«پرواز بر فراز آشیانهی فاخته» در کنار «رستگاری شائوشنگ» و «فارست گامپ» از جمله فیلمهای صاف و ساده اما بسیار قدرتمند و تاثیرگذارِ تاریخ سینما هستند که با پیر و جوان ارتباط برقرار میکنند و البته اشک سنگدلترین و پوستکلفترین آدمها هم از شلاق احساس جاری در آنها در امان نخواهد بود. و این به همان حالوهوای بیشیلهپیلهای که دارند برمیگردد. فیلمهایی که نه مضمون فلسفی عجیب و غریبی دارند و نه دست روی موضوع منحصربهفردی میگذارند. در عوض درست مثل «رستگاری شائوشنگ» که موضوع کلیشهای و شعاریای مثل «امید داشتن برای رهایی» را برمیدارد و آن را با داستانگویی روان و سادهاش مورد بررسی قرار میدهد و از دل سادگی، پیچیدگی و غافلگیری بیرون میکشد، «پرواز بر فراز آشیانهی فاخته» هم چنین کاری را با تلاش برای آزادی از زیر سلطهی یک نظام سرکوبگر انجام میدهد. اولین چیزی که با شنیدن این جمله به ذهنمان میرسد، دولتهای ظالمی هستند که آزادی را از مردم سلب کردهاند و اجازهی کشیدن یک نفس اضافه را هم به زیردستانشان نمیدهند، اما «آشیانهی فاخته» دربارهی چیزی عمیقتر و گستردهتر حرف میزند و آن هم طبیعت بیرحمانهی قابلدرک زندگی و هستی است که دیر یا زود مسیرش به در خانهی همهی ما میافتد.
«آشیانهی فاخته» دربارهی دنیای دیوانهای است که تمام تلاشش را میکند تا تو را به روباتی فرمانبردار و خسته و وابسته به خودش که حوصله و توانایی و امیدِ گرفتن حق خودش از آن دنیا را ندارد تبدیل کند. دربارهی دنیای دیوانهای که هر لحظه ممکن است ما را به دیوانگی بکشاند و در قل و زنجیر خودش محبوس کند و به سراغ قربانی بعدیاش برود. این یک اتفاق طبیعی است. این دنیا نیست که به دور ما میچرخد، بلکه این ما هستیم که باید به ساز دنیا برقصیم و این دنیا نیست که در حد فهم و شعور و درک ما رفتار میکند، بلکه این ما هستیم که با وجود ذهن محدودمان در مقابل کارکرد و ساختار پیچیدهی آن، باید خودمان را برای مقابله با آن و زندگی مسالمتآمیز با آن آماده کنیم. اگر فاقد این تجهیزات روانی باشیم، خیلی راحت میتوانیم شکست سختی بخوریم. دستیدستی به جنون کشیده شویم و برای فرار از حقیقت و برای فرار از برخورد دوباره با زندگی، گوشهای را انتخاب کنیم و از وحشت در آنجا مخفی شویم. ممکن است خودمان را لایق زندگی آزادانه ندانیم و در نتیجه به یک زندگی کسالتبار و تکراری پناه ببریم. چنین ماجرایی در بیمارستان اعصاب و روان «آشیانهی فاخته» که اکثر زمان فیلم در آن جریان دارد، حکمفرمایی میکند.
فیلم با نمای سرد و تاریکی از گرگ و میش یک روز صبح شروع میشود. از دوردست نور چراغ ماشینی دیده میشود که سرنشین مهمی را حمل میکند. در بیمارستان بیماران بیاطلاع از تغییری که قرار است در زندگیشان ایجاد شود، در حال خر و پف کردن هستند. از همان نماهای ابتدایی فضای بیمارستان به عنوان مکانی ترسیم میشود که همه در خواب غفلت به سر میبرند و همهچیز مثل خط ممتدی بدون فراز و فرود خبر از مرگ میدهد. یا حداقل مرگ روح. خیلی زود مشخص میشود که این سکوتِ حوصلهسربر حاصل کار چه کسی است. پرستار رچد که تا ساعاتی دیگر قرار است به یکی از منفورترین و عوضیترین آنتاگونیستهای تاریخ فیلمهای سینمایی تبدیل شود، وارد بیمارستان میشود. لباس تماما سیاهی که به تن دارد، چراغ قرمز بزرگی که بالای سرش به چشم میخورد، چهرهی سنگی و مقرراتیاش و مدل موهای شیطانیاش حتی قبل از اینکه با او آشنا شویم، بهمان سرنخ میدهند که او قرار است به چه شیطان هولناکی تبدیل شود.
