طرفداری| به بخش پایانی خاطرات ال دیگو از جام جهانی 1986 رسیدهایم؛ جایی که آرژانتین بعد از برد تاریخی برابر انگلیس، در نیمه نهایی و فینال مقابل بلژیک و آلمان غربی، صف آرایی کرد که خواندن اتفاقات مربوط به آنها از زبان مارادونا بسیار دلچسب است:
افتخار؛ مکزیک 86/ ادامه
بلژیک بینوا، سکوی پرتاب دیگری برای ما بود. بیست و پنجم ژوئن مقابل آنها، آنقدر اعتماد به نفس داشتیم که ممکن نبود ببازیم. راستش کمی از این مساله میترسیدم. به مدعی بودن عادت نداشتیم. در آن مسابقه، احساسم به واقعیت بدل شد. تمام اطرافیان و همتیمیهایم کمکم کردند ستاره باشم. شاید به خاطر گلهایی که میزدم، ستاره بوده باشم، ولی تیم فضای بازی لازم را برایم فراهم کرد. در گل اول مثلا، بورو نقشی کلیدی داشت. بازیکن مستقیمم را دستبهسر کردم. موقعیت را سریع حلاجی کرد، توپ را نگه داشت و بعد دقیقا جلوی پایم انداختم. در گل دوم، کوچیفو و والدانو، تمام کار برایم انجام دادند. این بار وقتی گلها را زدم، به لاتوتا فکر میکردم. این که آن لحظه چقدر خوشحال بوده است، چون هر بازی، شادی بیشتری با خود میآورد.
در آن مسابقه، همه میگفتند برنده خواهیم شد و من هر بار با شنیدنش، خودم را خراب میکردم، چون غرور باعث راحت گرفتن و تلاش نکردن میشود. برای همین است که بعد از آن دو گل، میخواستم باز هم گل بزنم. دلم بیشتر میخواست. به سکویی که پدرم روی آن نشسته بود، نگاه میکردم. همه برای بردن جام، به کمک خدا نیاز داشتیم. به فینال رسیدیم. دستاوردی که فقط ما، بازیکنان و کادر فنی، به آن باور داشتیم.
در همین رابطه تماشا کنید:
در همین باره بخوانید:
افتخار؛ مکزیک 86/ ادامه
در فینال باید با آلمان روبرو میشدیم. تیمی که از همان اول، قدرتمند ظاهر شده بود. آلمان. رویارویی با آلمانیها همیشه سخت است. آنها حتی بعد از اینکه حکم مرگشان را هم دستشان داده باشید، ادامه میدهند.
فکر میکنم جامجهانی اولین باری بود که دو تیم برابر هم بازی میکردند. انواع و اقسام آیینهای خرافی را در تونل انجام میدادیم. داد میزدیم و به سینهمان میکوبیدیم. همه تیمها، با ترس نگاهمان کرده بودند غیر از آلمانیها. به تاتا براون گفتم این آدمها از هیچچیز نمیترسند.
ماتئوس را در فینال، مامور مهارم کرده بودند. یک حرفهای تمام عیار بود. یارگیری عادی فوتبال نبود. معمولا بازیکنانی که این وظایف را دارند، دست و پا چلفتیاند، ولی لوتار میدانست چطور بازی کند. میتوانست شماره 10 باشد، یارگیری کند و در نهایت بازی را به عنوان لیبرو به پایان برساند. بینظیر بود. با تمام وجود، دنبال گلزنی بودم. گلم را میخواستم، ولی مهمتر از آن، برد میخواستم.
دو گل در آغاز زدیم. ضربه سر تاتا براون، تنها یک پاداش بود. بیش از هر کس دیگری، لایق آن بود، چون جای پاسارلا را گرفته بود و بهتر از همه بازی کرده بود. گلی که والدانو در بهترین زمان به ثمر رساند هم همین شرایط را داشت، چون دقیقا همان چیزی بود که بیلاردو از ما خواسته بود و خلاصهای از فوتبال تکنیکی و قدرتی، خورخه را هم نشان میداد.
وقتی بازی را مساوی کردند، ترسیدم. البته ترس بیجایی بود. با اینکه خوردن 2 گل با ضربه سر در محوطه جریمه، برای هر تیمینابخشودنی بود، وقتی ساقهای بریگل را نگاه کردم و دیدم شبیه اَلوار شدهاند، میدانستم میتوانیم به هدفمان برسیم. پیروزی دور از دسترس نبود. وقتی توپ را برای شروع دوباره به وسط زمین آوردیم، بازی را آغاز کردم. به بورو نگاه کردم و گفتم: «یالا، یالا. خستهان. حتی دیگه نمیتون بدوون. بیاین قبل از وقتهای اضافه، کارشون رو تموم کنیم." و همینطور هم شد.
