ناصر فکوهی
یکی از پرسش های اساسی که از سال ها پیش مورد تاکید و پژوهش رفتار شناسان جانوری و گروهی از انسان شناسان است، به دست آوردن مرزهایی است که بتوان بر اساس آنها میان انسان ها و جانوران تفکیک قائل شد. تا چند دهه پیش تصور عمومی آن بود که این مرزها ، روشن و دقیق و غیر قابل عبور هستند. این باور البته بیشتر از رفتارشناسان جانوری از جانب انسان شناسان مطرح می شد. با وصف این، با گسترش و تعمیق مطالعات گروه اخیر هر چه بیشتر این فکر شکل گرفت که مرزهای بین جانور و انسان و در قالبی گسترده تر بین طبیعت و فرهنگ، بیشتر از آنکه شکل یک گسست سخت و بدیهی و غیر قابل تغییر را داشته باشند، شکل یک پیوستار مبهم و متغیر را دارند. این امر با یافتن نشانه های گروهی از رفتارهایی که تا پیش از آن کاملا فرهنگی به حساب می آمدند، نظیر «قابلیت ابزار سازی» ، «تابوی ممنوعیت نزدیکی با محارم»، «مبادله»، و... قوت گرفت. هر چند در حوزه های همچون زبان هنوز باور اسای بر گسستی قاطع و مرزی روشن است که زبان انسانی را کاملا از زبان جانوری جدا می کند، اما مطالعات جاری حتی در این زمینه ، زمانی که از مفهوم زبان ملفوط به مفهوم زبان کالبدی می رسند، نمی توانند بحث پیوستاری بودن را کاملا نفی کنند.
در بحث درباره مفهوم «بی رحمی» و مفاهیم نزدیک به آن همچون «دگر آزاری» (سادیسم)، «شکنجه» ، «نسل کشی» و ... می توان این موضوع را بار دیگر مد نظر قرار داد. نخستین استدلالی که باید در نگاهی اجتماعی به مسئله داشت، جدا کردن ابعاد روان شناسانه، روانکاوانه و روانپزشکی موضوع از بعد اجتماعی این مسئله است. این امر را ما بدون آنکه خواسته باشیم نافی آن ابعاد باشیم، مطرح می کنیم هر چند که استدلال های عنوان شده در این زمینه ها، به ویژه در حوزه روانکاوی فرویدی – لاکانی مجادلات و مناقشات زیادی را حتی در خود آن حوزه ها بر انگیخته اند و دستاوردهای روانپزشکی به ویژه در حوزه پیوند این علم با علوم ژنتیک، هنوز فاصله زیادی با استدلال های محکم دارند. اما بهر رو ما در اینجا خود را به بعد اجتماعی موضوع محدود می کنیم.
حتی اگر نقطه نظر بیشتر مورد اجماع، یعنی پیوستاری بودن رابطه حیوان – انسان را بپذیریم، و بنابراین مشاهدات مربوط به بی رحمی میان گونه های حیوانی را که دستکم به صورت محدود و در قالب هایی همچون «انتقام» در نزد رفتارشناسان جانوری بیان شده و به انتشار رسیده است، نادیده نگیریم، باز هم باید اعتراف کنیم که بی رحمی، و رفتارهای مربوط به آن در نزد هیچ گونه جانوری به اندازه انسان مشاهده نشده و چنین ابعادی «هیولایی» نداشته اند، به شکلی که حتی فناوری های جدید (نظیر اینترنت و شبکه های مجازی و رایانه های فوق مدرن) نه تنها چیزی از خشونت بین انسان ها و خشونت آنها علیه طبیعت (از جمله علیه گونه های دیگر جانوری و گیاهی ولی همچنین علیه زیست بوم) نکاسته اند بلکه به اشکال کاملا جدیدی از خشونت نیز دامن زده اند ( نظیر پورنوگرافی کودکان، تجارت اندام های انسانی و جنایت های سفارش داده شده، انجام شده و نمایش داده شده بر روی شبکه). بنابراین باید از لحاظ اجتماعی به دنبال دلایلی برای این امر بود که ما را از گفتمان های گوناگون روان شناختی (در عام ترین معنای واژه ) جدا کند.
