فوتبال ناصری ۲
( این داستان کاملا زائیده ذهن نویسنده است و هیچگونه مدرک تاریخی ندارد !!! )
ناصرالدین شاه بعد از آن باخت مفتضحانه در مقابل منچستریونایتد روز و شب نمیدانست چه کند. هر لحظه که به یاد آن بازی میافتاد، خونش به جوش میآمد. تیم دربار با نتیجهای مفتضح ۵۶ بر ۱ شکست خورده بود و آن یک گل هم از روی اتفاق به ثمر رسیده بود! اتابک اعظم که از حال و هوای شاه آگاه بود، بارها پیشنهاد داد تا شاه کمی از این فضای تلخ دور شود و حال و هوایش عوض شود.
یک روز اتابک گفت: «قبله عالم، پیشنهادی دارم که شاید دل همایونی را کمی آرام کند. بهتر است سری به دارالخلافه بزنید، هم اوضاع رعیت را ببینید، هم از این غم و غصه فاصله بگیرید.»
شاه که از بیحوصلگی به تنگ آمده بود، گفت: «باشد، اتابک. اینبار حرف تو را گوش میدهم. ببینیم در دارالخلافه چه میگذرد.»
شاه و همراهانش راهی دارالخلافه شدند. مردم که از آمدن شاه خبر داشتند، کنار کوچهها جمع شده بودند و سلام و عرض ارادت میکردند. در این میان، یکی از مردان بازار که بهدنبال جلب نظر شاه و کسب پاداشی بود، جلو آمد و با صدای بلند گفت: «قبله عالم! همایونی که قدم بر زمین میگذارید، زمین چون توپی کوچک زیر پای شما است. گویی جهان تحت فرمان شما میچرخد!»
ناصرالدین شاه با شنیدن کلمه «توپ» یکباره ایستاد. چهرهاش سرخ شد و با خشم به یاد آن بازی افتضاح افتاد. با چشمانی غضبآلود به مرد نگاهی انداخت و گفت: «این مردک چه میگوید؟ توپ؟ آیا قصد دارد مرا به تمسخر بگیرد؟!»
اتابک که بهخوبی حال شاه را میدانست، آرام به شاه گفت: «اعلیحضرتا، او منظورش فقط تشبیه است، بهراستی از شما تمجید میکند.»
اما شاه که حالا دیگر به اوج خشم رسیده بود، فریاد زد: «این مرد را بگیرید و به زندان بیندازید. هیچکس حق ندارد مرا به یاد آن فوتبال نحس بیندازد!»
مأموران شاه بلافاصله مرد چاپلوس را گرفتند و به زندان بردند. اما شاه همچنان خشمگین بود. با خودش گفت: «نه، اینطور نمیشود. باید از شر این لعنتیهای فوتبال و این خاطرات شوم خلاص شوم.»
همینطور که شاه بهدنبال راه حلی بود، ناگهان به یاد مرتاض هندی دارالخلافه افتاد. مردی که هم پیشگویی میکرد و هم دعانویسی میدانست. شاه دستور داد که به خانه مرتاض بروند.
وقتی به خانه مرتاض رسیدند، مرتاض با احترام جلوی شاه تعظیم کرد. مردی لاغر اندام با عمامهای بر سر و ردایی ساده بود. با لهجهای هندی و فارسی شکسته گفت: «قبله عالم، چه امری دارید که حقیر انجام دهم؟»
شاه با غضب نگاهی به او انداخت و گفت: «شنیدهام تو پیشگو و دعانویسی. از تو میخواهم آینده منچستریونایتد را برایم بگویی.»
مرتاض لحظهای مکث کرد و بعد گفت: «قربان، من میتوانم ببینم که در حدود ۱۲۰ سال دیگر، مردی از دیار اسکاتلند این تیم را به اوج میرساند.»
شاه که از شنیدن این خبر به اوج خشم رسیده بود، گفت: «نفرین بر این تیم! حالا برایم دعایی بنویس که مردی کچل همانند خواجههای من، این تیم را به خاک سیاه بنشاند. همینطور مردی خودشیفته با موهای رنگ شده از سرزمین های تازه کشف شده باعث مسخره شدن این تیم شود. نمیخواهم هیچگاه این تیم در عرصه جهانی سر بلند کند!»
مرتاض بهسرعت شروع به نوشتن دعا کرد و گفت: «چشم قبله عالم، این دعا همین امسال اثر خواهد کرد.»
شاه که راضی بهنظر میرسید، کیسهای پر از سکه به مرتاض داد. مرتاض سکهها را گرفت و در کوزه کرویای که کنار خود داشت ریخت. شاه که ناگهان چشمش به آن کوزه کروی افتاد، دوباره یاد فوتبال افتاد و خشم تمام وجودش را فرا گرفت. با صدای بلند فریاد زد: «این دیگر چیست؟! باز هم این لعنتیها توپشکل هستند؟ تمام عالم بر علیه من است! بگیرید این مرتاض را!»
مأموران شاه بهسمت مرتاض رفتند تا او را بگیرند، اما مرتاض که دیگر صبرش به سر رسیده بود، گفت: «لعنت بر تو ناصر ظالم! نفرینت میکنم که دعای تو ۱۵۰ سال دیگر اثر کند!»
سپس چندین ناسزا به زبان هندی گفت که البته هیچکس جز خودش نفهمید. مأموران مرتاض را گرفتند و به زندان بردند، اما شاه با همان خشم و غضب بهسوی قصر برگشت.
وقتی به قصر رسید، مهد اولیا، مادر مغرور و بااقتدار ناصرالدین شاه، حال او را دید و فهمید که باید راهی برای آرام کردن شاه پیدا کند. او که از ماجرای فوتبال و باخت شاه خبر داشت، بهسرعت نزد شاه رفت و گفت: «پسرم، دیگر از این فکرها بیرون بیا. بهترین راه این است که تو زنی تازه بگیری. اینطور تمام این دغدغهها از ذهنت پاک خواهد شد.»
شاه که در آن لحظه ناامید و خسته بود، گفت: «زن جدید؟ شاید حق با تو باشد، مادر. دستور بده برای من زنی جدید بیاورند.»
مهد اولیا که حالا لبخندی بر لب داشت، بهسرعت دستورات لازم را صادر کرد. چند روز بعد، شاه با همسر جدید خود ازدواج کرد. پس از مدتی، دیگر بهکل فوتبال و تیم منچستریونایتد را فراموش کرد.
زندگی در حرمسرا کنار همسران و زن جدیدش، تمام فکر و ذکر شاه را پر کرده بود. هیچگاه دیگر از فوتبال حرفی به میان نیامد. از این اتفاق ۱۵۰ سال گذشته است. سرنوشت همانطور که مرتاض گفته بود، عمل کرده است.
پایان
نویسنده : پپ گواردیولا مودار