(عکس روی صفحه: برای کسایی که عشق ماشین هستند احتمالا اسم اتومبیل داج بسیار آشنا باشه. تو میشیگان آمریکا صنعت خودرو بسیار پیشتاز بوده و یکی از مهم ترین آدم شون جان داج داشت. میدوبروک در گذشته کاخ تابستانی خانواده داج بود و هم اکنون گران ترین تالار عروسی در ایالت است.)
خبر ازدواج مجدد مارشال با کيم در دنيا بسيار سربسته بود. اين حقيقت که آن ها تصميم گرفتند بعد از هفت سال قبل در شروع دوره درخشان کاري اش اول محکم کاري کنند هميشه مرا خوشحال مي کرد. ما آن روزها ساده لوح بوديم. با اين حال از خانواده اش، کليسا يا کارکنان تالار شهر سنت جوزف که آن روز ديرتر تعطيل کردند تا گواهي ازدواج را براي سوپراستار هم شهري شان منعقد کنند يک کلمه هم به بيرون درز نکرد. حالا در دومين مراسم عروسي، در حالي او که يک لشکر آدم داشت تا از او حمايت کنند خبرهاي مربوط به مراسم غوغايي به راه انداخته بود.
يکي از اعضاي خانواده کيم کارت دعوت عروسي را به مجله استار فروخت. آن ها در يک صفحه آن را درج کردند و تاريخ مراسم و متن مارشال روي کارت را به اشتراک گذاشتند:
«در اين روز من با بهترين دوستم ازدواج خواهم کرد. کسي که با او مي خندم، به خاطرش زندگي مي کنم و عاشقش هستم»
يک بار ديگر موجي از گزارشگران به من تلفن زدند. مي خواستند بدانند چرا من دعوت نشده ام. کيم مسلما با خواهر دوقلويش دان قهر بود از اين جهت که نام او هم در ليست مهمانان نبود. ولي مادر کيم و ناپدري اش که در مراسم ازدواج اول دعوت نشده بودند در ليست قرار داشتند. مارشال حالا افتخار رپ بود و مهمانان ويژه مراسم شامل فيفتي سنت، اوبي ترايس، جي يونيت و دي 12 مي شدند.
پروف بهترين دوستش بود اگرچه ميل نداشت به مراسم بيايد. مانند من، او هم دردسرهايي که کيم درست کرد را ديده بود و سعي کرد تا مارشال را از ازدواج دوباره با او منصرف کند. پروف يکي از معدود انسان هايي بود که مارشال به او گوش مي داد. آن ها همديگر را از دوران نوجواني مي شناختند و تلاش مي کردند تا در صحنه رپ ديترويت ديده شوند. ولي مارشال اصرار داشت که مي داند چه کار مي کند. بين چيزهاي ديگر، هيلي ده ساله مي خواست پدر و مادرش کنار هم باشند. بالاخره قرار بود که ساقدوش مراسم باشد و مارشال دوست نداشت او را نا اميد کند.
کيم يک لباس بلند سفيد عروسي مي خواست تا به خانواده و دوستانش پز بدهد. حتي زماني که فقير بودند مارشال به او قول داده بود که يک روز يکي از آن لباس ها را خواهد داشت. حالا او در شرايطي بود که روياي او را برآورده کند. عجيب و غريب است ولي حتي بعد از آن همه موفقيت شگفت آور، او هنوز سعي مي کرد کيم را خوشحال کند و خودش را به او ثابت کند. حقيقتا عاشقش بود و من فکر مي کنم هميشه اميدوار بود کيم هم همين احساس را داشته باشد.
