نام من "گاليور" است. داستان سفرهايم آن قدر عجيب است كه گاهي فكر ميكنم گرفتار كابوسي ترسناك بودهام و همه آن ماجراها، خواب و خيالي بيش نيست. اما هميشه از خود ميپرسم: مگر در بيداري هم ميشود خواب ديد؟ حالا، داستان سفر به سرزمين آدم كوچولوها را برايتان تعريف ميكنم.
در سال 1699 ميلادي به عنوان پزشك در يك كشتي بزرگ تجارتي استخدام شدم . در سحرگاه يك روز بهاري، كشتي از بندر «بريستول» عازم درياهاي جنوب شد. در هفته اول، سفر آرام و خوبي داشتيم. غروب روز هشتم، ابرهاي انبوه و سياهي در آسمان پديدار شد و اين، سرآغاز توفاني سهمناك بود. كشتي بر بال امواج كوه پيكر به چپ و راست پرتاب ميشد.
سرنشينان كشتي با حالتي وحشت زده و شتابان به اين سو و آن سو ميدويدند. فريادها در غرش توفان ناپديد ميشد . من كه در آغاز توفان خودم را با طناب به ستون چوبي انتهاي كشتي بسته بودم، زير لب دعا ميخواندم و از خداوند بزرگ كمك ميطلبيدم .
ناگهان موجي بزرگ مثل يك كوه عظيم بر عرشه كشتي فرو ريخت و جهان پيش چشمم سياه شد. انگار همه چيز در يك لحظه كوتاه اتفاق افتاده بود.
وقتي چشم باز كردم، خورشيد بر سقف آسمان آبي ميدرخشيد و در اطرافم تا چشم كار ميكرد، آب بود و آب بار ديگر از هوش رفتم. اين بار از شدت تشنگي و گرسنگي بود كه لاي چشمهايم را باز كردم. آسمان آبي با لكههاي سفيد ابر بالاي سرم گسترده بود.
به پشت افتاده بودم و سفتي خاك را زير بدنم احساس ميكردم.
حركتي به خود دادم . انگار به زمين ميخكوب شده بودم. فكر كردم از ضعف و خستگي است. خواستم سر بلند كنم كه ناگهان صداهاي ريز و عجيبي در گوشم پيچيد. انگار هزارها جوجه گنجشك در اطرافم جيك و جيك و جست و خيز ميكردند.
با زحمت زياد حركتي به گردنم دادم . صحنهاي كه پيش رويم بود، آنقدر شگفت انگيز بود كه ناخودآگاه فرياد كشيدم.
به دنبال آن، جيغ ريز و در هم صدها موجود كوچولو در مغزم پيچيد. سي- چهل آدم كوچولو وحشت زده از كنار صورتم ميدويدند و جيغ ميكشيدند. با هر زحمتي بود سرم را كمي بالا آوردم .
صدها آدم كوچولوي بند انگشتي در اطرافم به اين طرف و آن طرف ميرفتند. تمام بدنم با رشته نخهاي محكمي به زمين ميخكوب شده بود. از ترس، فرياد كشيدم. آدم كوچولوها كه ترسيده بودند، شروع به تيراندازي كردند. تيرهايي كه پرتاب ميكردند، مثل صدها سوزن در بدنم فرو ميرفت و دردناك ميشد.
دست از تلاش برداشتم. آدم كوچولوها كمكم به من اعتماد ميكردند. در اين موقع كالسكه طلايي كوچكي از دور پيدا شد. از ترس و احترام آدم كوچولوها، فهميدم كه امپراتور آنها براي ديدن من آمده است.
امپراتور كه مثل يك عروسك كوچولو، لباسهاي اشرافي و پر زرق و برقي به تن داشت، بالاي يك برجك چوبي ايستاده بود و داد و بيداد ميكرد.
كلماتي به زبان ميآورد كه معناي آن را نميفهميدم. به شدت گرسنه بودم . پس با حركت دادن لبها باز و بسته كردن دهان، مقصودم را به آنها فهماندم.
