شعر نو بی مدادی
مدادم را چرا از من گرفتی
مداد من فقط جرمش
سیاهی را درون برگه ی کاغذ کشیدن بود
تمام قصد او تنها به آرامش رسیدن بود
مدادم را چرا از من گرفتی
مداد من نکشتست تا کنون آدم
برای خلق هم ماتم
نکردست خلق
دهانم را که بستی بس نبود انگار
مدارا کن -ولی اما-مدارایی ندارد با کسی مداد من
مداد من شبیه من ندارد ترس,از مردن
سرش را هم بریدی میشود تیزُ به جان دیو های عار دار زندگی اش می افتد
و تا کربن درون مغز خود دارد
سیاهی میشود رسوا
مداد من هیزمش تر بودُ دودش میرود در چشم آنانی که میبینندُ دم بر نمی آرند
مداد من سیاهست از غم و اندوه و از خود رنگ بالاتر نمیباد
والا میشد آن رنگی
نمیخواهد دگر رنگش کنی آقا
که روی برگه ی کاغذ میگردد ولی رنگش عوض نه
ع رهایی