قرار بود اولین فیلم دوران حرفه ای خود را بازی کند و او از همان ابتدا در نقش خود فرو رفته بود. این بازیگر جوان خود را در روی یک ویلچر اسیر کرده و به یک بیمارستان نظامی نقل مکان کرد تا مدتی را روی همان ویلچر و در میان سربازان زخمی و علیل جنگ جهانی دوم بگذراند. شبی این بازیگر جوان و دوستان جدیدش در یک کافه ی محلی در حال خوشگذرانی بودند که ناگهان زنی از آسایشگاه نظامی کناری وارد کافه شد تا مقداری کاغذ باطله گیر بیاورد.
او که از دیدن این همه سرباز علیل و بدون دست و پا یکه خورده بود دست هایش را روی سرش گذاشت و با چشمانی از حدقه درآمده فریاد زد:” خداوندا به این مردان مرحمتی کن تا بار دیگر بتوانند روی پاهایشان راه بروند”. مرد جوان ناگهان به آرامی روی پاهایش ایستاد و به صورت آزمایشی و به سختی چند قدمی در طول کافه به جلو گذاشت. زن بیچاره از دیدن این صحنه چنان تحت تاثیر قرار گرفته بود که در همان لحظه بیهوش شد و در ادامه ی قهقهه ی سربازان کهنه کار کافه را در برگرفت. این مرد جوان کسی نبود جز مارلون براندو بزرگ!
براندو همیشه بزرگترین منتقد خود بود. به همان اندازه که کار خود را کوچک و بازیگران را سرگرم کننده هایی متقلب می دانست، دارای استعدادی شگرف و بی همتا در بازیگری بود، بازیگر و یک نماد فرهنگی بی نظیر و بی همتا. مارلون براندو، گاه مردی پر احساس و گاه یک جانی بیرحم، گاه یک انقلابی و گاه یک الاف ولخرج، که موتور محرک صنعت سینمای آن دوران شده بود ناگهان همه چیز را تغییر داد.
بسیاری از فیلم های او به ستون های سینما تبدیل شدند. با این وجود برخی از نقش های او نیز بسیار سازمان نیافته و نامناسب بودند و براندو با این نقش هایش طرفداران خود را مجبور ساخت که درون ملون و بی ثبات او را ببینند. شاید تمام کارنامه ی هنری وی قوی ترین و بهترین کارنامه در میان بازیگران دنیای سینما نباشد اما ۴۲ سال پس از اکران مهم ترین فیلم او، بعد از رسوایی ها و تراژدی های بی پایان، همه فهمیدند که مارلون براندو تا چه حد دورنمای سینما را تغییر داده و بیش از هر کس دیگری تاثیر خود را بر پیکره ی سینما بر جای گذاشته است.
براندو در ۳ آوریل سال ۱۹۲۴ در اوماها در نبراسکا به دنیا آمد. در زندگی نامه اش که آن را با عنوان «ترانه هایی که مادرم به من یاد داد» (Songs My Mother Taught Me) چاپ کرد، براندو دوران رقت انگیز کودکی خود را به تصویر می کشد. پدر مارلون براندو تاجری موفق اما سنگدل و بدرفتار بود که کوچک ترین نشانی از محبت در حرف های او نسبت به پسرش دیده نمی شود. مادرش یک بازیگر آماتور بود، خلاق اما بی کس و درمانده. هر دو به شدت به الکل اعتیاد داشتند.