براساسِ برنامهریزی و ریاستِ خشک و نظامیوارِ پرستار رچد، همهچیز طبق یک برنامهی شدیدا از پیش تعیینشده جلو میرود. موسیقی ملایمی پخش میشود. زمان مصرف داروها اعلام میشود. بیماران به صف میشوند و قرص و آب میوهشان را میخورند و دوباره به پرسیزنی در فضای محدودِ بخش برمیگردند. بله، نظم چیز خیلی خوبی است. اما از صورتهای این بیماران مشخص است که اگرچه خودشان نمیدانند، اما این نظم اجباری به روتین خستهکنندهای برایشان منجر شده است. هیچ هیجان و لذتی از شروع یک روز جدید در چهرهشان دیده نمیشود. به همین دلیل اگرچه دهها نفر در این بخش نفس میکشند و زندگی میکنند، اما اتمسفر آن فرقی با یک بیمارستان متروکهی جنزده ندارد.
این البته تا وقتی است که با سرنشین مهم آن ماشین آشنا میشویم. او یکی از بهیادماندنیترین و جذابترین شمایلِ سینمایی است. اسمش مکمورفی است و قرار است با خودش شوخی و خنده و هیجان را به این بیمارستان متروک از روح بیاورد و وحشتزدگی و ناامیدی را از ساکنانش دور کند و کاری کند تا آنها دیوانگیشان را در آغوش بکشند. در همان اولین سکانسهای او میتوان متوجه تفاوت رفتاری و اخلاقیاش با چیزی که از دیوانگان انتظار داریم شد. او از آمدن به چنین جایی نه تنها ناراحت نیست، بلکه خوشحال به نظر میرسد. شاید انتظار داشته باشیم تا تازهواردی مثل او به خاطر قرار گرفتن در دیوانهخانه به افسردگی کشیده شود. اما مکمورفی از همان اولین لحظات فیلم خندان به نظر میرسد و خیلی زود شروع به ارتباط برقرار کردن با چیف، سرخپوستی که خودش را به کمعقلی و ناشنوایی زده و دیگران میکند.
به همین دلیل مکمورفی بیشتر از اینکه دیوانهای کلیشهای به نظر برسد، آدم عاقلی به نظر میرسد که دارد فیلمِ دیوانهها را بازی میکند. این همان رازی است که تا پایان فیلم بیجواب باقی میماند و این همان چیزی است که دکترهای بیمارستان را دربارهی او به شک میاندازد. در ذهن او چه میگذرد؟ بحث دیوانه بودن یا نبودنِ مکمورفی چیزی است که در همان اولین دقایق فیلم به میان کشیده میشود. دکترها فکر میکنند که او فقط ادای دیوانه بودن را درمیآورد تا از دست کارهای سخت زندان خلاص شود. خودِ مکمورفی تایید میکند که عاقل است. که «من شگفتی علم مدرن هستم». اینکه او واقعا دیوانه است یا نه، فعلا مهم نیست. چیزی که از این مکالمه متوجه میشویم این است که مکمورفی چنان شخصیت شورشی و سرکشی دارد که نمیتواند به چرخدهندههای تحت کنترل یک سیستم تبدیل شود. انجام کارهای سخت زندان هیچ فرقی با دنبال کردن یک سری قانون و روتین طاقتفرسای روزانه ندارد. شاید مکمورفی فکر میکرده اگر به تیمارستان منتقل شود، بدون اینکه زیر سایهی نیرویی بالادست باشد، آزادی بیشتری برای لذت بردن از زندگیاش خواهد داشت. اما او خیلی زود متوجه میشود که چنین چیزی حقیقت ندارد.