امپراتور با حركت دستها و فرياد، دستوري به سربازان داد و چند دقيقه بعد، گاري هاي كوچك پر از غذا و بشكههاي آب از راه رسيدند. با تكيه دادن چند نردبان به شانههايم، زنبيلهاي پر از نان و گوشت روي سينهام قرار دادند.
بدستور امپراتور، بندهاي دست و موهاي سرم را باز كردند تا بتوانم غذا بخورم.
وقتي فهميدند كه رام و آهسته هستم، همه بندها را از بدنم باز كردند. امپراتور كه شجاعتي پيدا كرده بود همراه تعدادي از سربازان و فرماندهان مسلح به روي سينهام قدم گذاشت.
با احتياط به طرف صورتم آمد و بار ديگر كلماتي را بر زبان آورد كه معناي آن را نميفهميدم . چند كلمهاي كه مدام تكرار ميكرد: «ليلي پوت» بود كه بعدها فهميدم نام آن سرزمين است.
به فرمان امپراطور، گروهي از آدم كوچولوها سرگرم بيرون كشيدن تيرها از بدنم شدند. از ترس صدمه زدن به آدم كوچولوها، ساكت و بي حركت دراز كشيده بودم . در اين حالت به خواب عميقي فرو رفتم .چيزي مثل سوزن به صورتم فرو رفت و از خواب پريدم .
نيزه يكي از سربازها به طور اتفاقي به نوك بيني ام فرو رفته بودم . احساس كردم روي ارابه متحركي دراز كشيده ام . نگاه كردم. هزار و پانصد رأس اسب كوچولو ارابه را ميكشيدند. تعداد زيادي سوار مسلح در اطرافم حركت ميكردند. پس از 24 ساعت، به شهر بزرگ «ليلي پوت» رسيديم. به فرمان امپراطور بزرگترين ساختمان شهر را براي اقامت من در نظر گرفته بودند.
اين قصر كه به چشم مردم «ليلي پوت» مثل يك كوه بزرگ به نظر ميرسيد، براي من، اتاقك كوچكي بود كه براي گذشتن از دروازه آن، مجبور بودم روي زمين سينهخيز بروم. امپراتور كه مجللترين لباسهايش را پوشيده بود با دهها سرباز و نگهبان به ديدن من آمد. چون چيزي از حرفهاي او نميفهميدم، بي درنگ دستور داد كه چند نفر از معلمان «ليلي پوت» زبان مردم آن سرزمين را به من ياد بدهند.
به دليل استعداد خوبي كه داشتم در مدت دو هفته تقريباً زبان مردم «ليلي پوت» را ياد گرفتم. امپراتور و بزرگان كشور براي امور مملكت با من مشورت ميكردند، در آن زمان مهمترين مشكل سرزمين «ليلي پوت» سير كردن شكم من بود.
براي هر وعده غذاي من مجبور بودند، شش گاو و چهل گوسفند و پانصد نان تهيه كنند. مشاوران امپراتور عقيده داشتند كه اگر حضور من در آن سرزمين ادامه پيدا كند، مردم با قحطي روبرو خواهند شد. با اين وجود، امپراتور قصد داشت براي رسيدن به اهداف بزرگ خود از وجود من استفاده كند.
هدفي كه بعدها فهميدم جنگ با سرزمين همسايه ليلي پوت يعني كشور «بلفسكو» است. امپراتور دستور داد دو نفر از سربازها داخل جيبهاي من شده و وسايل شخصيام را بيرون بياورند.
مأمورها از جيبهايم يك دستمال، كيف پول و دفترچه يادداشت، يك چاقو و يك تپانچه بيرون آوردند. امپراتور از من درباره تپانچه پرسيد. وقتي براي نشان دادن فايده آن، گلولهاي به هوا شليك كردم، همه مردم شهر وحشت زده از خانههاي خود بيرون ريختند.
امپراتور دستور داد تپانچه و ساير وسايلم را در يك انبار نگهداري كنند. فقط عينك و دفترچه يادداشتم را در اختيارم گذاشتند. روزها و هفتهها از پي هم سپري ميشد. تا اينكه بالاخره زماني رسيد كه اجازه گردش در شهر را پيدا كردم . البته با احتياط قدم بر ميداشتم كه خانهها و مردم شهر زير پايم له نشوند.