مارلون جوان پس از به پایان رساندن دوران دبیرستان در مدرسه ی لیبرتی ویل در ایلینویز، به آکادمی نظامی شاتاک فرستاده شد. اما در سال پایانی حضورش به دلیل کشیدن سیگار و نافرمانی های متوالی اخراج شد. او به راه خود ادامه داد و در سال ۱۹۴۳ برای شرکت در کلاس آموزشی بازیگری استلا آدلر به نیویورک رفت. در یکی از کلاس ها، آدلر از هنرجویان خواست که در شرایطی که قرار است یک بمب اتمی به محل زندگی شان برخورد کند نقش یک مرغ را بازی کنند. همه ی هنرجویان خود را به شکل مرغ درآورده و از این طرف کلاس به آن طرف کلاس می رفتند و با جیغ و داد آسمان را نگاه می کردند. اما براندو بدون حرکت و خونسرد سرجای خود مانده بود و درست شبیه مرغی که داشت تخم می گذاشت رفتار می کرد. وقتی که آدلر دلیل این عکس العمل را از او پرسید، براندو چنین جواب داد:” من یک مرغ هستم، از بمب چه می دانم؟”.
الن استریچ که یکی از همکلاسی های مارلون در این کلاس بازیگری بود درباره ی او چنین گفته است:” رفتن مارلون به کلاس بازیگری شبیه رفتن یک ببر به کلاس زندگی در جگل بود”. اما او اولین طرفدار روش بازیگری موسوم به «متد اکتینگ» نبود. این روش که در دهه ی ۱۹۲۰ توسط کنستانتین استانیسلافسکی، بازیگر و کارگردان سرشناس روسی در حوزه ی تئاتر ابداع شده بود بر این باور بود که بازیگر باید نقش را در درون خود بپذیرد. این روش بازیگری در دهه ی ۱۹۴۰ و در حالی که براندو هنوز یک بازیگر ناشی و تازه کار بود به شدت مورد توجه قرار گرفت.
براندو برای اولین فیلم خود با عنوان «مردان» (The Men) در سال ۱۹۵۰ برای بازی در نقش یک کهنه سرباز علیل یک ماه تمام را روی ویلچر در میان سربازان زخمی در یک بیمارستان نظامی گذراند و همین نقش بود که شیوه ی بازی تمامی بازیگران سرشناس آینده از جیمز دین و جک نیکلسون گرفته تا آل پاچینو، رابرت دنیرو، دانیل دی لوییس و جانی دپ را تحت تاثیر قرار داد. بازی وی در نقش این سرباز مفلوک چنان واقعی بود که بسیاری از تماشاگران فیلم بر این باور بودند که براندو واقعا یک کهنه سرباز علیل است که برای بازی در این فیلم انتخاب شده است.
سه سال قبل از آن، براندو ۲۳ ساله در یک تئاتر به کارگردانی استنلی کووالسکی با نام «اتوبوسی به نام هوس» (A Streetcar Named Desire) با بازی درخشان خود آتشی به پا کرده بود. تهیه کننده این نمایش، آیرن سلزنیک قصد داشت از جان گارفیلد یا برت لنکستر برای این نقش استفاده کند اما بعد از مشاهده ی بازی براندو در نمایشی با عنوان «پرچمی متولد می شود» (A Flag Is Born) در سال قبل، تحت تاثیر توانایی های بازیگری براندو قرار گرفت و در یک ریسک خطرناک براندو را برای این نقش برگزید. الیا کازان، کارگردان سرشناس آن دوران و کسی که قرار بود نمایشنامه ی «اتوبوسی به نام هوس» را کارگردانی کند نیز به شدت تحت تاثیر استعداد براندو قرار گرفته و بازی های او را دنبال می کرد.
اما تصمیم نهایی را باید تنسی ویلیامز نویسنده ی داستان می گرفت و به همین دلیل براندو برای دیدار با ویلیامز به خانه اش در کیپ کود رفت، خانه ای که برق نداشت و لوله کشی آن دچار مشکل شده بود. براندو ابتدا هر دو را تعمیر کرد و سپس به خواندن نمایشنامه و اجرای آن در برابر چشمان تنسی ویلیامز کرد. ویلیامز در نامه ای خطاب به آودری وود، ایجنت او چنین نوشت:” از تفسیر و اجرای براندو معنای جدیدی [از نمایشنامه] پیدا شد که بهترین تفسیری بود که تا آن زمان شنیده بودم. به نظر می رسید که از قبل وی ابعاد شخصیت را ساخته است، همان تاثیری که جنگ در میان سربازان جوان بازمانده ایجاد می کند”.