در اولین جلسهی روانکاوی دستهجمعی بیماران، مکمورفی با دشمن جدیدش آشنا میشود و ما هم با دیوانهی اصلی داستان: پرستار رچد. در جریان این سکانس متوجه میشویم که پرستار رچد چگونه تمام بیماران را مثل موم در مشتش دارد و چگونه کاری کرده تا آنها همیشه خسته از فکر کردن به آزادی و وحشتزده از تصور کردن دنیای بیرون زندگی کنند. خودش آن را جلسهی روانکاوی مینامد، اما هیچ چیزی از آن به روانکاوی نمیخورد. بیماران در جریان این جلسات نه تنها بهتر از قبل نمیشوند، بلکه بدتر میشوند. او از این جلسات برای به یاد آوردن بدبختیها و مشکلات و تمام چیزهایی که بیماران را اذیت میکند استفاده میکند و هر روز این کار را تکرار میکند و از این طریق خاطرات بد و دردناک آنها را مدام برایشان زنده میکند. مثلا در این سکانس میبینیم که پرستار رچد مشکل آقای هاردینگ که مشکوکبودن به همسرش است را به میان میکشد. هاردینگ شروع به توضیح دادن احساساتش میکند. حرفهایش که تمام میشود، پرستار رچد از دیگران میخواهد تا نظرشان را بگویند، اما هیچکس حاضر نمیشود. معلوم نیست این چندمین جلسهی روزانهی رچد با بیماران است، اما بیماران طوری حاضر به حرف زدن نمیشوند که انگار این اولین جلسه است و انگار تاکنون هیچ پیشرفتی در ارتباط برقرار کردن با بیماران صورت نگرفته است. که انگار از هدایتکنندهی بحث وحشت دارند و با او احساس راحتی نمیکنند.
در ادامه، جلسه به دعوای پرسروصدای لفظی بین بیماران میانجامد و در جریان این دعوای طولانی، پرستار رچد هیچ تلاشی برای قطع کردن این جر و بحث نمیکند و اجازه میدهد تا آنها هرچه قدر دوست دارند توی سر یکدیگر بزنند و هرچه از دهانش درمیآید بار یکدیگر کنند. در میان این شلوغی، نگاه مکمورفی چهرهی پرستار رچد را پیدا میکند و او را در حال لبخند زدن میبیند. هدف پرستار رچد از برگزاری این جلسات روانکاوی، کمک کردن به بیماران برای حل مشکلاتشان نیست. او آنها را دعوا میاندازد تا همبستگی و دوستیشان را نابود کند و بعد با نیمهتمام گذاشتن جلسه با دعوا و داد و بیداد کاری میکند تا بیماران فکر کنند مشکلات آنها غیرقابلحل شدن هستند و آنها هیچوقت خوب نمیشوند. این باعث میشود تا آنها خودشان به این باور برسند که برای رفتن از اینجا آماده نیستند. پرستار رچد ذهن آنها را تسخیر کرده است. بهطوری که حتی اگر درِ بیمارستان هم باز باشد، بیماران طوری به مریض بودن خودشان باور دارند و آنقدر از دنیای بیرون وحشت دارند که به زور هم که شده از بیمارستان خارج نمیشوند و با انتخاب خودشان در زندانی که به دست خودشان ساخته شده، باقی میمانند. بدون حتی یک کلمه، جنگ مکمورفی و پرستار رچد آغاز میشود. پرستار رچد برای در کنترل نگه داشتن بیماران که آن را به نفع خودشان میداند و مکمورفی برای نشان دادن جنبهی پرهیجان و بیپروای زندگی.
برای شروع، در حالی که اکثر بیمارانِ بخش با اتوبوس بیرون رفتهاند، مکمورفی سعی میکند تا به چیف بسکتبال بازی کردن را یاد بدهد. چیف فعلا به دستوراتِ مکمورفی که از او میخواهد توپ را به درون سبد شوت کند، جواب نمیدهد. اما مکمورفی از منزویترین عضو بخش شروع کرده است و اگر او را مجبور به واکنش نشان دادن کند، بقیه مثل آب خوردن خواهند بود. این در حالی است که پرستار رچد با نگاه خیرهای از پشت پنجرهی اتاقش تلاش دیوانهوارِ مکمورفی در زمین بسکتبال را زیر نظر دارد. او میداند که بیمار جدیدی دارد. بیمار جدیدی که باید ارادهاش را بشکند. سکانس بعدی جایی است که مکمورفی سعی میکند تا هیجان را به کارتبازیهای بیماران تزریق کند. تا قبل از این، حتی کارتبازی بیماران هم حوصلهسربر بود. چون نه خبری از رعایت قوانین بود و نه چیزی برای از دست دادن. ولی مکمورفی با معرفی سیگار و شرطبندی سعی میکند تا بازی واقعی را به آنها یاد بدهد.