خبر عروسي را از طريق دوستانم فهميدم و لبخند زدم وقتي خواندم کيم ـ که گفته بودم در مراسم قبلي اش حتي لباس زير نپوشيده بود ـ لباس رسمي عروسي سفيد به تن داشت. مارشال به رسم مدل موسيقي اش با کت و شلوار مشکي کرپسي در مراسم حاضر شد. لوئيس رستو، يکي از ترانه سرايان گروهش، هنگامي که مارشال در ميدو بروک هال در روچستر هيلز قدم گذاشت آهنگ «مرغ مقلد» را با پيانو نواخت. اين کاخ هزار و دويست نفره زماني خانه ماتيلدا داج ويلسون، بيوه پيشگام خودروسازي جان داج بود که به سبک منزل خاندان تئودور انگليسي شکل گرفته. اين کاخ 110 اتاق دارد و يکي از محبوب ترين محل ها براي مراسم ازدواج براي قشر ثروتمند ميشيگان است. اولين ازدواج مارشال يک عروسي ساده و جمع و جور در کليساي ساوث پارک سنت جوزف بود به همراه چند نوشيدني در يک بار محلي. اين بار هشتاد و پنج مهمان با استيک و لابستر خيس خورده با شامپاين مخصوص پذيرايي مي شدند.
سعي نکردم داستان هاي روزنامه ها را بخوانم ولي بعدا پشيمان شدم و از دوستم خواستم قسمت مربوط به چهره ها را از روزنامه ديترويت فري پرس بخواند. برايان مک کولار گزارشگر از آن به عنوان يک «رويداد کاملا بلندمرتبه» تعريف کرده بود و در مصاحبه اي با يک مهمان ناشناس عنوان کرد که يک «رابطه صميمي و کلاسيک» رخ داد. يکي ديگر اضافه کرد:«اين يکي از صلح آميزترين مراسم هاي ازدواجي بود که من تاکنون بوده ام. اين دقيقا چيزي بود که مارشال به دنبال آن بود.»
مانند هميشه با کيم، اين صلح دوام پيدا نکرد. در آوريل 2006 ـ هشتاد و دو روز بعد از مراسم ازدواج ـ مارشال تقاضاي طلاق کرد. دلم حسابي برايش سوخت. مگر چه چيزي اشتباه پيش رفت؟خيلي چيزها هميشه بين مارشال و کيم اشتباه پيش مي رفت: آن ها نمي توانستند با هم زندگي کنند، بدون يکديگر هم نمي توانستند زندگي کنند؛ کيم با خودش دردسر مي آورد، مارشال از آرامش و سکوت خوشش مي آيد؛ کيم ادعا کرد که مارشال هنوز مواد مخدر مصرف مي کند و او ناديده گرفت.
طبق چيزهايي که مي توانم بفهمم، با شروع مارس کيم وسايلش را جمع کرد و رفت. هميشه وقتي که نمي توانست مقصودش را پيش ببرد ناپديد مي شد. مارشال هيچ جا نتوانست پيدايش کند و تصديق کرد که اين تجديد ديدار اشتباهي تحقيرآميز با بهاي بسيار گزافي بود.
«يک شکست در رابطه ازدواج به وسعتي وجود داشته که اهداف ازدواج را ويران کرده است و هيچ دليل قانع کننده اي براي اين که اين ازدواج پايدار بماند باقي نميگذارد.»
برگه هاي درخواست طلاق او خوانده شد. وکيل کيم، مايکل جي اسميت که مهمان مراسم عروسي و اولين کارهاي رتق و فتق گواهي عقد بود جواب داد:
ـ اين موضوع براي ما به مثابه يک غافلگيري بود ولي مجبوريم که با آن کنار بياييم.
طبيعتا، کيم تاکيد داشت که به دنبال حل و فصل اساسي است. بايد از خودم مي پرسيدم که او ممکن است چه مقدار پول نياز داشته باشد. او در مصاحبه اي با راديوي موجو در ديترويت ادعا کرد که مارشال ديگر «خودش» نيست. تعهداتش را فراموش کرده و هنوز هم مواد مخدر مصرف مي کند. مارشال در خانه به آن گوش مي داد و براي آن ايستگاه راديويي ايميلي فرستاد که مي گفت:
ـ ادعا هاي آن زن بدون توجه به ترک اعتياد در گذشته اصلا حقيقت ندارد و تاسف برانگيز است.
