بالاخره یک روز , وقتی قدمان قدری شد که زیر دست و پا جا نمانیم , وارد کوچه خیابان می شویم . روزی که دیگر جوراب های مچاله شده کفاف جاه طلبی هایمان را نمی دهد , با یکی دو جین توپ پلاستیکی زیر بغلمان و یک جفت دمپایی ابری , به دنبال ماجراجویی جدید , کوچه ها متر میکنیم . حال و روز همه ما همین است , قصه برای همه مان از اینجا شروع می شود , این احتمالا باید لحظه ی ظهور و شکوفا شدن " زیدان " درونمان باشد !
چند سالی قبل تر از اینکه نفس زندگی مان بریده شود , قبل از اینکه لا به لای صفحات دفتر خاطراتمان کاغذ کاربن کار بگذاریم , همان لحظاتی هستند که لذت لایه کردن توپ پلاستیکی را با هیچ چیز معامله نمی کنیم , لحظه هایی که بی اکراه کنار تمام منجلاب های شهر چنباتمه میزنیم . خودمان هستیم و استادیوم لبریز تصوراتمان , خودمان و دنیای گل منگلی و عروسکی خیالمان که فقط یک قهرمان دارد , فقط و فقط یک قهرمان .
کمی که زمان جلوتر می رود , راز تضاد بین رنگ ها را شیر فهم میشویم و به دنبال آن , زمان انتخاب فرا می رسد . انتخاب یک اسم , یک رنگ و از همه مهم تر یک هویت . گزینه های روی میز یکی یکی رد میشوند و در آخر فقط یکی باقی می ماند . جامه ها از تن می دریم تا اینکه جامه ی مورد پسندمان به دستمان می رسد و در گوشه ای , جلوی آینه به خاص ترین پیراهنی که به تن کرده ایم زل می زنیم , این هم از مراسم معارفه مان !
حالا مهم ترین قطعه پازل را پیدا کرده ایم . غرور , تعصب , هدف و حس جنگیدن حالاست که معنا پیدا می کنند . تمام شواهد و قرائن خبر از عاشق شدنمان می دهند . خودمان اما هنوز نمی دانیم عشق چیست و چه معنا و مفهومی می دهد . در بعد از ظهری داغ و سوزان , میوه فروش محل طبق معمول گوشه ای می نشیند و به تقلا و دست و پا زدن های یک دیوانه ی تمام عیار خیره می شود . اما چه کسی در این دنیای پوشالی و پر از خالی حالمان را می فهمد ؟ چه کسی راز رنگ ها را می داند ؟ یک نفر در دنیایی خیالی , همان دنیایی که یک قهرمان بیشتر ندارد , برای آبرو , عزت و شرف پیراهنش از جان مایه می گذارد . اما واقعا چه کسی به این چرندیات اهمیت می دهد ؟!
همین چند وقت پیش بود که یک نفر پا به دنیای عروسکیش گذاشت . اما این دنیای تصنعی انگار اینبار کمی متفاوت تر به نظر می رسید . انگار که دنیای خیالی چیچای قصه ما واقعی ترین واقعه ی ممکن بود .
وقتی جنگ داشت شروع میشد ما همان جای همیشگیمان بودیم : پشت مانیتور . ما , همان قهرمان های خیالی دیروز و گربه های لوس و ملوس و رقت انگیز امروز , جلوی شومینه لم داده بودیم و با نگاه های حق به جانبمان منتظر سر رسیدن بشقاب شیر بعدی بودیم ! منتظر یکی که بیاید و طعم شیرین زندگی را کادو بیاورد .
چند روزی بود که از " بی بی سی " اخبار ناگوار به گوش می رسید , عصای تیم خودش دست به عصا بود و ترس نشکستن تابوی شکست مقابل رقیب سبیل کلفت امان همه را بریده بود. در این آشفته بازار کمتر کسی بود که به چیچاریتو فکر کند . نخود فرنگی کوچک بین کله گنده ها گم بود . حتی چند ماه پیش , رسیدنش به مادرید هم قندی در دل کسی آب نکرده بود . حرف های زمان معارفه اش کلیشه ای ترین حرف های ممکن بود و چیزی جز جوگیری مفرط به نظر نمی رسید . چینش تیم و 4-4-2 ی اجباری کارلو امید ها را بیشتر کرد . اینکه برنابئو مجبور نبود کامیون 18 چرخ آلمانی , مغزترین هافبک طراح چند صد دهه ی اخیر و آرنولد «گوشه گیر» وافسرده را تحمل کند هم خبر های زیاد بدی نبودند !
بازی شروع شد و تمام شد ! چیز دیگری جز این نمی توان گفت . از همه چیز که فاکتور بگیریم فقط یک اسم باقی می ماند . اسمی که مجهول ترین معلوم معادله ی سخت کارلو آنجلوتی بود . همان قهرمان غیر قابل پیش بینی . " بعضی وقت ها , کسی که هیچ کس تصورش را هم نمی تواند بکند , دست به کاری میزند که هیچ کس تصورش را هم نمی تواند بکند . " چند وقت پیش بود که یک مکزیکی نیم قواره در کوچه پس کوچه های برنابئو به معنای واقعی کلمه خون عرق ریخت . به معنای واقعی کلمه جنگید , به زیباترین شکل ممکن هم جنگید , به خوانیتویی ترین شکل ممکن . جنگید چون به قهرمان خیالی دنیایش ایمان داشت و در نهایت بهشت را لمس کرد .
حالا یک شهر یک شبه دیوانه ی پسری شده است که نه اسطوره است و نه ستاره اما یک فرضیه ی غیر قابل نقض رو کرده است . اینکه هیچوقت زمان مناسبی برای ناامید شدن نیست. شاید چیچاریتو صاعقه ی زود گذری بیش نباشد اما حداقلش این است که او هیچوقت با آرام گرفتن آرام نگرفت ! خاویر هرناندز دقیقا همان اندازه ای خوب بود که بد به نظر میرسید . کسی که همه نیمه ی خالی لیوان فرض کردیمش اما خودش به تقدریش ایمان داشت . تقدیر نخود فرنگی سحر آمیز قصه , قهرمان شدن بود !