سکانس مهم بعدی جایی است که باز دوباره یک جلسهی روانکاوی حوصلهسربر و بینتیجهی دیگر شروع میشود. تا اینکه مکمورفی بحث را عوض میکند و شروع به التماس کردن از پرستار رچد برای عوض کردن برنامهی «بسیار دقیق» بخش برای تماشا کردن مسابقهی افتتاحیهی بیسبال میکند. مکمورفی از این میگوید که کمی تنوع و تحول کسی را نکشته است. پرستار رچد که نمیخواهد قدرت رهبریاش به چالش کشیده شود، با آن مخالفت میکند. از نگاه او نشستن دور هم، به یاد آوردن اتفاقات فاجعهبار زندگی این بیماران و بعد تمام کردن همهچیز با دعوا و مرافه خیلی کاربردیتر از تماشای یک مسابقهی سرگرمکننده است. چشمانِ بیماران که مشخص است از این جلسات خستهکننده عاصی شدهاند، به محض شنیدن درخواست مکمورفی، برق میزنند و با نگاه ملتمسانهای به سمت پرستار رچد برمیگردند. انگار ته دلشان برای قبول شدن بیدردسر این درخواست دعا دعا میکنند. اما در پایان این سکانس با جنبهی دیگری از تاثیر فرمانروایی روانی پرستار رچد بر این بیماران آشنا میشویم.
پس از اصرار مکمورفی، پرستار رچد بالاخره راضی به رایگیری میشود. اگرچه برق چشمانِ بیماران از شنیدن این درخواست احتمال پیروزی مکمورفی را بالا میبرد، اما همزمان وقتی پرستار رچد راضی به رایگیری میشود، یعنی مطمئن است که حتی اگر قدرت انتخاب را به بیماران بدهد، باز آنها را در کنترل دارد. در کمال ناباوری مکمورفی، او شکست میخورد و در پایان این سکانس متوجه میشویم که مکمورفی به تلاشهای بیشتری برای بیدار کردن بیماران نیاز دارد. آنها طوری تحت تاثیر پرستار رچد هستند و آنقدر دیگران به جای آنها تصمیم گرفتهاند و آنقدر خوب و بد به آنها دیکته شده است که خودشان جرات و جسارت تصمیمگیری را ندارند. بیماران به سر بازیهای رومیزی مسخرهی همیشگیشان و دعواهای همیشگیشان برمیگردند. مکمورفی از این فرصت برای برگزاری یک کلاس پیشرفته برای بیماران استفاده میکند. او بعد از ترسو خواندنشان، با آنها شرط میبندد که میتواند با شکستن پنجره با استفاده از آبخوری سنگینِ دستشویی، به تماشای مسابقهی بیسبال برود. مکمورفی در حد قرمز شدن زور میزد، اما آبخوری از جایش تکان نمیخورد که نمیخورد. او شکست را قبول میکند و درس امروز را با این نکته تمام میکند که تلاش کردن و شکست خوردن بهتر از قبول کردن بیحرف و حدیث سیستم است.
در آغاز جلسهی سوم روانکاوی، سوزن پرستار رچد روی بیلی، پسر جوانی که لکنتزبان دارد گیر میکند و باز دوباره مثل ماجرای مشکوکبودن آقای هاردینگ به همسرش، سعی میکند تکتک لحظاتِ بد زندگی بیلی که او را به اینجا کشانده است را بدون اینکه تلاشی برای حل آنها کند، به یادش بیاورد. مکمورفی به خمیازه کشیدن افتاده است. در جریان این جلسه است که بالاخره شاهد تغییراتی در بیماران هستیم. آقای چزویک علاوهبر اینکه از پرستار رچد به خاطر فشار آوردن به بیلی شکایت میکند، بلکه میپرسد چرا آنها کار جدیدی انجام نمیدهند. مثل تماشای مسابقهی بیسبال که مکمورفی دیروز پیشنهادش را داده بود. پرستار رچد به یک رایگیری دیگر راضی میشود. اما این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. بیماران که میدانند دفعهی قبل چه کلاهی سرشان رفته بود، در بالا بردن دستشان تعلل نمیکنند. پرستار رچد که رو دست خورده است، نمیخواهد کنترلش را از دست بدهد. بنابراین به مکمورفی میگوید که او باید رای دیگر بیماران بخش که چیزی از دنیای اطرافشان متوجه نمیشوند را هم به دست بیاورد. مکمورفی در تلاش ناامیدانهای برای به دست آوردن یک رای دیگر است که پرستار رچد جلسه را به پایان میرساند.
