روز اول
درست وقتی پایم را از در خانه بیرون گذاشتیم و در را محکم پشت سرم بستم متوجه شدم امروز چیزی سر جایش نیست
پرنده در کوچه پر نمیزد
هوا غبار آلود و خاکستری بود و رایحه یه آتش و خاکستر فضا را آکنده از خود کرده بود
کوله ام را برداشتم کلاهم را روی سر گذاشتم و به طرف جنگل به راه افتادم
پنج سال از آن ماجرا میگذشت
و من حتی یک شب بدون فکر کردن به آن نگذرانده بودم
یک شب در خواب میدیدم که در آلونک گیر افتاده بودم یک شب حیاط پشتی یک شب در اصطبل و باغچه مردگان و....
نقطه پایان مشترک تمام این خواب ها پایانیشان بود
که حتی نمیخواهم راجب آن صحبت کنم
در میان ریل متروک راهم را کج میکنم و بسمت کلبه دوستم میروم
که تقریبا هیچوقت در کلبه اش نیست من هم بدم نمیاد با نان صحرایی و قارچ جنگلی از خودم پذیرایی کنم
همانطور که روی لبه تخت خوابیدم و به سر حیواناتی که به دیواره کلبه میخکوب شده بودند زل زده بودم خوابم برد
الان نیمه شب است شاید هم نیمه صبح
با صدای جیرجیر دیوانه وار پرندگان از خواب پریدم
شومینه خاموش شده
سکوت و سرما مثل نامادری بی رحم کلبه را در میان تاریکی بی پایان به آغوش کشیده است
احساس خوبی ندارم
شرایط هر لحظه به کابوس هایم شبیه تر میشود
میخواهم حوادث بعدی را پیش بینی کنم تا از مهلکه دور بمانم
ولی یاد حرف پدرم می افتند
کوله تا حد انفجار پر شده ام را برمیدارم
اسلحه را پر میکنم
باید ساعت ها در جنگل متروک تنها قدم بزنم تا بتوانم افکارم را منظم کنم
در را که باز میکنم همزمان صدایی میشنوم
درست از پشت سرم
از همان انبار قدیمی...