سعي کردم به مارشال برسم و براي او پيام مي فرستادم چون مي خواستم بداند که من هستم. با وجود احساساتم نسبت به کيم، قلبم مي شکند وقتي پسرم ناراحت است. چند روز بعد، در 11 آوريل، تلفنم دوباره شروع کرد به مدام زنگ خوردن. گزارشگرها از تمام دنيا برايم پيام گذاشته بودند، آن ها را ناديده گرفته بودم و گذاشته بودم روي پيغامگير. بعد ناتان با من تماس گرفت در حالي که به شدت گريه مي کرد. داشت فرياد مي زد که پروف به ضرب گلوله کشته شده بود.
پروف مرده بود. من او را از زماني که او دي شاون هولتون بود مي شناختم. نوجوان ديگري که کنار مارشال در زيرزمين رپ مي کرد. او هميشه يک مرد جوان دوست داشتني بود. او و مارشال هميشه با هم بودند. اين پروف بود که پسرم را تشويق کرد تا روي صحنه بيايد و و هنرش را در هيپ هاپ شاپ به همه نشان دهد. او ترس از صحنه اش را آرام مي کرد و مانند من به مارشال مي گفت که مي تواند هر چيزي که مي خواهد را به دست بياورد.
با ديگر دوستان شان، خودشان را دوجين کثيف صدا مي زدند. آن گروه به دي 12 تبديل شد و آن ها با هم عهد بستند هر کسي که از آن ها اول معروف شد دست بقيه را هم براي پيشروي بگيرد. مارشال به قولش پايبند مانده بود، مجموعه اي از کارهاي موفق را براي دي 12 تهيه کنندگي کرد و پروف را تشويق کرد تا آلبوم تک خواني خودش را با نام «جستجوي جري گارسيا» بيرون بدهد. مانند مارشال پروف در سال 1999 در ستون مجله استعداد کشف نشده مورد تقدير قرار گرفت. وقتي که کار مارشال پيشرفت کرد، پروف با او به تور کنسرت مي آمد و تکيه گاهي شد که مارشال مي توانست به آن تکيه کند. او يکي از معدود افرادي بود که پسرم به او اعتماد مي کرد زيرا آن ها براي مدت زيادي با يکديگر بودند.
مارشال گريه کنان ويلايش را ترک کرده بود. او قديمي ترين دوستش و کسي که به او گوش مي داد را از دست داده بود. کسي که هميشه به او حقيقت را مي گفت. پروف قرص خوردن ها، دائم الخمري ها و دعواهايش با کيم را به او گوشزد مي کرد. نميخواستم به اين راحتي باور کنم که او مرده بود. به مراسم رفتم و احترامم را به دوست کوچکم نشان دادم. هنوز هم باورش برايم سخت است. فقط مي توانستم به درگاه خداوند دعا کنم در عين اينکه دلم براي خانواده اش شکست به پسرهايم قدرت و صبر عطا کند.
اين مسئله نمايان شد که پروف که سي و دو ساله بود و تقريبا يک سال از مارشال کوچکتر بود، درگير يک راي گيري بر سر بازي بيليارد در کلوب تريپل سي، يک بار شبانه روزي در منطقه متروک از 8 مايل شده بود. پروف و کهنه سرباز جنگ عراق، کيت بِندِر شروع کردند به دعوا کردن. ظاهرا پروف با اسلحه اش به بندر حمله کرده بود و بعد به صورتش شليک کرده بود. خب اين چيزي بود که خبرنگارها مي گفتند، ولي من مطمئن نيستم کسي بداند واقعا چه اتفاقي افتاد. پسرخاله بندر، ماريو ايثريج که در کلوب پيشخدمت بود، قبل از اينکه سه بار با اسلحه به سر و سينه پروف شليک کند ناگزير چند شليک هوايي کرده بود.