مکمورفی موفق به راضی کردن چیف به بالا بردن دستش میشود، اما رچد که شکستش را در شرف وقوع میداند، زیر همهچیز میزند و با دور زدن قانون، کاری میکند تا حرفِ حرف خودش بماند. پرستار رچد اما مکمورفی را دستکم گرفته است. نمیداند که او از جرزنی متنفر است و دیوانهتر از این حرفهاست که به این راحتیها شکست را قبول کند. اگر بیماران مثل جلسهی قبلی باز دوباره در تلاششان برای تماشای مسابقه شکست میخوردند، دیگر امید نداشتهشان را کاملا از دست میدادند. بنابراین در حالی که به نظر میرسد پرستار رچد ضربهی نهایی را به مکمورفی وارد کرده است، او برگبرندهاش را رو میکند. چیزی که پرستار ارشدِ ظالم بیمارستان نمیتواند جلوی آن را بگیرد: خیالپردازی.
در جریان یکی از بهیادماندنیترین و مشهورترین سکانسهای کل فیلم، مکمورفی شروع به وانمود کردن میکند. وانمود میکند که در حال تماشای مسابقهی بیسبال است و با خیره شدن به صفحهی سیاه تلویزیون و بالا و پایین پریدن، مسابقهای خیالی را گزارش میکند. مکمورفی هیجان لحظه به لحظهی مسابقه را بازسازی میکند و خیلی زود بقیهی دیوانهها هم به او میپیوندند. خیالپردازی و هیجان مثل یک بیماری واگیردار به همه منتقل میشود. مکمورفی ثابت میکند که کافی است به بیماران فرصت بدهید تا نشان دهند که قدرت خیالپردازی قویای دارند و از دیوانگیشان میتوانند برای لذت بردن از زندگی بهره ببرند. شاید هر فرد عاقل دیگری جای آنها بود، از این صحنه خندهاش میگرفت و عقب میایستاد، اما دیوانهها طوری از توضیحات تند و سریع مکمورفی هیجانزده میشوند که واقعا احساس میکنند در حال تماشای یک بازی واقعی هستند. در حالی که مکمورفی و دوستانش از خوشحالی قهقه میزنند، باری دیگر به یکی از نماهای عکسالعمل پرتعداد فیلم کات میزنیم که چهرهی خشمگین پرستار رچد را نشان میدهد. او مثل کسانی که روح دیدهاند به مکمورفی خیره شده است و کاری از دستش برنمیآید. البته فعلا. نبرد آنها جدی میشود.
کارهای غیرمعمول مکمورفی کاری میکنند تا دکترهای بیمارستان بیشتر از پیش به عدم دیوانهبودنِ او شک کنند. در جریان جلسهای که با او گذاشتهاند، دکتر به این موضوع اشاره میکند که هیچ مدرکی در رابطه با بیماری روانی او دیده نمیشود. مکمورفی بعد از یک ماهی که در اینجا سپری کرده، تیرش به سنگ خورده است. اینجا نه تنها بهتر و آزادتر از زندان نیست، بلکه محیط بستهتری هم دارد. به قول خودش حداقل زندان هرچه بود، میتوانستیم بدون دردسر تلویزیون تماشا کنیم. دکتر او را به عنوان یک بیمار روانی باور ندارد و مکمورفی هم دلایل کافی برای برگشتن به زندان را دارد، اما او این کار را نمیکند. در عوض با نشان دادن چندتا کار دیوانهوارِ کلیشهای، به دکتر میگوید که آیا حتما باید دست به چنین کارهایی بزنم که به بیماری من ایمان بیاوری؟ اگرچه فیلم بهطور واضحی به این موضوع اشاره نمیکند، اما بهشخصه فکر میکنم مکمورفی متوجه ظلمی که دارد به دوستانش میشود شده است و میخواهد به جای رفتن، بماند و برای سر عقل آوردن آنها و به زیر کشیدنِ پرستار رچد تلاش کند. اگر او برود، رچد باز دوباره همهچیز را به حالت قبلیاش برمیگرداند و پیشرفت نصفهونیمهاش، حیف و میل میشود.