هنوز در زمین خودمان بودم که سرم را بلند کردم و فضای مناسبی که بوروچاگا برای حرکت به سمت دروازه داشت را دیدم. بریگل را که سرعت لازم برای رسیدن به او را نداشت، پشتسر گذاشت. توپ را با بیرونپا فرستادم و بورو استارت زد. بورو حرکت کرد. بورو به سمت دروازه رفت. گگگگگگل. بورو! واقعا موقع شادی آن گل، داد میزدم. یادم است همه رویهم افتادیم و شبیه کوه بزرگی شدیم. حس قهرمان جهان را داشتیم. شش دقیقه به پایان مانده بود. نزدیک بود، ولی بیلاردو فریاد میزد: «دور خودتون نچرخین. برین نفر بگیرین. تو و والدانو، یارگیری کنین. یالا.»
وقتی آرپی فیلیو بالاخره دستهایش را بالا برد و پایان مسابقه را اعلام کرد، در ورزشگاه آزتک، فقط صدای آرژانتینیهایی را میشنیدید که مشغول آواز خواندن بودند، چون همه مکزیکیها ساکت شده بودند. آنجا بود که زدم زیر گریه. در خیلی از لحظات دوران بازیام، اشک ریخته بودم، اما این بهترینشان بود. این بالاترین لحظه دوران بازیام بود. وقتی جام به دستمان رسید، به رختکن رفتیم و بی ادبانهترین آوازهای تماشاگران را خواندیم. آن را نثار همه و همه آدمها میکردیم. خشم خیلی تنفر زیادی در قلبمان ایجاد شده بود و از آن همه تنفر، شاهکار بیرون آمد.
با تلخی، به بیلاردو گفتم: «یالا، کارلوس، یالا! حرفاتو بزن. هر چی دلت میخواد، بگو. تو خودت نریز.» هر دویمان میدانستیم چقدر اذیت شده بودیم. خیلی. و نجواکنان در حالی که چشمانش پر از اشک بود، جواب داد: «ولش کن، دیگو. این چیزیه که مدتها آرزوش رو داشتم و کینهای نسبت به کسی ندارم. فقط میخوام یکی رو یاد کنم و اونم زوبلدیا است.»
داشت از اوسوالدو زوبلدیا، سرمربیاش در استودیانتس، صحبت میکرد. آنها چندین و چند دستاورد بزرگ از جمله پیروزی به یادماندنی سال 1968 مقابل منچستریونایتد بدست آورده بودند. بیلاردو هر چه آموخته بود، از زوبلدیا بود. باعث شد حس کوچکی کنم. تمام خشمم ناپدید شد. نمیدانستم چه بگویم. بیلاردو مورد توهین و انتقاد شدید قرار گرفته بود و هیچ کینهای نداشت و فریاد انتقام سرنمیداد. قهرمان جهان بود. همهچیز را برده بود، ولی خرده بُردهای از کسی نداشت. آن تصویر، خاطره فوقالعادهای است که از بیلاردو دارم. تنها خاطرهام از او نیست، ولی خاصترین آنها است. به داد زدن و تکان دادن پیراهنم وسط رختکن، ادامه دادم. رفتارم خارج از کنترل بود. روی نیمکتهای رختکنایستاده بودیم و عین دیوانهها، داد میزدیم: «اینم برای همه شما مادربهخظاهاییه که اون بیرون هستین!»
واقعا داشتم خودم را خالی میکردم. هیچوقت جَو آن رختکن را فراموش نمیکنم: کفپوش سبز کم رنگ، نیمکتها و کمدهای سفید، نورآفتاب که از پنجرهها به داخل میتابید و ما جوانهای قدیم که شاد بودیم.
بعد به کمپ رفتیم تا وسایلمان را به قصد خانه، جمع کنیم. چیزی که دنبالش بودیم را بدست آورده بودیم. تا آخرین روز آنجا مانده بودیم و جام را بدست آورده بودیم. همدیگر را محکم بغل کردیم و بعد سراغ انجام کاری رفتیم که مدتها پیش به خودمان قول داده بودیم. در زمین تمرین کوچکی که تمام مدت جامجهانی، در آن بودیم، دور افتخار زدیم. فقط ما. آنجا در همان زمین تمرین کوچک بود که موقع رسیدنمان به مکزیک، هدفی برای خود تعیین کردیم: «اول از همه اینجا اومدیم، بیاین بعد از همه برگردیم.»
