بعد از ظهری تو خونه بودم حس کردم که احتیاج دارم ی هوایی عوض کنم پاشدم رفتم بیرون
رفتم و رفتم از راه های عچیب و کشف نشده به ی پارک رسیدم
باد خنک میومد هوا ی حال و هوای خاصی داشت در کنار کوه و درخت ها قدم میزدم و خیلی خلوت بود
بعد داشت هی به غروب نزدیک میشد
یدفعه شب افتاد پایین و روز رفت همه چیز تاریک شد موقع برگشتنم
دقیقا از همون لحظه راهو گم کردم!
یدفعه وسط راهی که میرفتم شک کردم که درست میرم یا نه!
حس کردم همه چی عوض شده بود و انگار ی جای دیگه بودم
چندین بار از اتوبان رفتم اونور دوباره اومدم اینطرف تو ی شرایط خطرناک که ماشینا خیلی تیز میومدن و میرفتن!
و با استرس هی میدوییدم اینور میدوییدم اونور ولی از هر طرف میرفتم یجای غریبی بود و من تنهای تنها بدون خیچی تو تاریکی گیر افتاده بودم
یدفعه ی موتور سوار با نون رو دیدم گفت رد شو گفتم نه ماشین داره میاد گفت دیگه نمیاد رد شو ولی رد نشدم
بعد موتور سوار رفت من اومدم از خیابون رد شم ی ماشین داشت بهم میزد یدفعه یکی منو کشید اونور ی لحظه دیدمش گفتم عه مسی ولی ی کامیون از بینمون رد شد دیگه بعدش مسی رو ندیدم!!!
همه اتفاقات عجیب و غریب بود و دیگه داشتم میترسیدم
گفتم خدایا لطفا کمکم کن
همچنان راه میرفتم و حس میکردم اشناست ولی فقط شبیه اون جای اشنا بود!
یدفعه ی سوسک گنده رفت زیر کفشم حواسم نبود پامو اومدم وردارم قدم بزارم له شد!
بعد مادر سوسکه که ی سوسک خیلی خیلی گنده بود عصبانی شد و به سمتم حمله کرد قد دایناسور بود!
من هی عقب عقب میرفتم...
یدفعه به بن بست خوردم پشت سرم دیدم مدرسه راهنمایی ای هست که سالها پیش اونجا میرفتم!
سوسکه چند میلی متر فقط باهام فاصله داشت چشمامو بستم و گفتم خدایا کمک
ولی یدفعه ی نور خیلی زیادی که مایل به آبی روشن بود افتاد پایین
سرمو آوردم بالا انگار ی ماشین یا سفینه پرنده بود درست آخرین لحظه کشیده شدم بالا
دیدم تو ی ماشین پرنده بزرگ و خیلی تجهیز هستم و راانده که مسی بود برگشت بهم لبخند زد!
گفتم مسیییییی پریدم سمتش زدم قدش
بعد گفتم تو منو نجات دادی
یبارم وسط خیابون وقتی ماشین داشت بهم میکرد نجاتم دادی چرا یهو غیب شدی؟
مسی: نمیدونم من وسط خیابون نبودم شاید اون رضا پرستش بوده!
خیلی تعجب کردم و همه چیز برام مرموز تر شد
به مسی گفتم راه خونه رو گم کردم
مسی: میدونم رفیق برای همین خدا منو فرستاد نجاتت بدم بیا بزن (کیک و شیر کاکائو)
بعد خوردیم و کیف کردیم و گپ زدیم
تا اینکه رسیدیم دم خونه پله های ماشین پرنده مسی باز شد رفتم پایین
مسی بای بای کرد و گفت زنگ بزن اسنپ فود!
منم بای بای کردم
ولی همش با خودم فکر کردم چرا مسی گفت زنگ بزن اسنپ فود
اما من نمیتونم مسی حرفی بزنه و بزنم زیرش
همین شد که زنگ زدم پیتزا سفارش دادم
بعد اقا اسنپ فودی اومد دم در دیدم ژاوی ویکتور والدز هستن خیلی خوشحال شدم دیدمشون بعد از ی سلام علیک گرم پرسیدم از کی اسنپ فود کار میکنین؟
ژاوی ی چشمک زد گفت مهم نیست پیتزا رو باز کن فعلا رفیق!
بعد جعبه پیتزا رو باز کردم داخلش ی کاغذ بود که منو به چمن دعوت کرده بود برای بازی فردا شب با نسل طلایی بارسا!
پریدم هوا از خوشحالی و خدا رو شکر کردم
برای فردا ثانیه شماری میکنم...