مقدمه: سلام رفقا.اینم یه دلنوشته و خاطره ی فوتبالی.بد نیست بخونید.اگه خوشتون اومد بگین بخش دومش رو که ادامه ی همین داستانه و هیجان انگیز تر هم هست رو در اختیارتون بذارم.
1-حدود 30 مهر بود.معلم ورزشمون اعلامیه ی مسابقات گل کوچیک رو به دیوار مدرسه نصب میکرد.جام شهدای هسته ای!
2- بچه های سال های بالا تر همین طور تیم هاشون رو رو کاغذ مینوشتند و به آقا شریعتی معلم ورزشمون میدادند.برای ما ولی یکم سخت بود.ما بچه های اول دبیرستان نه همدیگر رو درست حسابی میشناختیم نه خیلی وضع فوتبالمون معلوم بود.کلا سه تا یکشنبه که ما زنگ ورزشمون بود گذشته بود که یکیش هم تعطیل بود.زنگ های تفریح، ما اول ها خنده دار بودیم.هر کی دستش تو جیبش بود و آسمون رو نگاه میکرد.البته هفت هشت نفر بودند که دو به دو از مدرسه ی قبلیشون با هم اومده بودند و راحت بودند.یک از اون ها من و حسین بودیم...
3- چراغ اول رو 4 نفر از بچه های پایه مون روشن کرده بودند.4 نفری که همیشه کاپیتان بودند و بازیشون خیلی بهتر از بقیه بود.یه تیم رویایی و ترسناک از پایه مون! طبعا ناراحت شده بودیم.هر کدوم از ما دوست داشت با یکی از اون ها باشه...
4- بچه های دیگه هم کم کم به خودشون اومدند و با خجالت و ترس یش هم میرفتند و از هم میخواستند که با هم توی یه تیم باشند.رفتار های اون موقعمون مثل این بود که طرف بعد از چند سال داره عشقش رو به معشوقه اش عرضه میکنه.معشوقه قبول میکرد میشد "شعله" قبول نمیکرد میشد "دزیره".تازه گاهی اوقات توی سال های بعد "تروی" و "ستایش" هم رخ میداد.
5- یه روز مونده بود به پایان ثبت نام. پیش حسین رفتم و گفتم تیم بدیم.قبول کرد.قرار شد هر کدوممون توی کلاسمون دنبال یار بگردیم.
آخر روز شد.باورم نمیشد.همه ی بچه های کلاسمون تیم داشتند به جز من! استرس گرفته بودم.رفتم پیش حسین.اون دو تا یار از کلاشون پیدا کرده بود.تا حالا حتی بهشون سلام هم نکرده بودم.ولی خوب اون موقع کردم!
تیم ما تشکیل شد: من،حسین،مرتضا و چ (این چ اسمش محمد حسین بود ولی چون فامیلیش با چ شروع میشه و ما هم بیشتر چ صداش میکنیم بهش میگم چ!)
6- قرعه کشی انجام شد.ما خوردیم به یه تیم از بچه های دوم.قرعه ی نسبتا خوبی بود.تنها مشکلش این بود که دقیقا پایین جدول بودیم.یعنی آخرین بازی دور اول حذفی.خیلی زور داره نه؟!
7- تو این دو روز ارتباطم با مرتضا و چ بیشتر شده بود.بیشتر که میگم یعنی در این حد که سلام میکردم.روز مسابقه ی تیم کهکشانی پایه مون هم کنار هم واستاده بودیم.جو خاصی داشت.موقع مسابقات گل کوچیک همه ی مدرسه دور زمین کوچیکمون جمع میشدند و تیم پایه شون رو تشویق میکردند.زمینمون هم عین داغون ترین زمینای فیفا استریت بود.
مسابقه رو شروع کردند.دیدن اون 4 نفر کنار هم برای هر کدوم از ما ترسناک بود.انگار 4 تا مسی و رونالدو کنار هم بازی کنند.اما خوب میدونید بر خلاف تصور ما مسی و رونالدو خیلی خوب نمیتونند در کنار هم بازی کنند! بالاخره اینا همیشه تو تیم خودشون ستاره اند و گل میزنند و همه به اینا پاس میدن.حالا اگه یکی نباشه به مسی رونالدو پاس بده چی؟؟؟ بالاخره اینا مسی رونالدو اند!افت داره بخوان برگردند عقب. و این غرور لعنتی...!
8- تیم کهکشانیمون 4 هیچ باخت.بعد بازی با یه من عسل نمیشد بخوریشون.تیم های دیگه ی پایه مون هم باز کردند.با افتخار به گل خورده ی کمتر حذف میشدند.رسیدیم به آخرین بازی دور اول مسابقات!
9- تیم ما اومد بدون اینکه کسی از پایه مون باشه برا تشویق.گنده تر از ما هامون 4 هیچ و 3 هیچ ... باخته بودند.ما کی بودیم این وسط؟
10- من کاپیتان تیم بودم و برای نیمه ی اول زمینی رو انتخاب کردم که آفتاب بود.اون چند نفری که از پایه مون بودند زیر لب میگفنتد این گاگولو ببین! نه توپو خواست نه زمین سایه رو. یه نگاه به عقب کردم. حسین مثل همیشه با اون شور و حرارت فوتبالیش که از بازیش خیلی بهتر بود گفت آفرین! مرتضا بهم لبخند زد. چ هم اصلا حواسش نبود.
بازی شروع شد و بر خلاف انتظار تو سی ثانیه ی اول گل نخوردیم! نمیدونم چرا ولی حس میکردم خیلی خوب بازی میکنیم.بر خلاف بقیه ی تیم ها هیچ کدوممون این اعتماد به نفسو نداشتیم که بخوایم دریبل بزنیم.بنابراین به هم پاس دادیم! هر چند تو نیمه اول وقتی یکی از اونا پرس میکردپاسکاریامون منجر میشد به دفع توپ و شوت بی هدف! آخر نیمه ی اول تو یه ضد حمله جلو رفتیم و با پاس کاری جا گذاشتیمشون اما توپ گل نشد. اعماد به نفسمون بالا رفته بود.تشویقمون کردند.برای اولین بار با مرتضا یه چیزی به جز سلام گفتیم و یه نکته ی تاکتیکی گوشزد کردیم.
نیمه ی دوم اونا احساسی تر بازی میکردند.انگار بهشون بر خورده بود نتونسته بودند به ما گل بزنند.ما هم 4 نفری جلو دروازه وایستاده بودیم.چه تاکتیکی!(بعد ها یه مربی از این کار ما تقلید کرد و اسمش رو گذاشت دفاع اتوبوسی!).بازی تموم شد. تو پوست خودمون نمیگنجیدیم.ما اولین تیمی از پایه مون بودیم که تا حالا گل نخورده بودیم.آقا شریعتی گفت یه دقیقه دیگه بازی میکنید اگه گل نشد میره پنالتی.ما با هم صحبت کردیم.هدفمون این بود که بازی بره پنالتی.ولی اونا 4 نفره حمله کردند.دروازه بانشون هم اومد.ما هر توپی که بهمون میرسید توپو بی هدف دور میکردیم.و این جا بود که خدا جواد خیابانی رو آفرید.
حسین وکیلی گل زد! باورتون میشه گل! گل! گلللللللللللللللللللل.