یهو صدای آرامش بخش سکوت همه جا رو فرا میگیره...
انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش همه اسممو فریاد میزدن
در تلاشم که یادم بیاد چه اتفاقی افتاد
هر چقدر بیشتر فکر میکنم، بیشتر به فراموشی نزدیک میشم
زیر لب میگم: وای چه مغز بدردنخوری دارم...
خسته میشم
و دیگه به هیچی فکر نمیکنم
مغزم آروم میشه و از این لذت میبرم
دوباره سعی میکنم
تو یه لحظه همه چی یادم میاد
خودشه!
...
همه چی از دیروز شروع شد...
از شرکت بر میگردم
ذهنم مشغوله
به فکر اینم که چه اتفاقی افتاد تو اون روز...
اون روز لعنتی
همه چی سریع اتفاق افتاد..
آنا با یه پیامک ساده همه چی رو تموم کرد
یعنی همه چی رو..
نمیخوام تموم اون خاطرات لعنتی حتی برای یک ثانیه از مغرم رد شه
فکر های چرت مغزم رو پر کرده بود
صدای زنگ موبایلم رو شناختم
گوشی رو از جیبم در میارم و جواب میدم
_سلام آقا حسین
صدای صابخونه تا اعماق گوشم میپیچه
جواب میدم
_سلام آقای حمیدی
_ حالت خوبه؟ میخواستم در مورد...
سریع حرفشو میفهمم و وسط حرفش میپرم
_آقای حمیدی من قبلا در مورد این موضوع با شما صحبت کرده بودم فقط دو هفته به من فرصت بدید، حقوقم به تاخیر افتاده و تازه قصد اول وامم رو پرداخت کردم ... فقط دو هفته وقت بدید
یه لحظه ساکت میشه
_ اوه بله درک میکنم ولی میخواستم چیز دیگه ای رو خدمت شما عرض کنم
_بله بفرمایید
_دیروز با پسرم رفتیم خواستگاری، و عروسی پسرم سه شنبه هفته بعده
خوشحال شدم
_ مبارک باشه، ما رو دعوت نمیکنی؟
_ حتما آقا حسین. ولی موضوع یه چیز دیگه اس...بذار باهات رک باشم جناب. پسرم و عروسم تصمیم گرفتن بیان تو اون خونه. فقط میخواستم اطلاع بدم که تا دو هفته دیگه دنبال یه خ...
صداش رو دیگه نمیشنوم... صداش رو دیگه نمیتونم بشنوم...
پایان صحبتاش با یک خداحافظ تلفن رو قطع میکنم..
استرس دارم
...
کلید رو از جیبم در میارم و در رو باز میکنم
در رو پشت سرم میبنپدم
پامو که روی پادری میذارم روی زمین میفتم
نمیدونم چی کار کنم
استرس دارم
خسته ام
خوشحالم که غذامو بیرون خوردم
پا میشم و میرم روی کاناپه دراز میکشم
با خودم میگم:
چه روز سختی بود ناموسا
پیامامو چک میکنم
هنوز خبری از آنا نیست
...
صبح زود از خواب پا میشم
مسواک میزنم و مو هامو شونه میکنم
لباسم رو عوض میکنم و از خونه بیرون میزنم
ماشین ندارم پس با یه اتوبوس جلوی شرکتمون پیاده میشم
من تو یه شرکت بازرگانی به عنوان کارمند کار میکنم
تا ظهر مثل همیشه وقتمو با کار کردن میگذرونم
دم ناهار مامانم بهم زنگ میزنه
جواب نمیدم...
مامانم بعد مرگ پدرم دیگه اون آدم سابق نیست...