پروف در بدو ورود به بيمارستان از دنيا رفت. بندر که سي و هشت سال داشت هشت روز بعد در اثر جراحات وارده مرد. ايثريج بيست و هشت ساله هم به حمل اسلحه غيرمجاز و استفاده غيراصولي از سلاح گرم محکوم شد. گروه حقوقي اش بسيار سعي کردند بر سر اينکه او به پروف شليک کرده بود تا جلوي قتل پسرخاله اش را بگيرد جر و بحث کردند. هنوز باور نمي کنم چنين چيزي رخ داده باشد. پروف روح بسيار مهرباني داشت و هرگز به انساني آسيب نمي زد. مارشال يکي از تابوت برهاي مراسم تدفين پروف بود و يکي از احساس برانگيزترين سخنراني هايي را ايراد کرد که من تا به حال شنيده بودم. اين حرف ها انگار از اعماق قلب او بيرون آمده بود:
ـ نمي داني بايد از کجا شروع کني وقتي کسي را ازدست مي دهي که براي مدت زيادي در بخش بزرگي از زندگي ات نقش داشته باشد. من و پروف برادر بوديم. او مرا به چيزي که هم اکنون هستم رساند. بدون راهنمايي ها و تشويق هاي پروف، مارشال مدرز اينجا حضور داشت ولي احتمالا نه امينم و مطمئنا نه اسليم شيدي. هيچ روزي بدون حضور روح او و تاثيرش بر همه ما نخواهد گذشت. ما يک دوست، يک پدر و قلب و سفير هيپ هاپ ديترويت را از دست داديم. درست همين جا مردم زيادي وجود دارد که روي اينکه چگونه مرد تمرکز دارند. من مي خواهم به ياد بياورم که او چطور زندگي مي کرد. پروف آدم شوخ طبعي بود، باهوش بود، فريبنده بود، همه را به جمع خودش مي پذيرفت. او نمي تواند به هيچ عنوان جايگزيني داشته باشد. او بهترين دوست من بود و خواهد بود.
طرفدارها براي پروف يک يادبود بيرون کلوب درست کردند. کنار بادکنک ها، گل ها و عروسک ها، يک نفر سيگارهايي را گذاشته بود که موردعلاقه پروف بودند، چراغ هاي سوسو زن و يک بطري مشروب مالت الدانگليش.
دائما نگران تلافي گروه هاي خلافکاري بودم. جنگ رپ بين ساحل شرق و ساحل غرب توپاک شکور و نوتريوس بي آي جي را در اواخر دهه 1990 کشته بود. چه کسي مي گفت که دشمني ديگر ادامه پيدا نخواهد کرد؟ مارشال هميشه به دکتر دره وصل بود. کسي که دث رو ريکوردز در لس آنجلس را به همراه ماريون «شوگ» نايت تاسيس کرده بود. امينم همچنين با آهنگ و طبع افراد مرتبط به او را در نيويورک ديس کرده بود و صحنه هيپ هاپ ديترويت بستر جنگ و دعواها عليه يکديگر شده بود. پروف هميشه احتياط را رعايت مي کرد. او يک محافظ تمام وقت داشت ولي آن شب در آن کلوب خطرناک در ساعت 4:30 شب تنها بود.
اعصابم به سختي آرام مي شد وقتي فهميدم مارشال درگير دعواي خياباني با افراد کاملا غريبه شده بود. او خشمش از مرگ پروف را روي راننده هاي ديگر در آن ترافيک سنگين خالي مي کرد يا روي آزادراه ها تعادل آن ها را به هم مي زد. داشت بدون هيچ دليلي دردسر درست مي کرد. جداي اينکه مشخص بود شناسايي مي شود و شخصا مورد شکايت قرار مي گيرد از اين ترسيده بودم که مبادا کسي روي او اسلحه بکشد. يک مادر هميشه مي فهمد چه موقع پسرش توي دردسر است.