نمایش «اتوبوسی به نام هوس» در ۳ دسامبر سال ۱۹۴۷ آغاز گردید و نقش آفرینی براندو با نیم ساعت کف زدن و تحسین متوالی و بدون وقفه تماشاگران همراه شد. چیزی که تماشاگران آن لحظه روی پرده می دیدند قبلاً هیچگاه دیده نشده بود. یکی از منتقدان پس از دیدن نمایش چنین گفت:” تاکنون چنین نمایشی از یک مرد خوش چهره ی بیرحم و خطرناک در تئاترهای آمریکا مشاهده نشده است”. بازیگران سرشناس آن دوران همه برای دیدن بازی او به سالن رفتند و به تماشای هنرنمایی این بازیگر جوان نشستند. وی بعد از این حضور تا سه سال در هیچ فیلم و نمایش کار نکرد و بسیاری از پیشنهادات فیلمسازان برای حضور در فیلم های بزرگ را نادیده گرفت تا این که رضایت داد در فیلم «مردان» بازی کند. وقتی زمان اکران فیلم رسید همه دیدند که براندو همانند نمایش خود در سه سال پیش در سالن تئاتر، در سالن سینما نیز قیامتی به پا کرده است.
در روزگاری که بازیگران سرشناس آن دوران کاملاً آراسته، محافظه کار و رک و بدون ابهام بودند، براندو شخصیتی نامرتب، وحشی و مبهم داشت. حرف زدن های مبهم و بازی عمیق با چهره یکی از استراتژی های معمول او در بازیگری بود و اعتبار و واقعی بودن را به شخصیت هایی که بازی می کرد می بخشید. او همزمان بازیگری خوش چهره اما خطرناک، جوانی دلفریب اما سنگدل بود. براندو نقش استنلی را بار دیگر در نسخه ی سینمایی «اتوبوسی به نام هوس» در سال ۱۹۵۱ به کارگردانی الیا کازان تکرار کرد. ویوین لی، بازیگر نقش مقابل براندو در این فیلم و البته کیم هانتر و کارل مالدن نیز به خاطر بازی در این فیلم جایزه اسکار گرفتند اما در کمال ناباوری چیزی به براندو نرسید هرچند در بخش بهترین بازیگر نقش اول مرد نامزد اسکار شده بود.
سال بعد بار دیگر زیر نظر الیا کازان در فیلم «زنده باد زاپاتا» (Viva Zapata!) که فیلمنامه ان را جان اشتاین بک نوشته بود بازی کرد. وی بار دیگر نتوانست جایزه اسکار را بدست آورد اما آنتونی کویین برای بازی در نقش مکمل این فیلم برنده جایزه اسکار شد. در سال ۱۹۵۳ برای بازی در نقش مارک آنتونی در فیلم حماسی «جولیوس سزار» (Julius Caesar) بار دیگر نامزد جایزه اسکار شد اما بار دیگر براندو از مراسم اسکار دست خالی به خانه رفت. سرانجام پس از چهار بار نامزدی پشت سر هم براندو توانست برای بازی در نقش یک بوکسور بازنشسته در فیلم «در بارانداز» (On The Waterfront) به کارگردانی الیا کازان در سال ۱۹۵۴ جایزه اسکار را دریافت نماید. کازان در مورد بازی او در این فیلم چنین گفت:” اگر بازی بهتری توسط بازیگر مردی در تاریخ سینما [در مقایسه با بازی براندو در فیلم «در بارانداز»] انجام گرفته است من از آن بی خبرم”.