ناهار رو همراه علی میخورم
علی رفیق پایه منه و وضعش واقعا عالیه
بحثو شروع میکنم:
_علی چه خبرا؟ دیگه با من وقت نمیگذرونیا
یه لبخند میزنه و به غذاش ادامه میده
راستش ناراحت شدم جوابمو نداد ولی به روی خودم نیوردم
بقیه غذا رو با سکوت میگذرونیم
رابطه علی با من دیگه مث قدیم نیست
بعد غذا تا ساعت هشت شب به کارم ادامه میدم
شب تنهایی خونه بر میگردم
لباسامو سریع عوض میکنم و ایندفعه میرم تو رختخواب
هنوزم خبری از آنا نیست
گوشی و کنار میذارم و با خودم میگم:
فردا دیگه روز خوبی میشه
...
فردا مثل همیشه سر کار میرم
مادرم دوباره موقع ناهار زنگ میزنه
ایندفعه جواب میدم:
_الو مامان چطوری؟
_سلام عزیزم
صداش گرفته
_مامان چیزی شده
_نه قربونت برم. فقط میخواستم بگم امشب تولدمه و داداشت هم میاد تولدم، خواستم بگم تو هم اگه دوست داری میتونی...
با سرعت وسط حرفش میپرم:
_مامان من نمیام، تو که خودت میدونی من با داداشم نمیسازم
_ ولی عزیزم من فکر میکردم...
سریع گوشی رو قطع میکنم.
بقیه روز رو با عصبانیت از دست مامانم میگذرونم
آخر کار پیش رئیس میرم
_ رئیس خسته نباشید یه عرضی داشتم... میخواستم بدونم میشه حقوق منو یه خورده زودتر بدید؟ هنوز وام هامو صاف نکردم و به علی هم هنوز قرض دارم
_ چی؟ حسین واقعا چطور روت میشه دوباره ازم این درخواستو کنی؟ تو حقوق شش ماهتو زودتر ازم گرفتی و بازم این درخواستو میکنی. برام مهم نیست که پولو برا چی میخوای. برو خدا روزیت رو یه جا دیگه بده
_ ولی..
_ولی نداریم سریع گمشو بیرون
_ آقای رئیس درست صحبت کن!
_ خفه شو بابا
_ آقای رئیس...
_چی؟ زبون درازی میکنی؟ از شرکت من گمشو بیررون
تو اخراجی!
...
با عصبانیت از شرکت میام بیرون
باورم نمیشه منو اخراج کرد
ساعت ۵ بعد از ظهره
هنوز خبری از آنا نیست.. دیگه خسته شدم
...
گوشیم زنگ میخوره...
مامانمه
میخوام ازش معذرت خواهی کنم پس جواب میدم
_ سلام مامان میخواستم یه چیزی بهت بگم
_ سلام.
صدای داداشمه
میخوام تلفونو قطع کنم ولی صبر میکنم
_ چی کار داری؟ گوشی مامان دست تو چی کار میکنه؟
_ مامان فوت شده
_چی؟
_ مامان مرده. میفهمی؟!
تلفن از دستم میفته زمین.
کلیدو میندازم میرم تو خونه
درو میبندم و با بغض میرم رو پشت بوم خونه.
...
بالای پشت بوم ایستاده ام.
یکی منو اون بالا میبینه فریاد میزنه
خودکشی! اون میخواد خودکشی کنه
در عرض دو دقیقه همه مردم محله جمع میشن
به جمعیت نگاه میندازن
همه هستن
علی هم میون جمعیت میبینم
آنا لعنتی هم اونجاست..
همه فریاد میزنن: پسر، برو عقب
بلند به همه میگم
من دیگه از این دنیا خسته شدم ای مردم
منو به حال خودم رها کنید...
سریع جلو میرم و میپرم پایین...
آخرین چیزی که میشنوم صدای فریاد آلوده به بغض آناس
_ حسین پیاممو ندیدی لعنتی...
...
همه خاطرات از جلو چشمم رد میشه
آوای سکوت در گوشم دمیده میشه
سکوت چه صدای دلنوازی...
حاضرم کل عمرم رو بشینم و به این صدا گوش کنم...
سکوت
سکوت
سکوت
هیچ صدایی جز سکوت نمیشنوم...