متن آهنگ دیار آشتی از داریوش
باری اگر روزی کسی از من بپرسد
چندی که در روی زمین بودی چه کردی
من می گشایم پیش رویش دفترم را
گریان و خندان برمیفرازم سرم را
آنگاه میگویم که بذری نو فشاندست
تا بشکفد، تا بردهد بسیار ماندست
در زیر این نیلی سپهر بی کرانه
چندان که یارا داشتم در هر ترانه
نام بلند عشق را تکرار کردم
با این صدای خسته شاید خفته ای را
در چارسوی این جهان بیدار کردم
من مهربانی را ستودم
من با بدی پیکار کردم
پژمردن یک شاخه گل را رنج بردم
مرگ قناری در قفس را غصه خوردم
وز غصه مردم، شبی صد بار مُردم
شرمنده از خود نیستم گر چون مسیحا
آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن
من با صبوری بر جگر دندان فشردم
اما اگر پیکار با نابخردان را شمشیر باید می گرفتم
بر من نگیرید، من به راه مهر رفتم
در چشم من شمشیر در مشت یعنی
یعنی کسی را میتوان کشت
در راه باریکی که از آن می گذشتم
تاریکی بی دانشی بیداد می کرد
ایمان به انسان، شب چراغ راه من بود
شمشیر، دست اهرمن بود
تنها سلاح من در این میدان، سخن بود
شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت
اما دلم چون چوب تر از هر دو سر سوخت
سبرگی از این دفتر بخوان شاید بگویی
آیا که از این می تواند بیشتر سوخت
شب های بی پایان، نخفتم
پیغام انسان را به انسان بازگفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنی ها شاید که طوفانی گران بایست می بود
تا برکند بنیان این اهریمنی ها
پیران پیش از ما نصیحت وار گفتند
دیر است، دیر است، تاریکیِ روحِ زمین را
نیروی صد چون ما ندایی در کویر است
نوحی دگر می باید و طوفان دیگر
دنیای دیگر ساخت باید وز نو در آن انسان دیگر
اما هنوز این مرد تنهای شکیبا
با کوله بار شوق خود ره میسپارد
تا از دل این تیرگی نوری برآرد
در هر کناری شمع شعری می گذارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد
اعجاز انسان را هنوز امید دارد