بازی براندو و برخی از دیالوگ های او در این فیلم جاودانه شد. بازی در نقش جانی استرابلر در فیلم «وحشی» (The Wild One) در سال ۱۹۵۳ او را به عنوان یک چهره ی خونسرد و بی احساس و در عین حال وحشی و بی قید و بند نشان داده و بزودی براندو و تیپ خاص او در این فیلم به الگوی جوانان آمریکایی تبدیل شد. از آن به بعد براندو به خاطر رفتارهای غیرمعمول و عجیب اش و درخواست های غیرمعقول و گاه خنده دارش مورد نکوهش کارگردانان قرار گرفت. براندو شخصیت پیچیده ای داشت و این موضوع را می توان از رفتارهای خود-تخریبی و خود-ناراضی او به راحتی متوجه شد. گذشته ی دردناک و ناخوشایندش تاثیر زیادی بر روی شخصیت و رفتارهای او گذاشته بود. به شدت زنباره بود، شوهری وحشتناک و پدری غیرمعمول. در دهه ی ۱۹۶۰ وی به یک بازیگر بیکار و فراموش شده تبدیل شد.
در سن ۵۰ سالگی براندو از دست رفته بود و آن جوان خوش قیافه ی خوش هیکل جای خود را به مردی میانسال و چاق داده بود. اما هنوز کار براندو با سینما تمام نشده بود و وی در اوایل دهه ی ۱۹۷۰ با دو فیلم بار دیگر استعداد خود را به رخ کشید و به شهرت بازگشت. براندو برای بازی در فیلم فراموش نشدنی «پدرخوانده» (The Godfather) در سال ۱۹۷۲ در نقش ویتو کورلئونه دومین اسکار خود را بدست آورد اما از حضور در مراسم اسکار خودداری کرده و در اعتراض به نحوه ی رفتار دولت ایالات متحده با بومیان این کشور، یک سرخپوست آپاچی را در لباس گوزن به جای خود به مراسم فرستاد که بعدها مشخص شد یک بازیگر زن بوده است. بدین ترتیب براندو از دریافت جایزه اسکار خودداری نمود.
دومین فیلم تاثیر گذار او در این برهه زمانی فیلم «آخرین تانگو در پاریس» (Last Tango In Paris) در سال ۱۹۷۲ به کارگردانی برناردو برتولوچی بود که به وضوح می توان زندگی شکنجه وار گذشته ی واقعی براندو را در آن مشاهده کرد و بازی واقعی و بازی احساسی و دردناک براندو درخشش بیشتری به اثر برتولوچی بخشید. براندو بعدها در مورد این فیلم چنین گفت:” آخرین تانگو در پاریس به کشتی احساسی بسیار بیشتری با خودم نیاز داشت. وقتی که این فیلم به پایان رسید تصمیم گرفتم که دیگر هیچ گاه برای ساخت یک فیلم خودم را از لحاظ عاطفی نابود نکنم. برای بازی در ان نقش، من به ذات درونی خودم خیانت کردم و دیگر نمی خواهم مانند آن زمان عذاب بکشم”.
به همان اندازه که براندو به دنیای سینما بازگشتی مقتدرانه داشت به همان سرعت نیز بار دیگر محو شد. براندو بیشتر می خورد و کمتر ورزش می کرد. در ادامه حضور او در فیلم ها به نقش های کوتاه و بازی های بی جان محدود بود و براندو دیگر به یک کاریکاتور خنده دار از گذشته ی خود تبدیل گشت. وی در یک وعده تعداد زیادی بستنی می خورد و همبرگر مک دونالد نیز به طور مدام برای وی سفارش داده می شد. در لباس زیر با دوستانش ملاقات می کرد، مست می کرد، تندخو و بدرفتار شده بود و قبل از این که جلسه به پایان برسد به خواب رفته بود. براندو به سوژه ای برای جوک های ناخوشایند تبدیل شد. براندو که چندین ازدواج ناموفق و روابط عاشقانه نافرجام را تجربه کرده بود، دستکم ۱۵ فرزند داشت و زندگی خانوادگی او سوژه ی رسانه های زرد و دادگاه های جنجالی شده بود.
