با ترجمه استاد احمد گلشیری
کلوچکف تکرار کرد: «ریه راست از سه قسمت تشکیل شده…حدود آن: قسمت قدامی، در جداره داخلی قفسه صدری، به دنده چهارم یا پنجم میرسد; از پهلو به دنده چهارم و از پشت به استخوانکتف… .»
کلوچکف چشمانش را به سقف دوخت و سعی کرد آنچه راخوانده مجسم کند، و چون نتوانست تصویر روشنی پیش نظر بیاورد، دستش را بالا آورد تا از روی جلیقه دندههای فوقانیاش را لمس کند.
گفت: «این دندهها حال کلیدهای پیانو را دارند. آدم اگر میخواهد گیج نشود باید به نحوی دانه دانهشان را بشناسد. برای این کار یا باید اسکلت دم دست آدم باشد یا یک بدن زنده… آهای، آنیوتا، بگذارببینم اوضاع از چه قرار است.»
آنیوتا دوختنیاش را زمین گذاشت، بلوزش را درآورد و خودش را راست گرفت. کلوچکف اخم کرد، روبرویش نشست و شروع به شمردن دندهها کرد.
«اوهوم… دنده اول را نمیشود پیدا کرد، پشت استخوان کتفاست … این یکی حتما دنده دوم است … آره… این سومی است…این چهارمی است… اوهوم!… آره… چرا وول میخوری؟»
«آخر، انگشتهاتان یخ کرده!»
«آرام بایست… نترس، نمیمیری. جم نخور. این حتما دنده سوم است، پس… این یکی چهارمی است… چقدر پوست و استخوانی، اما آدم نمیتواند دندههایت را پیدا کند. این دومی است… این سومیاست… انگار قاطی شد… درست معلوم نیست… باید بکشمشان…قلم من کجاست؟»
کلوچکف قلمش را برداشت و روی سینه آنیوتا خطوطی موازیهم، در امتداد دندهها، کشید.
«عالی است. حالا کار ساده میشود… میشود فهمید جایهرکدام کجاست. پاشو بایست!»
آنیوتا از جا بلند شد و چانهاش را بالا برد. کلوچکف شروع کرد، باکشیدن خط، جای دندهها را مشخص کند. چنان غرق کار بود که پینبرد لبها، بینی و انگشتان آنیوتا از سرما دارد کبود میشود. آنیوتا میلرزید و در عین حال میترسید که دانشجو به صرافت بیفتد و کار رانیمه تمام بگذارد و بعد، احتمالا، در امتحان مردود شود.
کلوچکف که کارش تمام شد، گفت: «حالا کاملا مشخص است.همینطور بنشین تا خطوط پاک نشود، و من هم خوب حالیم بشود.»
و دانشجو باز شروع کرد توی اتاق قدم بزند و پیش خود مطالب راتکرار کند. آنیوتا، با آن خطوط سیاه روی سینه، حال آدمی را پیداکرده بود که خال کوبیده باشد. کز کرده بود، از سرما میلرزید و تویفکر بود. معمولا خیلی کم حرف میزد، همیشه ساکت بود و تویفکر بود…
در طول شش هفت سال سرگردانی و، از یک اتاق مبله به اتاق مبلهدیگر رفتن، با پنج دانشجو مثل کلوچکف، آشنا شده بود. هر پنج نفردرسشان را تمام کرده بودند و وارد جامعه شده بودند; و البته، مثلآدمهای محترم مدتها پیش فراموشش کرده بودند. یکی از آنهاتوی پاریس زندگی میکرد; دو نفر پزشک شده بودند; چهارمی نقاشبود; و پنجمی گفته میشد که استاد دانشگاه شده است. کلوچکفدانشجوی ششم بود… چیزی نمیگذشت که او هم درسش را تمام میکرد و وارد جامعه میشد. بیتردید، آینده درخشانی در انتظارشبود و احتمالا انسان بزرگی میشد. اما با این وضع که نمیشد زندگیکرد; کلوچکف نه توتون داشت و نه چای، و فقط چهار حبه قند برایش مانده بود. آنیوتا باید عجله میکرد و برودریدوزیاش را بهآخر میرساند، میبرد به دست زنی میداد که سفارش آن را داده بود و آنوقت با یک ربع روبلی که میگرفت چای و توتون میخرید.
صدایی از پشت در گفت: «میشود بیایم تو؟»
آنیوتا بهسرعت یک شال پشمی روی شانههایش انداخت. فتیسف نقاش پا به اتاق گذاشت.
فتیسف مثل حیوانی وحشی، همانطور که با آن طرههای بلندموها که تا روی ابروها ریخته بود، خیره نگاه میکرد، خطاب بهکلوچکف گفت: «آمدهام لطفی در حقم بکنی. آره، لطفی در حقمبکنی و آنیوتا را یکی دو ساعت در اختیارم بگذاری. آخر، دارم تابلومیکشم و بدون مدل کارم پیش نمیرود.»
کلوچکف موافقت کرد: «البته، با کمال میل، آنیوتا، بیا برو.»
آنیوتا زیر لب آرام گفت: «کارهایی که زمین مانده چه میشود؟»
مزخرف نگو! این بابا کاری که با تو دارد بهخاطر هنر است، نهبهخاطر چیزهای پیش پا افتاده. حالا که میتوانی چرا کمکشنمیکنی؟»
آنیوتا شروع کرد به لباس پوشیدن.