يک شب در ماه اوت احساسات مادرانه ام بر من غلبه کرد. به طرف ويلاي مارشال رانندگي کردم با اين اميد که او را ببينم. موقعي که از ماشين پياده شدم حسابي مي لرزيدم ولي مي دانستم اگر مي توانستيم بنشينيم، فقط دو نفرمان براي يک گفت و گوي شايسته، مي توانستيم مشکلات مان را دوباره حل کنيم. قبل از اينکه به در ورودي برسم توسط محافظان متوقف شدم. آن ها دستور داشتند که به هيچ کس اجازه ورود ندهند. موقعي که مي خواستم توضيح دهم من مادرش هستم حسابي در اشک هايم غرق شده بودم. يک نفر گفت:«او اينجا نيست. او در مراسم رقص است.»
گفتم که منتظر مي مانم ولي يک محافظ که او را چندين سال بود مي شناختم به چشمانم خيره شد. او برادرم تاد را مي شناخت. موقعي که به طرف ماشينم مي رفتم به من اشاره کرد. با وجود دلخوري ها از او پرسيدم که آيا مي دانست که واقعا چه اتفاقي براي تاد افتاده بود. او گفت که مي داند او مرتکب خودکشي نشده بود.
ـ مرگ برادر شما پنهان باقي مانده بود. حالا اگر شما مرا بازخواست کنيد من درک مي کنم که چنين حرفي بزنيد. ولي يک روز حقيقت فاش خواهد شد.
با شروع نيمه آخر 2006، چندين تماس از کساني دريافت کردم که نگران وضع پسرم بودند. همه آن ها مي گفتند که مارشال کاملا افسرده شده و آن ها نگرانند که او دوباره شروع به زياد مشروب خوردن هم بکند. به عنوان يک مادر نمي توانم دفن شدن فرزندم را تصور کنم. فقط مي توانم به مارشال به مانند پسري فکر کنم که يک زماني بود. پسر مهربان و دوست داشتني اي که رشد مي کرد تا يک نويسنده و موسيقي دان با استعداد شود.
من هر لحظه اي که بيدارم بابت او مي ترسم. او درست مانند الويس پريسلي شده. همان ستاره اي که دائما با او مقايسه مي شد. الويس خودش را پشت اتاق هاي خانه گريسلندش حبس مي کرد، اطرافش از اعضاي مافياي اسلحه ممفيس پر شده بود و داشت تبديل به يک آدمک معتاد پف کرده تبديل مي شد. نمي خواهم اين را باور کنم ولي شنيده ام که مارشال دقيقا دارد همين کار را مي کند. او دارد خودش را پشت درهاي خانه اش مخفي مي کند. من «آدم هاي» مارشال را بابتش سرزنش مي کنم. يک دسته که قرار است براي او کار کنند نه اينکه او را کنترل کنند. او مانند يک توله سگ اطراف آنهاست؛ او هر چه به او مي گويند را انجام مي دهد. با اين حال آنها فقط به پولي که او مي سازد علاقه دارند.
هيچ کس که مارشال بتواند به او اعتماد کند وجود ندارد. ناتان سعي مي کند به خاطر او کنارش باشد ولي مارشال هنوز نقش برادر بزرگ بيش از حد حمايت گر را بازي مي کند. آن ها مانند برادرهاي عادي با هم جرو بحث مي کنند ولي اين براي پسرهايم سخت تر است چون هميشه يک نفر وجود دارد که روي ليست حقوق مارشال نقش ايفا کند، مرحمتي کند و بين آن دو اختلاف بيندازد. به عنوان يک مادر البته که نگرانم. ولي واقعا باور دارم که مارشال برمي گردد. مطمئنم که اين زمان را هم پشت سر مي گذارد و لحظه زيباتري در انتظار اوست و زماني که برگردد بزرگتر، قوي تر و موفق تر از هميشه خواهد بود. من پسرم را مي شناسم و او به اين راحتي ها تسليم نمي شود.