طبق معمول باید سکانس بعدی به یک جلسهی روانکاوی اختصاص داشته باشد، اما آخرینبار مسیر تحولِ جلسات به جایی ختم شد که پرستار رچد با جرزنی پیروز شد و به معنای واقعی کلمه مجبور به فرار شد. بنابراین میتوان حدس زد که هدایتکنندهی جلسهی چهارم نه رچد، که مکمورفی باشد. اما از آنجایی که او به دور یکدیگر نشستن و چرندگویی علاقه ندارد، با کمک چیف از حصارهای زندان بالا میرود و با دزدیدنِ اتوبوس، دوستانش را برای یک جلسهی روانکاوی واقعی بیرون میبرد. مکمورفی همه را به یک جلسه ماهیگیری میبرد. تفاوت نتیجهی جلسهی روانکاوی پرستار رچد و مکمورفی جایی مشخص میشود که گروه در حالی که ماهی بزرگی شکار کردهاند، به سمت خانه برمیگردند و در اسکله با پلیس و دکتر بیمارستان روبهرو میشوند. در حالی که در پایان جلسات روانکاوی پرستار رچد، همه ناراحتتر و دربوداغانتر از همیشه بحثشان را به پایان میرساندند، حالا میتوان دید که این اردوی ماهیگیری خیلی بیشتر از تمام روانکاویهای رچد، تاثیر خوبی روی بیماران گذاشته است. بعد از این ماجرا دکترها همراه با پرستار رچد به این نتیجه میرسند که مکمورفی «خطرناک» است، اما احتمالا دیوانه نیست. نکتهی مهم این سکانس این است که پرستار رچد به محض اینکه میفهمد آنها میخواند مکمورفی را به جای قبلیاش برگردانند، با آن مخالفت میکند. خودش میگوید که باید به او کمک کنیم. اما ما بهتر میدانیم که او حالا که دو-هیچ از مکمورفی عقب است، میخواهد شکستهایش را جبران کند و مکمورفی را رام کند و افسارش را به دور گردن او هم بیاندازد.
در همین حین، میبینیم که مربیگری مکمورفی در زمین بسکتبال موفقیتآمیز بوده است. حالا چیف با قد بلندش به یک تمامکننده و دفاع عالی تبدیل شده است. مشکل بعدی وقتی پدیدار میشود که مکمورفی میفهمد در پایان حبس ۶۸ روزهاش از بیمارستان آزاد نمیشود. مکمورفی همان چیزی را متوجه میشود که ما خیلی قبلتر به آن شک کرده بودیم. اکثر بیماران خودشان داوطلب بستری شدن در اینجا شدهاند و هروقت بخواهند میتوانند به خانه بروند. اما نمیخواهند. چون سیستم درمانی بیمارستان آنها را همیشه مریض و وحشتزده از بیرون نگه داشته است. تا قبل از این، بیماران در مقابل دستوراتِ پرستار رچد لام تا کام حرف نمیزدند، اما حالا آنها با الهامگیری از رفتار جنگجویانه و تحریکآمیزِ مکمورفی، نشانههایی از شورش و طغیانگری را از خود نشان میدهند و سر گرفتن سیگارهایی که حقشان است، داد و بیداد راه میاندازند. متوجه میشویم این ضدحملهی دیگری از سوی پرستار رچد بوده تا بیماران را به جان یکدیگر بیاندازد. سیگار نقش پول رایج بیمارستان را دارد. در نتیجه امتناع رچد از دادن سیگار به آنها و بستنِ کازینوی شرطبندیای که مکمورفی راه انداخته است، آنها را عصبانی میکند. اما از آنجایی که هنوز همبستگی آنها کامل نشده است، همهچیز به جنگ و جدل بین خودشان ختم میشود و پرستار رچد موفق میشود تا باری دیگر نظم آنها را خراب کند. این در حالی است که حالا مکمورفی میداند که اگر خودش دست نجنباند، برای همیشه اینجا ماندنی خواهد بود. اینجا ماندن همانا و دیر یا زود شکستن و پیوستن به صف دیگر بیماران همانا!
به عنوان مجازات، چیزویک، مکمورفی و چیف را برای دریافت جریان برق به مغزشان به بخش دیگری میفرستند. در یکی دیگر از بهیادماندنیترین و شگفتآورترین لحظات «آشیانهی فاخته»، مکمورفی به چیف آدامس تعارف میکند و چیف با جویدن آدامس زیر لب از مزهی میوهای آن تعریف میکند. ناگهان مکمورفی مثل فنر به هوا میپرد و متوجه میشود چیف در تمام این مدت خودش را به کمعقلی و ناشنوایی زده بوده تا از جامعهی ریاکار و دورویی که احاطهاش کرده است فرار کند. چیف هم مثل بسیاری دیگر آنقدر در این حالت بوده است که فراموش کرده زندگی میتواند هنوز پرهیجان و لذتبخش باشد و مکمورفی این را به او یادآور شده است. آنها برای فرارشان نقشه میکشند.