کلوچکف گفت: «حالا این تابلو چی هست؟»
«سایکی است، موضوع جالبی است. اما، راستش، پیش نمیره.به مدلهای مختلفی نیاز دارم. دیروز یک مدل داشتم که پاهاش آبیبود. پرسیدم: ,چرا پاهات آبیان؟، و او گفت، ,از جورابهایم رنگیشدهاند.، تو هنوز داری خرخوانی میکنی! خیلی خوشبختی! چهحوصلهای داری!»
«طب کاری است که آدم بدون خرخوانی نتیجه نمیگیرد.»
«اوهوم… عذر میخواهم، کلوچکف، تو راستیراستی مثل خوکزندگی میکنی! توی آشغالدانی داری دست و پا میزنی!»
«منظورت چیست! من چارهای ندارم… ماهی دوازده روبل کهپدرم بیشتر برایم نمیفرستد، و با این مبلغ هم نمیشود خوبزندگی کرد.»
نقاش، که با احساس انزجار ابرو در هم کرده بود، گفت: >خوب،آره… آره… اما با وجود این تو بهتر هم میتوانی زندگی کنی. آدمتحصیلکرده وظیفه دارد که خوشسلیقه باشد، عاشق زیبایی باشد،غیر از این است؟ آنوقت اینجا معلوم نیست چه جای لجنمالیاست! این تختخواب، این سطل پساب، این کثافتها… آن ظرفهاینشسته… گندش را بالا آوردهای!»
دانشجو با حال گیج و منگ گفت: «راست میگویی، اما آخر آنیوتاامروز دستش نرسیده تمیزکاری کند; صبح تا حالا دستش بند بوده.»
پس از رفتن نقاش و آنیوتا، کلوچکف روی کاناپه دراز کشید وهمانطور درازکش شروع به حاضر کردن درس کرد; سپس تصادفاخوابش برد، ساعتی بعد که بیدار شد سرش را روی مشتهایشگذاشت و با حالی اندوهگین توی فکر فرو رفت. به یاد حرف نقاشافتاد که گفته بود آدم تحصیلکرده وظیفه دارد خوشسلیقه باشد ودور و اطرافش بهراستی برایش مهوع و مشمئزکننده بود. آیندهاش را،همانطور که در ذهنش بود، در نظر آورد. به یاد زمانی افتاد که، دراتاق مشاوره، بیمارانش را میبیند و در اتاق ناهارخوری بزرگی درمصاحبت همسرش، که خانمی به تمام معناست، چای مینوشد. وحالا این سطل پساب که ته سیگارها تویش شناور بود حالش را به هممیزد. آنیوتا هم پیش نظرش آمد، چهرهای بینمک، نامرتب،ترحمانگیز… و عزمش را جزم کرد که، به هر قیمتی هست، بیدرنگاز او جدا شود.
وقتی آنیوتا از خانه نقاش برگشت و کتش را درآورد، کلوچکف ازجایش بلند شد و بهطور جدی گفت:
«نگاه کن، دختر خوب… بگیر بنشین و گوش بده چه میگویم. ماباید جدا بشویم! راستش، من دیگر نمیخواهم با تو زندگی کنم.»
آنیوتا خسته و کوفته از خانه نقاش برگشته بود. در آنجا در نقشمدل آنقدر روی پا ایستاده بود که رنگ به چهرهاش نمانده بود،چشمانش گود افتاده بود و چانه نوکدرازش درازتر شده بود. درجواب حرفهای دانشجو چیزی نگفت، فقط لبهایش شروع بهلرزیدن کرد.
دانشجو گفت: «به هر حال، ما هرچه زودتر باید از هم جدا بشویم.تو دختر خوب و نازی هستی; بیعقل نیستی، درک میکنی… .»
آنیوتا کتش را پوشید و بیآنکه حرفی بزند برودریدوزیاش راتوی کاغذ پیچید، سوزن و نخهایش را برداشت. سپس، توی طاقچهپنجره، چشمش به چهار حبه قندی افتاد که لای کاغذ پیچیده شدهبود، آن را هم برداشت و کنار کتابها روی میز گذاشت.
با لحنی آرام و همانطور که رویش را برمیگرداند تا اشکهایش دیده نشود، گفت: «این هم… قندهاتان… .»
کلوچکف پرسید: «حالا چرا اشک میریزی؟»
با ناراحتی توی اتاق قدم میزد، سپس گفت:
«تو راستی راستی دختر عجیبی هستی… راستش، ما باید از هم جدا بشویم. برای همیشه که نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.»
دختر چیزهایش را جمع کرد و سرش را برگرداند تا خداحافظیکند. کلوچکف دلش به حال او سوخت. پیش خود فکر کرد: «چطوراست یک هفته دیگر هم بگذارم بماند؟ ممکن است خودش بخواهدبماند و آخر هفته میگویم برود.» و خشمگین از اینکه ضعف نشانداده بود، با خشونت داد زد:
«بیا، چرا همینطور آنجا ایستادهای؟ اگر میخواهی بروی برو واگر دلت نمیخواهد، کتت را در بیاور و بمان! میتوانی بمانی!»آنیوتا آرام و دزدانه کتش را درآورد، بعد بینیاش را هم دزدانهگرفت و، بیآنکه سروصدا کند، سر جای همیشگیاش، رویچهارپایه کنار پنجره، نشست.
دانشجو کتاب درسیاش را برداشت و شروع کرد ازین گوشه اتاقبه آن گوشه برود و بیاید. گفت: «ریه راست از سه قسمت تشکیلشده: قسمت قدامی، در جداره داخلی قفسه صدری، تا دنده چهارمیا پنجم میرسد… .»
توی راهرو یک نفر نعره میزد: «گریگوری، این سماور که بیآبمانده!»