اختصاصی طرفداری | «تقدیم به دکتر صدر عزیز، همراه و همسفر همیشهی ما در استادیومها، تماشای بازیها خواندن داستانها و البته قیطریه تا اورنج کانتی، به مناسبت سالروز تولد او...»
از راه میرسد. زابیتسر شوتی میزند. زابیتسر، ماموریت ناتمام هالر، برانت، ماتسن و فولکروگ را تکمیل میکند.
مردانی که مصمم و پرقدرت شوت میزنند. مردانی که از آن دیوار زرد 50 ساله نیرویی مضاعف میگیرند... ضربهی زابیتسر راه خود را به دروازهی اتلتیکو پیدا میکند.
4-2. ادین ترزیچ، مچ سیمئونه را میخواباند. و بوروسیا، پس از مادرید، بارسلونا و سویا حالا مچ اتلتیکو مادرید، حریف قدرتمند دیگری از لالیگا را.
پس از بازی، مصاحبه یولیان برانت شنیدنی است. تنها کسی که به نظر میرسد پس از توماس مولر راه مصاحبههای جذاب او را ادامه خواهد داد. اما...
اما تو هنوز، منتظری کسی نام فیلیپه سانتانا را فریاد بزند.... کسی که 11 سال قبل، شور و هیجان یورگن کلوپ، طرفداران و مردان در زمین را با یک لمس توپ به آتشفشانی مهار نشدنی تبدیل کرد و داستانی برای زندگی تک تک طرفداران دورتموند رقم زد. شاید، این یکی بیربطترین آن داستانها به فوتبال باشد. و درهمتنیدهترین آنها با بازی.
این، داستان فیلیپ، طرفدار دورتموند در یک قدمی مرگ است. وقتی سانتانا آن ضربه را به توپ نواخت...
تقدیم به دکتر حمیدرضا صدر عزیز، هم سفر قیطریه تا اورنج کانتی
سلام
به قلم فیلیپ در schwatzgelb
سلام... به نظر واژهی سادهای میآید. تا زمانی که متوجه شوید دیگر نمیتوانید آن را به کسی بگویید و به یاد میآورید که میلیونها بار با رویی خوش میان شما و دیگران ردوبدل شده...
در باکسینگ دی 2012، یک آمبولانس آبی رنگ مرا به بیمارستان رساند. بهخاطر دردی که هرگز آن را تجربه نکرده بودم. تب بالا و شرایطی عجیب برای من که تابهحال به بیمارستان نرفته بودم.
اورژانس، بستری شدن، داروهای اولیه... امیدوار بودم چیز مهمی نباشد. اما بود. کریسمس تمام شد و من روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم. بیهوش میشوم. سه عمل جراحی پیاپی. خواب مداوم در شب سال نو. خوب میشه! اما وضعیت بدتر از همیشه بود. بیدار بودم؛ اما خاموش و بیتحرک...
روز دوم ژانویه، نیاز به جراحیهای بیشتری داشتم. وضعیت بدی بود. همه چیز خاکستری شده بود. انگار از پشت پارچهای دنیا را میدیدم. دیگر خبری از سلام کردن نیست. فقط صدای دستهایی را میشنیدم که دکمهها را فشار میدهند. نوشیدنیهای که انگار از دنیای دیگری میآیند... بیمکان. بیزمان...
باز هم اتاق عمل. درد بیشتر. تزریق مداوم خون. داروهای عجیب. هفتهها ترس. عذاب. امید. استقامت. اطرافیانم چه میکشند؟ بیشترین حرکت من چرخش به پهلوی راست روی ملحفه سفید تخت بیمارستان است. مسکنهای کلروفوم مغزم را هم مانند جسمم از کار انداختهاند.
اینها چه ربطی به دورتموند دارد؟
من، فیلیپ، یک طرفدار 36 سالهی دورتموند هستم. (در سال 2013). اولینبار در 9 سالگی برای تماشای بازی دورتموند و فورچونا کلن با پدرم به وستفالن رفتم. از سال 1988، تمام بازیهای مهم دورتموند را تماشا کردم و در خارج از خانه همراه تیم بودم البته به جز یک سفر طولانی باشگاه به توکیو.