تقریبا هیچوقتی برای هیچ کاری غیر از جمع کردن وسایل نبود، ولی هر چند دقیقه یک بار، من و پاسکولی در حالی که سرهم را در دست میگرفتیم، رو به هم داد میزدیم: «حالت چطوره، مادربهخطای قهرمان جهان؟ چطوری؟»
قهرمان جهان. قهرمان جهان. من قهرمان جهان بودم. رویایِ من به حقیقت پیوسته بود. همیشه فکر میکردم در آن روزها در مکزیکِ 86، خدا با من بود.
وقتی عصبانی هستید، ممکن است هر چرتی که به ذهنتان میآید بگویید، ولی بزرگترین موفقیت برای من قطارشدن بعضی از آدمها کنار هم در پایان راه بود. آنها از جمله کسانی بودند که روی حرفهای قبل از تورنمنتشان ایستاده بودند و میگفتند ما به خاطر سطح متوسط جامجهانی، به قهرمان شدهایم یا اینکه آرژانتین تنها به خاطر حضور من قهرمان شده است. فقط به خاطر من جام نگرفتیم. من سهم خودم را بازی کردم، دیگران کمک کردند و همه باهم قهرمان شدیم. برای همین میخواستم حتی آنهایی هم که مقابلمان قرار داشتند، در شادیمان شریک باشند.
مثل هر چیز دیگری در زندگیام، نهایت لذت را از جامجهانی بردم، ولی فکر میکنم زیادی بزرگش کردند. درست است که دستاورد فوقالعادهای برای فوتبال آرژانتین بود و بعد از آن، متاسفانه دیگر رخ نداده است، ولی نباید اینقدر اغراق میشد. با قهرمانی در مکزیک، ما دنیا را تغییر ندادیم یا قیمت نان را پایین نیاوردیم. اینکه بازیکنان بتوانند با فوتبال، مشکلات مردم را حل کنند، رویای زیبایی است. کاش میتوانستیم. دراین صورت، همه زندگی بهتری داشتیم.
وقتی در بالکن کاخ صورتی ریاست جمهوری آرژانتین ایستاده بودم، داشتم به این فکر میکردم. برای دیدار با مردم که در پلاتزا دهمایو جمع شده بودند، ما را به آنجا دعوت کرده بودند. وقتی آنجا ایستاده بودم و حس میکردم رئیس جمهورم، داشتم به آن فکر میکردم. کنار رائول آلفونسین، که دموکراسی را به آرژانتین برگردانده بود، ایستاده بودم. کت شلواریهای سیاستمدار از جمله اوریلی که تلاش کرده بود همان چند ماه پیش، بیلاردو را کله پا کند، همه آنجا بودند، ولی الان ما پادشاه بودیم. قبلا آلفونسین را میشناختم، ولی مساله این بود که آن موقع اهمیتی به او یا هیچ سیاستمداری نمیدادم. فقط به مردم فکر میکردم. خیلی به آنها احساس نزدیکی میکردم. اگر به من بود، یک پرچم برمیداشتم و بین جمعیت میدویدم. آنجا در آن بالکن، خیلی چیزها از ذهنم گذشت. فیوریتو، آرژنتینیوس، بوکا، همهچیز. تمام رویاهایی که حقیقت شده بودند.
وقتی به خانه رسیدم، با جمعیت دیگری روبرو شدم. همه در باغچه کوچک لاتوتا بودند. آواز میخواندند، بازی میکردند و هدیه میدادند. خانهام یکی از جاذبههای توریستی بوئنسآیرس شده بود. مردم بیرون خانهام، چادر میزدند. روزها گذشته بود و آنها همچنان آنجا بودند. باورم نمیشد. با خودم میگفتم مارادونا یا هیچکس دیگری، لایق چنین چیزی نیست. زنان و مردان بالغ و بچهها، همه بودند. دوست داشتم خودم را جایشان بگذارم. شاید من هم اگر بچه بودم، دوست داشتم بروم و پشت در بوکینی، منتظر بمانم. به نظرم مربوط به علاقهای است که به قهرمانانتان دارید. از کاری که کسی برایتان کرده، لذت بردهاید و دوست دارید این را به او نشان دهید. از طرف دیگر هم تا حدی، آزاردهنده بود. خانوادهام در حالی که کاری نکرده بودند، باید در محاصره زندگی میکردند. یک روز 2 پسر را به خاطر اینکه قلبم برایشان تکهتکه شد، به داخل دعوت کردم. در حالی که مادرشان با دهان باز داشت نگاهمان میکرد، در اتاق چند دقیقهای توپ بازی کردیم. به نظرم حتی نمیفهمیدند در کنارم هستند، ولی من غم سنگینی حس میکردم. به نظرم این رفتارها زیادی بود. من فقط یک جامجهانی برده بودم.