در سال ۱۹۹۰، کریستین، پسر براندو، نامزد خواهر ناتنی اش را در عمارت براندو در لس آنجلس با شلیک گلوله به قتل رساند و ۵ سال از ۱۰ سال محکومیت خود را به خاطر قتل در زندان به سر برد تا این که در سال ۲۰۰۸ به علت ذات الریه درگذشت. شایِن، دختر براندو نیز در سال ۱۹۹۵ خودکشی کرد و پایان تلخ زندگی خانواده ی براندو با مرگ براندو در سال ۲۰۰۴ در سال ۲۰۰۴ در سن ۸۰ سالگی تکمیل شد. اما براندو برای همیشه دنیای بازیگری را تغییر داد و نقش خود را بر پیکره ی این هنر پیچیده و هزار رنگ برای همیشه و به شیوه ای ماندگار حکاکی کرد. اگر چه وی دنیای بازیگری و هنر و استعداد خود را به باد داد اما در دنیای سینما با همان چند شاهکار انگشت شمارش به نماد سینما تبدیل شد که حتی امروز نیز تاثیرات او قابل درک و مشاهده است
وی یک ضدبازیگر بود، یک مدل و یک نمونه ی اولیه که هر بازیگر سرشناسی که بعد از او آمد ما را به یاد براندو می انداخت. اگر چه وی دنیای بازیگری خود را خراب کرد و زندگی سراسر حاشیه و نوسانی را سپری نمود اما نباید فراموش کرد که براندو سلطان سینما بوده و خواهد ماند و این چیزی است که فراموش نخواهیم کرد.
سخنان براندو در مورد مسائل مختلف
در مورد امریکا:
در این کشور هیچ فرهنگی وجود ندارد.
در مورد ارتش:
من با تظاهر به اینکه یک دیوانه ام از خدمت در ارتش معاف شدم . آنها فکر می کردند که من دیوانه ام. در فرم مشخصات فردی که برای پر کردن به من داده بودند، زیر کلمه نژاد نوشتم: انسان و در زیر کلمه رنگ نوشتم: گوناگون!
در مورد اسطوره ها:
مردم تمایل به این دارند که هر کسی را، خوب یا بد، به اسطوره تبدیل کنند. واقعا اسطوره ای چون «الویس پریسلی» با آن هیکل باد کرده و آن شیوه ناشیانه اش در سرگرم کردن مردم چه ارتباطی با «کمال» دارد؟
در مورد هنرمندان:
آخرین هنرمندان بزرگ در هر حیطه ای احتمالا یکصد سال پیش مردند.
در مورد هالیوود:
هالیوود قبرستان فرهنگ است.
در مورد نفرت:
من همیشه از ملاقات با آدم ها تنفر سوزانی داشته ام. آنها به جای دیدار با آدمی که با انبوهی از چیزهای دیگر مرتبط است با یک هنرپیشه عوضی سینما روبرو می شوند و این قطعا نفرت انگیز است.
در مورد زندگی:
مطمئنا زندگی چیز دیگری به جز خواندن کتاب هایی درباره خودت است.
در مورد ستاره ها:
در ته قلبت خوب می دانی که ستارگان سینما مطلقا هنرمند نیستند. شکسپیر گفت: هیچ هنری که ساختار مغز را در صورت آشکار کند وجود ندارد.
در مورد فرانک سیناترا:
او از آن آدم هایی است که وقتی می میرد، خدا را پشیمان می کند که چرا وی را کچل آفرید.