به گمان ما کلید این بی رحمی ها در بعدی که ما در نظر داریم ،در نظام شناختی و زبان شناختی انسان ها و به عبارت دیگر در نظام های نمادین و مناسکی آنها قرار دارد که به سادگی و با تمایلی «بدیهی» و «طبیعی» به نظام های هژمونیک، مردانه، و همگن گرا (homogenization) پیوند می خورند و به همین دلیل نیز برخاسته از اشکال گوناگون هراس(فوبیا) جمعی هستند که مفاهیم «دیگری» و «تفاوت» در گروه های اجتماعی انسانی بر می انگیزد. در این رویکرد، «دیگری» و «تفاوت داشتن» حال این تفاوت چه در شکل باشد و چه در محتوا، چه در صورت ظاهری باشد و چه در گفتمان و استدلال ها و زبان و ذهنیت و سلایق و غیره، همواره به گونه ای تهدید فرهنگی شباهت می یابد و به همین معنا فهمیده می شود. تهدید در اینجا فراتر از یک امر فرهنگی، در مرحله بعدی و به ویژه تحت تاثیر حوزه سیاسی و هژمونیک قدرت، در گروه اجتماعی در قالب تهدیدی بیولوژیک نیز دریافت می شود: «دیگر بودگی» به معنای به خطر افتادن «خود» است، خودی که پایه های قدرت هژمونیک خود را بر اساس وجود صرفا یک «شکل و محتوای واحد و الگو وار» تعبیر و تفسیر می کند و هر گونه تفاوت را به نوعی یک «تخطی» شکلی – محتوایی در سطح روزمرگی و صحنه پردازی زندگی (در معنای گافمنی واژه) به حساب می آورد، یعنی زیر پا گذاشتن مرزهای «تعادل» ی خیالین که بر اساس همگنی و یکپارچگی تعریف می شود. از این رو، به همان نسبت که تفاوت بیشتر شود، واکنش نسبت به آن نیز فزونی می گیرد.
اما چه عنصری، این وحشت بزک شده در قالب «نفرت» را به «بی رحمی» و رفتارهای همسو با آن پیوند می دهد؟ به نظر ما در اینجا نظریه های موسوم به «جامعه نمایش» (گی دوبور) و «نمایشی شدن جامعه » (ژرژ بلاندیه) و سرانجام «مناسکی شدن خشونت» (رنه ژیرار) می توانند به یاری ما بیایند تا نشان دهند گه چگونه اگر در جامعه باستان «بدن» ( در رویکردی فوکویی) به رسانه ای برای تنبیه و اعمال قدرت و رسانه ای برای نمایش خشونت تبدیل می شد، در جهان جدید نیز این رسانه ای شدن نه تنها باز نمی ماند بلکه با افزایش قابلیت انسان ها به استفاده از ابزارهای نمادین، می تواند امکان بیشتری را به آنها برای اعمال خشونت بر بدن «دیگری» و بر گروه بزرگی از انسان ها به مثابه «دیگران» ی که شاید اصولا با آنچه کنشگر بی رحم می پندارد، نداشته باشند، بکنند.
تحلیل وقایع قرن بیستم و به ویژه چند دهه اخیر نشان دهند آن است که هر اندازه جهان به سوی نمایشی شدن بیشتری پیش می رود، «بی رحمی» جذابیت بیشتری یافته و کنشگران اجتماعی تمایل بیشتری به اعمال آن پیدا می کنند و هر چه بیشتر، «ناشناس» بودن چهره «دیگری» و چهره «خود»، امکان آن را فراهم می کنند که از سطوح فردی و بنابراین روان شناسانه مسئله به سوی سطوح جمعی یا جامعه شناختی و انسان شناختی مسئله حرکت کنیم.
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ با روزنامه شرق(سه شنبه ها). نمونه منتشر شده در سایت، نمونه نهایی و کامل است.