روزي از روزها امپراتور مرا احظار كرد و گفت كه قصد دارد آماده جنگ به سرزمين «بلفسكو» بشود. اختلاف و دشمني دو سرزمين به نظر من مسئله ساده و مضحكي بود.
مردم «ليلي پوت» تخم مرغ را از طرف سر آن ميشكستند و مردم «بلفسكو» از ته آن، و همين موضوع سبب دشمني و جنگهاي طولاني ميان دو كشور شده بود.
براي خاتمه دادن به اين اختلاف مسخره، روزي از روزها چند ريسمان بزرگ و قلاب برداشتم و پس از چند دقيقه پياده روي در دريا، به بندرگاه بزرگ جزيره «بلفسكو» رسيدم.
كشتيهاي جنگي «بلفسكو» را با رشتههاي طناب و قلاب به هم وصل كردم و با كشيدن طنابها، همه كشتيهاي جنگي را به دنبال خود به طرف «ليلي پوت» آوردم.
صدها سرباز و جنگجوي «بلفسكو»يي به طرفم تيراندازي ميكردند و تيرها مثل سوزنهاي كوچك به دست و پايم فرو ميرفت. عاقبت همه كشتيهاي جنگي را در اختيار امپراتور قرار دادم.
مردم «ليلي پوت» اين پيروزي بزرگ را جشن گرفتند و چند روز بعد بزرگان سرزمين «بلفسكو» براي بستن قرارداد صلح به نزد امپراتور آمدند و دشمني دو سرزمين تمام شد. حالا به راحتي در تمام آن سرزمين گردش ميكردم. با عبور از دريا كه آبش به زحمت تا زانويم ميرسيد به هر طرف ميرفتم.
در همين گردشها بود كه يك روز در ساحل دور دست جزيره، چشمم به قايق بزرگ افتاد. با كمك دهها نفر از نجاران «ليلي پوت» قايق را تعمير كردم. مردم شهر بزرگترين پارچههاي «ليلي پوت» را به هم دوختند تا بادباني براي قايق من بسازند.
روزي كه آماده خداحافظي بودم، امپراتور و بزرگان به ساحل آمدند. امپراتور قفس كوچكي را كه چهار گاو و ده گوسفند در آن قرار داشت به من هديه كرد تا به عنوان آذوقه از آن استفاده كنم . و بعد باد در بادبان قايق افتاد و از جزيره «ليلي پوت» دور شدم. هفتهها بر روي دريا سرگردان بودم.
عاقبت از گرسنگي و تشنگي بيهوش افتادم…..از سردي آبي كه روي صورتم پاشيده بود، چشم باز كردم. ملوانان يكي كشتي، قايق سرگردان مرا در وسط اقيانوس پيدا كرده بودند. خوشحال بودم كه با آدمهايي هم قد و هم زبان خود روبرو شدهام.
هنگامي كه داستان سفر به سرزمين آدم كوچولوها را تعريف كردم، همه به من خنديدند و گفتند كه آفتاب اقيانوس مغزم را داغ كرده است. به كاپيتان كشتي گفتم كه ميتوانم درستي حرفهايم را ثابت كنم.
در مقابل چشم سرنشينان كشتي، به قايق بادباني خود رفتم. قفسي كوچكي را كه هنوز دو گاو و چهار گوسفند كوچولو در آن بود، به ناخدا و ملوانان كشتي نشان دادم . آنها در حالي كه دهانشان از تعجب باز مانده بود، به درستي حرفهايم ايمان آوردند.
وقتي به «بريستول» و نزد خانوادهام برگشتم، چند وقتي را با نمايش گاو و گوسفندهاي عجيب به مردم سرگرم بودم و پول خوبي از اين راه به دست آوردم. اما آرزوي سفر به سرزمين هاي ناشناخته هيچ وقت دست از سرم برنداشت…
اثر جاناتان سوییفت