در مورد الیاکازان و سایر کارگردان ها:
از آنجا که الیاکازان خودش به نوعی بازیگر بود، می توانست بهترین هدایت کننده یک بازیگر باشد. او چیزهایی را درک می کرد که کارگردان های دیگر در درک و فهم آن ناتوان بودند. یادم هست که سرصحنه فیلمبرداری «جیلو پونته کرو» با خودش یک تفنگ حمل می کرد. او گفته بود که اگر براندو به حرف های من گوش نکند با این تفنگ به او شلیک خواهم کرد. او به شکل هیستریکی خرافاتی بود و هر دو جیب کتش پر از طلسم های گوناگون خوش شانسی و رفع بلا بود. روزهای پنجشنبه نباید از او هیچ پرسشی می کردی چرا که اعتقاد داشت در این روز سوال کردن شگون ندارد. او هر چیز ارغوانی رنگی را از روی صحنه حذف می کرد، حتی اگر آن چیز شراب روی میز غذا بود.
در مورد کارگردانی:
من یک بار مرتکب این کار شدم و به زمین خوردم. اما به هر حال در اغلب فیلم هایی که بازی کرده ام خودم را کارگردانی کرده ام.
در مورد بازیگری:
بازیگری صرفا به معنای قوادی است. بعضی ها قوادی پول را می کنند و بعضی ها هم قوادی قدرت را. من این حرفه را کنار نگذاشته ام اما از آدم هایی که این کار را می کنند، متنفرم.
در مورد بازی کردن:
اغلب مردم فکر می کنند که بازیگری کاری است که قادر به انجامش نیستند. اما آنها از صبح تا شام این کار را می کنند. ماهرانه ترین نوع بازیگری که تاکنون دیده ام متعلق به آدم های معمولی است که سعی دارند وانمود کنند که دارند چیزی را احساس می کنند که در واقع احساسش نمی کنند یا سعی در مخفی کردن چیزی دارند. بازیگری مهارتی است که هر آدمی آن را در سنین آغاز زندگی اش فرا می گیرد.
در مورد بداهه گویی:
اگر یک بازیگر نتواند بداهه گویی کند، احتمالا زن تهیه کننده فیلم او را برای بازی در فیلم انتخاب کرده است.
در مورد نژاد:
رابطه ما با سرخپوست های امریکایی در طی تاریخ یک رابطه نامعمول بوده است. تاکنون هیچ گروهی از آدم ها این چنین آگاهانه و بی رحمانه گروه دیگری از آدم ها را سرکوب نکرده اند که امریکایی ها در مورد سرخپوست ها عمل کرده اند.
در مورد موفقیت:
من متوجه شده ام که اندازه پهنای لبخند یک آدم هالیوودی که در برابرم قرار گرفته، ارتباط مستقیمی با میزان سودآوری آخرین فیلمم دارد.
در مورد مصاحبه ها:
تو می توانی حرف و سخنی را با یک حس و حال خاص و احیانا با یک لبخند بر زبان جاری کنی. اما وقتی همین حرف به صورت حروف چاپی ظاهر می شود دیگر در آن هیچ لبخندی وجود ندارد.
در مورد سیاستمدارها:
ما می بایست در واقع تمام سیاستمدارها را بازیگر بنامیم.
در مورد طرفداران:
بانوان میانسال شهرکی در آریزونا مرا احاطه کرده بودند و خطاب به من می گفتند: آقای براندو ما تو را همچون ناپلئون دوست داریم. ناپلئون ! پناه بر خدا! آنها از من امضا می خواستند و همزمان، شوهرانشان مرا به سوی یک دیوار هل می دادند تا در آنجا کنار زن هایشان از من عکس بگیرند.
در مورد فلسفه:
هر چیزی که تو را می کشد تو را قوی تر می سازد.
در مورد برناردو برتولوچی (فیلمساز):
برتولوچی آدم بسیار حساسی است ، اما حالا شاهد موفقیت را در آغوش کشیده است. او عاشق این است که عکسش را روی جلد مجلات کار کنند.
در مورد پول:
اگر اجازه می دادم که تی شرت هایی با اسم مارلون براندو فروخته شود می توانستم پول زیادی به جیب بزنم. تی شرت های براندویی حداقل یک میلیون دلار فروش می کنند.
