.ساعت7:00صب بود.سرگیجه داشتم و گلوم بشدت میسوخت و دردمیکرد.رفتم باندشو تو دسشویی باز کردم.بهتر شده بود ولی هنوز چرک میداد.باسرم شستشو شستمش و با گاز استریل پاک کردمش و دوباره باند پیچی کردم.رفتم تو آشپزخونه و یکم شیر با کیک برداشتم و خوردم.بعد رفتم چمدونمو برداشتم و در خونه رو قفل کردم و وارد ماشین شدم.استارت زدم ولی ماشین روشن نمیشد.هرچی استارت زدم اصلن روشن نشد.
رفتم پایین کاپوتو دادم بالا دیدم یکی سیمای باتری رو کنده.اعصابم خورد شد...درهای ماشین بسته بود و کاپوت بالابود و منم مشغول تعمیربودم و سرم پایین بود.
یه دفعه یه صدایی شنیدم مثل اینکه درماشین بازبشه...ترسیدم،اروم سرمو آوردم کنار ببینم چه خبره.ولی چیزی نبود.درها بسته بود و چیزمشکوکی حس نمیشد.دوباره مشغول شدم و سیمای باطری رو وصل کردم و کاپوتو بستم که یهو....
یهو دیدم زیر پام خیسه،نگاه کردم دیدم زیر پام پر از خونه.قرمزی خون همه ی کفشامو گرفته بود .من قلبم داشت وایمیستاد،رد خونو دنبال کردم دیدم از صندوق عقب ماشینمه.با ترس و اظطراب به سمت صندوق عقب رفتم دستام میلرزید و پاهام شل شده بود.ضربان قلبم چیزی حدود 120بار در دقیقه بود داشت از بدنم کنده میشد.بادستای لرزان کلیدو انداختم که صندوق عقبو باز کنم ولی گیرکرده بود.عجیبه هیچوقت گیرنمیکرد.همینطور داشتم باش کلنجار میرفتم که یهو حس کردم یه سایه ای از پشتم رد شد.سریع رومو برگردونوم دیدم هیچکس نیست.دوباره برگشتم تا صندوق عقبو باز کنم که....
که یهو دیدم درش بازه و سر یه نفر توشه...
خوب معلوم نمیشد سر کی هست ولی انگار آشنابود.آخه انگار صورتشو کرده بودن تو روغن داغ و چشماشو در اورده بودن به طرز فجیعی...من مونده بودم و مغزم اصلن کارنمیکرد.یکم خودمو جمع و جور کردم یه پلاستیک برداشتم و با اون سر رو بلنو کردم یهو متوجه شدم یه چیزی تو دهانش گذاشتن.آروم دستمو کردم تو دهن یارو و اون شیء رو دراوردم.یه چیزی مثل تیغه ی فلزی بود که روش نوشته بود((این سزای کسی است که یَربوع را دشمنی کند))
یه لحظه قلبم وایساد.باخودم گفتم یربوع کیه اصلن .نکنه اینا باز کسای دیگه باشن که دنبال من هستن.سر رو گذاشتم صندوق عقب و در ماشینو قفل کردم و دوباره رفتم تو خونه پای سیستم.تو اینترنت درباره ی یربوع و همچین اسامی سرچ کردم و فهمیدم که یربوع اسم یه قبیله از جن هاست.همون قبیله ای که دنبال من هستن.درضمن فهمیدم اسم جن بزرگ یا همون پسر رییس اجنه "کیتاموس" هست.از طرفی خوشحال بودم که به جمع دشمنام کسی اضافه نشده بود و از طرفی نگران بودم که به سرنوشت اون بیچاره که سرش تو ماشینمه دچاربشم.
دوباره رفتم پایین و صندوق عقبو باز کردم و سر رو برداشتم و خواستم بندازمش تو آشغالی که یهو به یه چیز آشنا برخوردم.یه ماه گرفتگیه خاص.ناخوداگاه چشمام پر از اشک شد.دوباره صورتشو نگاه کردم.با اینکه سوخته بود ولی مطمن بودم کیه...
اون...اون...دانیال بود.همون رفیق فابم که از دنیا بیشتردوسش داشتم.همونیکه منو گذاشت و بخاطر ترسش رفت الان اینطور ازبین رفته بود.باور نمیکردم کیتاموس بخاطر اطلاعاتی که دانی به من داد اونو اینطوری بکشه.عصبانیم همه جامو گرفته بود.یه فریاد بلند زدم که تا محله ی کناریم رفت.داشتم گریه میکردم و همه ی فکرم به انتقام گرفتن از کیتاموس لعنتی بود.سر دانیالو دسمال پیچ کردم و گذاشتم صندوق عقب و سوار ماشین شدم و راه افتادم...
پایان قسمت سوم