سکانس بعدی به یکی دیگر از جلسات روانکاوی پرستار رچد اختصاص داده شده است. او باز دوباره بازجویی همیشگیاش را با یکی از بیماران شروع میکند تا اینکه مکمورفی با لب و لوچهی آویزان و قیافهی زامبیواری وارد بخش میشود. همه نگران او هستند. تا اینکه مکمورفی لو میدهد که فقط در حال اذیت کردن آنها بوده است. اصولا باید از انرژی کسی که چنان دردی را تحمل کرده کاسته شود، اما مکمورفی با حفظ جنب و جوش همیشگیاش ضدحملهی رچد را با یک ضدحملهی دیگر جواب میدهد. شاید رچد توانایی کنترل کردن واکنش خودش را داشته باشد، اما در ادامهی همین صحنه، وقتی مکمورفی با دردی که تحمل کرده شوخی میکند، میتوان در صورت پرستار کنار دستِ رچد دید که او چگونه تحتتاثیر شجاعت و کاریزمای این مرد قرار گرفته است.
سکانس به ظاهر ساکت بعدی جایی است که بیماران در حال تماشای اخبار هستند. جایی که گویندهی خبر از احتمال باز شدن دیوار برلین در تعطیلات کریسمس آینده خبر میدهد. چیزی که خطی موازی بین دیوار برلین و دیواری که به دور ساکنان بیمارستان و عدم توانایی آنها در فرو ریختن آن کشیده شده است ترسیم میکند. خبری بعدی دربارهی دستگیری سه مرد است که ظاهرا در بمبگذاری یک کلیسا و کشتن سه بچهی سیاهپوستِ بیگناه دست داشتهاند. باز دوباره فیلم سعی میکند از این طریق سرنوشتِ مرگبار بیلی، پسربچهی بیگناه بخش که در سکانس بعدی خواهد مُرد را زمینهچینی کند. مکمورفی و چیف قصد دارند فرارشان را امشب عملی کنند. بنابراین قبل از اینکه بروند، تصمیم میگیرند تا با یک جشن تمامعیار، بیماران را با یک خاطرهی خوش بدرقه کنند و از این طریق به آنها نشان دهند که چگونه خودشان را از داشتن زندگیای آزادانه و بهتر محروم کردهاند.
بعد از عیش و نوش همه، مکمورفی آمادهی رفتن میشود که بیلی از رفتنِ مکمورفی و دوستش کندی ناراحت میشود و از او میخواهد تا یک قرار ملاقات نهایی با کندی داشته باشد. فردا صبح در حالی که رچد و دیگر پرستاران وارد بخش میشوند، مکمورفی خودش را خوابآلود بر روی زمین پیدا میکند. یکی از پرستاران بیلی را همراه با کندی پیدا میکند. بیلی باید همهچیز را توضیح دهد. اما وقتی پرستار رچد از او میپرسد که: «خجالت نمیکشی؟». بیلی جواب منفی میدهد و با دست و هورای دوستانش روبهرو میشود. پرستار رچد که میبیند ترسوترین فرد گروه هم علیه او شده است، سعی میکند تا با نشانه رفتن نقطهی ضعفِ بیلی، او را آزار دهد و از این میگوید که این رفتارش را به مادرش گزارش خواهد کرد. پرستار رچد قصد ادب کردن بیلی را ندارد، بلکه از طریق بیلی قصد ضربه زدن به مکمورفی را دارد. تمام اینها اما به نتایج فاجعهباری ختم میشود. بیلی طوری عصبانی میشود و طوری عذاب وجدان میگیرد که رگ گردنش را میزند.