من شبهای بدون بازی را در کافهها و در حال نوشیدن آبجو با رفقا و بحث راجع به تیم سر میکردم. اگر اندی مولر آن شوت را میزد، اگر یان کولر ضربهی سرش را نزده بود، اگر...
از وقتی یادم میآید، هرروز حتی برای 5 دقیقه هم شده، مسیرم را طوری طراحی کردم که از کنار وستفالن بگذرم. در روزهای ورشکستگی یا قهرمانی. در روزهای ترک ستارگان یا ورود پسرانی جدید. من طرفدار دورتموند بودم.
So fern, so nah (خیلی دور، خیلی نزدیک)
از خواب مصنوعی بیدار شدم. هنوز گیج بودم. چیزی به یادم نمیآمد. تا آنکه فهمیدم یکی از پرستارانی که ساعتها بالای سر من بود، طرفدار دورتموند است!
بوروسیا دورتموند... چه اسم آشنایی... عشق جانسوز من که برایم لحظات فوقالعادهای را رقم زده بود، اکنون کجاست؟ تعطیلات زمستانی است و مسابقات تعطیل است. خدا را شکر که بازی را از دست ندادم.
از پرستار میپرسم نوری شاهین از مصدومیت برگشت؟ او بدون تعجب باآبوتاب دربارهی شاهین توضیح میدهد. انگار در ورزشگاه هستیم. یادم میآید که همیشه طرفدار شاهین بودم و از او در مقابل طرفداران مخالف باحرارت دفاع میکردم، احمقانه است؟
دورتموند، برای من زیباترین چیز بیاهمیت دنیا بود و آنجا بود که فهمیدم تمام این 27 سال شیفتگی آنقدرها هم اتلاف انرژی نبوده... عملها، ادامه داشت. درمانها و توانبخشیها و صدرنشینی بیرحمانهی بایرن مونیخ.
سپس زمانی رسید که میتوانستم به خانه بروم. البته خانهای جدید و تحت مراقبت ویژه. درمانگران هنوز همراهم هستند. مهم این است که هنوز نمیتوانم بایستم و این یعنی از جایگاه دیوار زرد دور خواهم بود. البته، دورتموند تنها چیزی نبود که نگران آن بودم. همسر و فرزندانم، نگرانی اول من بودند. همسر عزیز و مهربانم. خدایا. چه زنی.
در آن روزها ترانهای مدام در سرم میچرخید. وقتی بیشتر فکر کردم منشأ آن را به یاد آوردم.
آهنگ So fern, so nah (خیلی دور خیلی نزدیک)
چند ماه قبل و در ماه می در برلین بودم. در میدان شهر و روی سکوها، با دوستانم جشن گرفته بودیم و میرقصیدم. ما بایرن مونیخ را در فینال جام حذفی له کرده بودیم.
درست فردای روزی که از خواب مصنوعی برخاستم، همان آهنگ در بیمارستان پخش میشد. هیچچیز دیگری در تمام آن روزها، برایم خاطرات گذشته را زنده نمیکرد و اینکه چه بر سرم آمده. دیگر نمیتوانستم در هیچکدام از آن جشنها باشم...
یک شکنجه واقعی
قرار بود در خانه چیزهایی بهتر شود. اما نشد. بچههایم رشد میکردند. بیآنکه بتوانم پابهپای آنها جستوخیز کنم. زنی را میدیدم که بیشریک زندگیاش به کارهای روزمره میپردازد. خانهای که برایم شبیه زندان بود. بحثهای پزشکی دیوانهام میکرد. حرفهای توانبخشان. بلعیدن قرصها. و.... لغو اشتراک بلیت فصل باشگاه دورتموند.
انگار محیط اطراف، یک صحنهی سیاه خیمهشببازی است و من بیآنکه نقشی در آن داشته باشم فقط در تاریکی همه چیز را نظاره میکردم. اطرافیان، با من دربارهی دورتموند حرف میزدند تا به خیال خودشان حالم بهتر شود. اما مصنوعی بود. ساختگی بود. من میخواستم واقعاً در استادیوم باشم.
