مطلب ارسالی کاربران
دو داستان کوتاه و چند جمله ی زیبا از پائولو کوئیلو...
1-راههای رسیدن به خدا؛یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکلهی مرد دیگری پیدا شد که پرسید:
آیا خدا وجود دارد؟
«بودا» پاسخ داد:
نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سؤال را از «بودا» پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود:
خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت:
استاد این منطقی نیست. شما چطور میتوانید به یک سؤال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشنبینی رسیده بود، پاسخ داد:
چون آنان سه شخص مختلف بودند و هرکس از راه خودش به خدا میرسد: عدهای با اطمینان، عدهای با انکار و عدهای با تردید."برگرفته از: کتاب مكتوب - پائولوکوئیلو"
2-نیکی و بدی؛
"لئوناردو داوینچی" موقع کشیدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگی شد. او میبایست "خیر و نیکی" را به شکل "عیسی" و بدی را به شکل "یهودا"(که از یاران عیسی (ع) بود و هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند) تصویر میکرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدلهای آرمانیش را پیدا کند.
روزی در مراسم همسرائی ، تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هائی برداشت.سه سال گذشت. تابلوی "شام آخر" تقریبا تمام شده بود ، اما داوینچی برای "یهودا" هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود. کاردینال ، مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند ، داوینچی پس از مدتها جست وجو ، جوان شکسته ، ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت ! ازدستیارانش خواست تا اورا به کلیسا آورند ، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت.گدا را که نمی دانست چه خبر است به کلیسا آوردند. دستیارانش او را سرپا نگه داشتند و درهمان وضعیت داوینچی از خطوط بی تقوائی ، گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند ، نسخه برداری کرد.
وقتی کار تمام شد ، گدا که دیگر مستی ازسرش پریده بود ؛ چشمهایش را باز کرد و نقاشی را پیش رویش دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت :
"من تابلو را قبلا دیده ام !!!"
داوینچی شگفت زده پرسید :
کجا ؟!
جوان ژنده پوش گفت :"سه سال پیش ، قبل ازاینکه همه چیزم را از دست بدهم ، موقعی که در یک گروه همسرائی آواز میخواندم ، زندگی پراز رویائی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد که مدل نقاشی چهره "عیسی" شوم !"برگرفته از: کتاب "شیطان و دوشیزه پریم"
************************************************************************************************************************
1-هرگز نگذار آگاهی از عیب هایت تو را بترساند.
2-این که بدانی در راه درستی هستی یک چیز است، اما اگر فکر کنی راه درست تنها همین است چیز دیگری است.
3- راز زندگی این است که بفهمیم هر روز، یک معجزه است.
4-هر انسانی حق دارد به رسالتش شک کرده و گاه آن را رها کند، اما هرگز حق ندارد آن را از یاد ببرد!
5-خداوند دعای کسانی را می شنود که می خواهند نفرت از آنها گرفته شود، اما نسبت به آنهایی که می خواهند از عشق بگریزند ناشنواست.
6-افتادن از طبقه ی سوم همان اندازه صدمه می زند که افتادن از طبقه ی صدم؛ پس اگر قرار بود بیفتم، چه بهتر که از فاصله ی زیادی بیفتم.
7-زندگی نسبت به کسی که رویای خود را دنبال کند بخشنده است.
8-وقتی آدم عاشق است، همه چیز بیشتر معنا دارد.
9-هرگز از رویاهایت چشم پوشی نکن؛ چشم براه نشانه ها باش.
10-آدم می تواند همیشه دوستان جدیدی پیدا کند، بی آنکه مجبور باشد هر روز آنها را ببیند.
11-اگر من بخشی از افسانه ی تو باشم تو روزی باز خواهی گشت.
12- همیشه به قلبت بگو که ترس از رنج از خود رنج بدتر است. تاریکترین لحظه ی شب لحظه ی پیش از برآمدن آفتاب است.
13- جوانی که فراموش می کند شاخه گلی به محبوبش بدهد، سرانجام وی را از دست خواهد داد.
14-هرگز نمی توانیم درباره زندگی دیگران قضاوت کنیم، چون هر کس رنجها و درماندگی های خودش را دارد.....