مکمورفی در شلوغی ایجاد شده میتواند فرار کند، اما او به خاطر مرگ دوستش احساس مسئولیت میکند و به سمت اتاقی که بیلی در آن افتاده است میدود. پرستار رچد به عنوان کسی که باید از شرایط روانی تمام بیماران اطلاع داشته باشد، باید بداند که دست گذاشتن روی نقاط ضعف آنها به چه عواقب بدی منجر میشود. اما انگار او از قصد این کار را کرده است. رچد نمیتواند بهطور عادلانه با مکمورفی مبارزه کند. بنابراین سعی میکند تا با به خطر انداختن جان دوستانش، مکمورفی را سر جایش بنشاند. نقشهی رچد جواب میدهد. مکمورفی به او حمله میکند و گلویش را دو دستی فشار میدهد. دیگر پرستاران مکمورفی را بیهوش میکنند و با خود میبرند. اگرچه شایعهها از فرار مکمورفی خبر میدهند، اما یک شب پرستاران او را در حالی به بخش برمیگردانند که او مثل یک گوسفند فرمانبردار و آرام شده است. دکترها با بریدن بخشهایی از مغز مکمورفی، او را به گیاهی که توانایی فکر کردن و حتی صاف نگه داشتن گردنش را هم ندارد تبدیل کردهاند. پایانبندی مشهور فیلم از راه میرسد که ترکیب عجیبی از اندوه و خوشحالی است.
جای بخیههای روی پیشانی مکمورفی نشان میدهند که او دیگر ادای زامبیهای بیمغز را در نمیآورد، که واقعا به یکی از آنها تبدیل شده است. چیف متوجه میشود که دوستش هرگز به حالت قبلیاش برنمیگردد. اگرچه به نظر میرسد امروزه انجام عمل لوبوتومی روی بیماران روانی که در جریان دهههای ۳۰ تا ۵۰ رواج داشت دیگر صورت نمیگیرد، اما معنایی که این عمل در فیلم دارد برای همیشه پابرجا خواهد ماند. وقتی سیستم متوجه شود که توانایی کنترل فرد را ندارد، آن را از ریشه قطع میکند. کسانی که این کار را کردند اما سلاح مخفی مکمورفی را فراموش کرده بودند. چیف دوستش را برای بار آخر در آغوش میگیرد و با خفه کردنش، او را برای همیشه آزاد میکند. سپس با قدرت فوقالعادهاش آبخوری سنگینی که مکمورفی نتوانسته بود آن را تکان دهد را از جا میکند. لولهها میشکنند و آب با فشار به هوا میپاشد. کسی که تا همین چند وقت پیش، در بلند کردن دستش هم مشکل داشت، تحت الهامِ مکمورفی، چنین جسم سنگینی را از زمین میکند و پنجرههای آهنی را با آن در هم میشکند و قدم به بیرون میگذارد. بقیهی دیوانگان از شندیدن صدای شکستن شیشه بیدار میشوند و جیغ و فریاد به راه میاندازند.
چیف در هوای گرگ و میش صبح به سمت افق میدود. افقی که همزمان سرشار از آزادی و تهدید است. این ما را به یاد پایبندی و اصرار دیوانهوارِ پرستار رچد به نظم و قانون و برنامه میاندازد. در پایان متوجه میشویم که پرستار رچد فقط یک آدم کثیف که از ظلم کردن به بیماران لذت میبرد نبوده است، بلکه واقعا باور داشته که دارد به آنها کمک میکند. او فکر میکند با نگه داشتن بیماران در مسیرها و برنامههای از پیشتعیینشده و دور نگه داشتن آنها از هیجان و غافلگیری، به آنها کمک میکند تا از جنبهی تاریکِ زندگی دور بمانند. اما این یعنی حذف غافلگیری از زندگی که عنصر تعریفکنندهی تمام زندگی است و بدون آن چیزی باقی نمیماند. چیف به درون افق باز و تهدیدآمیز صبح فرار میکند و غافلگیرهایی که زندگی برای او در چنته دارد را قبول میکند. چون او به عنوان دیوانهای که از قفس پریده بهتر از هرکسی میداند که زندگی بدون پیچیدگی به شکل دیگری سخت و طاقتفرسا است. ویژگی او نسبت به دیگران اما دیوانگیاش است. چیف تنها کسی بود که این را از مکمورفی یاد گرفت. میگویند وقتی شما تنها آدم عاقل جمع باشید، تبدیل به تنها دیوانهی جمع میشوید. همچنین میگویند احساس گمگشتگی، دیوانگی و ناامیدی به اندازهی خوشبینی، اطمینان و عقل به معنی یک زندگی خوب است و چیف همهی اینها را در یک پکیج دارد. پس، میخواهم باور کنم که او روح مکمورفی را خوشحال میکند.