پارسال آبان یا آذر بعد دانشگاه رفتیم سمت مرکز شهر با بچه های دانشگاه میگشتیم قرار شد بریم کافه
یارو گفت برید خلوت شه بعد بیاید
من دیدم چه بوی گند سیگاری میاد به ذهنم رسید در رم چون بخاطر،شخصیتم روم نمیشد بگم بچه ها من میرم خدافظ نقشه به سرم زد ک یجوری فرار کنم
با بچه ها نشسته بودیم جلو کافه روژینا گفت میرم یسری چیز بخرم برا خوابگاه خوراکی میخواست بخره
بعدش که بچه ها رفتن بالا من اومدم در رم
بعد دیدم عه روژینا برگشت منو روژینا با هم روبرو شدیم روژینا گفت چرا نمیای بالا الکی گفتم میخواستم بیام دنیال تو روژینا گفت مرسی خودم اومدم
دیدم شیر دستشه و چند تا خوراکی
بعدش داشتیم با بچه ها از پله میرفتیم بالا من ی لبخند زدم ولی آخر همه داشتم میومدم بعد یهو زدم در رفتم از همون راه پله ها
رفتم ی بستنی خوردم سریع سوار مترو شدم برم
روژینا هی زنگ میزد ورنمیداشتم
سرکار بودن
بعد به روژینا گفتم ببخشید من تو راه پله ها یکی کارتمو زد دنیال دزدم بعد روژینا گفت خیلی ناراحت شدم گفت میومدی خودم واست حساب میکردم میگفت ی ربع جلو در منتطر بودم نیومدی
بعد فرداش تو دانشگاه یکیگفت چرا رفتی بعد روژینا گفت کارتشو ازش زدن
بعد منم رنگ جا کارتیمو عوض کردم برای محکم کاری که شک،نکنن
روژینا خودش بهم گفت شانس آوردی نیومدی خیلی بوی سیگار میداد خوش نگذشت
جز من فقط ی پسردیگه تو جمع بود اون ابله میگفت بیایم این کافه
منم پیچوندم