در مورد فیلم آخرین تانگو در پاریس:
فکر می کنم برتولوچی، مثل من، نمی دانست فیلمی که دارد می سازد «آخرین تانگو در پاریس» درباره چیست.
در مورد کمدی:
من نمی توانم کمدی بازی کنم. کمدین ها مشهورترین آدم های تراژیک دنیا هستند.
در مورد جوایز:
من به هیچ عنوان اعتقادی به جایزه ندارم. من هیچ اعتقادی حتی به جایزه صلح نوبل ندارم.
در مورد چشم ها:
من چشم های یک خوک مرده را دارم.
در مورد گفت وگوهای تبلیغاتی:
با شرکت در آن مصاحبه های احمقانه خودم را در معرض افکار عمومی جامعه امریکا قرار نمی دهم تا آنها از این طریق بتوانند به درون روح و روان من راه یابند. روح و روان هر فرد یک مکان خصوصی است.
در مورد فیلم ها:
فیلم ها ادامه دهنده دوران کودکی اند و هر کس با توسل به آنها می خواهد آزادتر، قدرتمندتر و جذاب تر باشد.
در مورد قهرمان ها:
کافکا و کی یر که گارد (فیلسوف) موجوداتی برجسته اند. آنها قدم به حیطه های ناشناخته روح و روان بشر گذاشته اند، در حالی که پیش از آنها هیچ نویسنده و فیلسوف دیگری جرات این اکتشاف رانداشت. از نظر برخی افراد اینها قهرمان های واقعی اند، نه الویس پریسلی.
در مورد ستاره های سینما:
چرا چیزهایی که یک ستاره سینما می گوید برای همه این قدر مهم است؟ ستاره سینما آدم مهمی نیست. فروید، گاندی و مارکس آدم های مهمی هستند. بازیگری سینما یک کار کسالت بار خسته کننده بچگانه است و بیش از آن هیچ.
در مورد مرگ:
از میان همه شگفتی هایی که تاکنون شنیده ام، بیش از همه این برایم عجیب بوده که انسان ها با اینکه می دانند مرگ پایانی ناگزیر است، اما وقتی که زمانش می رسد و مرگ نزدیک می شود، از آن می ترسند.
فیلموگرافی:
(Listen to Me Marlon (2015
(Always Brando (2010
(Superman Returns (2006
(Naqoyqatsi (2002
(The Score (2001
(Apocalypse Now Redux (2001
(The Brave (1997
(1996) The Island of Dr. Moreau
(Don Juan Demarco (1994
(Christopher Columbus: The Discovery (1992
(The Freshman (1990
(A Dry White Season (1989
(Raoni: The Fight For the Amazon (1986
(The Formula (1980
(Apocalypse Now (1979
(Superman (1978
(The Missouri Breaks (1976
(Last Tango In Paris (1972
(The Godfather (1972
(The Nightcomers (1972
(Burn! (1970
(The Night of the Following Day (1969
(Candy (1968
(Reflections in a Golden Eye (1967
(A Countess From Hong Kong (1967
(The Chase (1966
(The Appaloosa (1966
(Morituri (1965
(Bedtime Story (1964
(The Ugly American (1963
(Mutiny on the Bounty (1962
به عنوان بازیگر و کارگردان - (One-Eyed Jacks (1961
(The Fugitive Kind (1960
(The Young Lions (1958
(Sayonara (1957
(The Teahouse of the August Moon (1956
(Guys and Dolls (1955
(The Wild One (1954
(On the Waterfront (1954
(Désirée (1954
(Julius Caesar (1953
(A Streetcar Named Desire (1952
(Viva Zapata! (1952
(The Men (1950
* پانزده فیلم برتر براندو به انتخاب tasteofcinema (به همراه دو فیلم دیگر) با رنگ آبی مشخص شده اند.