سرانجام بیخیال حرف دکترها شدم. وقتی حس کردم، میتوانم بایستم، همزمان شد با یک بازی اروپایی تیم یورگن کلوپ در آن فصل. بازی برگشت با مالاگا در وستفالن.
من آنجا بودم
اینها فقط کلمات نیست. اینها حقیقتی است که باید باورش کنید.
«من.... آنجا.... ایستاده.... بودم.»
در وستفالن. قبل از بازی سعی کردم روی صندلی بنشینم تا قوایم را ذخیره کنم. از نشستن روی صندلی هنگام بازی نفرت داشتم. میخواستم بایستم. به لطف تصمیمات چند سال اخیر یوفا، دوباره میتوانیم جایگاه ایستاده را داشته باشیم. هه، دستشان درد نکند!
بازگشت به وستفالن و بودن در میان دیوار زرد حس خوبی دارد. اما برای من هنوز کمی غریب است. برای لحظاتی در افکارم غوطهور میشدم. من در یکقدمی مرگ بودم. اصلاً شاید مرده بودم. زندگیام تمام شده بود. اما حالا اینجا هستم. در این دنیا. در زندگی و...
«در یک استادیوم برای تماشای فوتبال»
شروع بازی، حس دیگری داشت. با چرخش توپ احساسات و تفکرات من مثل قبل نبود. برایم عجیب بود که دورتموند، در نبرد برای رسیدن به نیمهنهایی لیگ قهرمانان میجنگد، و من نمیتوانم بر آن تمرکز کنم.
من که در بازیهای دوستانه پیش فصل نیز تمام سلولهای متمرکز بازی بچهها بود، حالا به چیزهای دیگری فکر میکردم. به فرزندانم به همسر، به آینده... راستی قرار است چه رخ دهد؟
حتی وقتی 2- 1 عقب میفتیم، مثل قبل دنیا برایم تمام نمیشود. شاید؛ چون یکبار، همین چند هفته قبل این اتفاق برایم رخداده بود! پزشکان الکل را برایم ممنوع کردهاند و این یعنی نمیتوانم با نوشیدن خود را درگیر کنم.
بازی 2-2 میشود. باورم نمیشود. انگار فقط یک فیلم احمقانه را نگاه میکنم. ذهنم، شبیه یک کامپیوتر فقط چند خاطره از نتایج خوب گذشته را به یاد میآورد. بدون شور. بدون هیجان...
ناگهان... ناگهان سانتانا از راه میرسد.
3-2... آخرین ضربه به توپ. آخرین لحظهی بازی. آخرین سلاح کلوپ... در یک لحظه با فشار زیادی به رگهایم به مرز انفجار میرسم. بدون فکر. بدون حساب و کتاب. هیچ تاریکی در جهان در آن لحظه قدرت بلعیدن ظهور شادی در من را نداشت. انگار از دل خاک جوانه زدم... انگار گدازههای روشن وجودم، در دل شب بیرون ریخته بود...
دردها کجا بودند؟ نگرانی دیگر چیست؟ سروصداهای اطراف، هزاران نیروی روشن را به آسمان فرستاده بود.
امید
آن شب، سردی و بیحسی در وجودم از بین رفته بود. میدانستم آن شادی، از ناخودآگاه ذهنم برآمده. عقل، در آن لحظه در کنترل ناخودآگاهم درآمده بود. این را از پزشکان شنیدم.
چیزهایی که آن شب در من رخ داد بیش از یک گل مهم در یکچهارم نهایی لیگ قهرمانان بود.
اعتراف میکنم که نمیشود گفت این حس هنوز در من باقی است. هنوز هم انگار از زندگی دور هستم و همچنین از دورتموند. اما فکر کردن به آن لحظهای که سانتانا توپ را از خط گچی سفیدرنگ عبور داد به من امید میبخشد. امید آنکه همه چیز تاریکی مطلق نیست. لااقل هنوز هم میتوانم به شما بگویم سلام...