جدايي مارشال از کيم تمام 2006 ادامه پيدا کرد. اهميتي نداشت که ازدواج دوم آن ها کمتر از سه ماه طول کشيد يا اينکه آن ها عقد رسمي داشته اند. آن ها نمي توانستند روي چيزي هم عقيده باشند و در يک چشم انداز بزرگ تر مسئله بسيار واقعي اي وجود داشت که کارشان به دادگاه کشيده شد. قاضي يک وکيل را جهت ميانجي گري معين کرد و در نهايت در 19 دسامبر آن ها به اتمام حل و فصل جلسه دادگاه به طور شايسته و حضانت مشترک رسيدند. رسانه هاي ميشيگان اشاره کردند که طلاق دوم آن ها بسيار مطيع شده و آبرومندانه تر در مقايسه با جار و جنجال طلاق اول انجام شد.
مارشال که با خواننده و ترانه سراي هيپ هاپ به اسم ايکان و آهنگ نامزدشده شان در گرمي به اسم «آن را محکم ببوس» دوباره به صدر جدول پرطرفدارترين ها برگشته بود هنگامي که از دادگاه ماکومب کانتي بيرون آمد هيچ حرفي نزد. او عملا سال 2006 ـ احتمالا بدترين سال زندگي اش ـ را با براي بار صدم توضيح دادن که او قصد بازنشستگي ندارد و اينکه دوازده ماه گذشته را در استوديو خودش را با تهيه آهنگ هاي اطرافيانش کرده است تمام کرده بود. نتيجه اش شد آلبوم «هديه هاي امينم ـ دوباره بلند شدن» با همکاري فيفتي سنت و همراهي تازه واردهايي مانند بابي کريک واتر، استات کائو و کشيس. اين آلبوم در هفته دوم دسامبر جايگاه دوم را با بازخوردهاي مختلف در جدول بيلبورد به خودش اختصاص داد.
مارشال در هفت آهنگ حضور پيدا کرد و بسيار مورد تمجيد قرار گرفت. ولي منتقدين انتظار بيشتري داشتند. در بريتانيا، اينديپندنت آن را «يک راه رفتن روي آب» به همراه «فقط بارقه هايي از اصالت امينم» ناميد. ديگر منتقدين روي شليکي نظر دادند که به طور کل آهنگ دوم «ما برگشتيم» را مي سوزاند و مي خواستند بدانند آيا اين يک جور اداي احترام به پروف است که با وجود مرگش در يک بخش آهنگ ظاهر مي شود. مارشال جواب داد:
ـ دوباره بلند شدن درباره هنرمندان جديد و آهنگ هاي آن هاست. آهنگ هاي منتشر نشده پروف در راه هستند. براي آن ها يا خاطره پروف منصفانه نيست که آن ها را با هم قاطي کنيم.
همان طور که ملکه اليزابت دوم در 1992 شرح داد ازدواج سه فرزندش به شکست انجاميد و کاخ ويندسور دوست داشتني اش در آتش سوخت، سال ترسناک مارشال هم به پايان خودش رسيد. مارشال در ايستگاه راديويي سيريوس ديسک مي چرخاند و اميد دارد که آهنگ هاي جديدي مي سازد. او براي بازي در نقش پالادين جايزه بگير در يک پرده بزرگ، نسل جديد سريال هاي تلويزيوني دهه پنجاه« اسلحه داشته باش ـ ويل تراول» قرارداد بسته و روي ساندترک هايش کار مي کند. بعد روي آلبوم بعدي دي 12 با حضور کارهاي از قبل ضبط شده پروف کار مي کند.
به عنوان مادرش، فقط آرزو دارم او بنشيند و از چيزهايي که تاکنون داشته لذت ببرد. او شهرت و پول را در پس آرزوهاي وحشي اش دارد ولي اين او را خوشحال نمي کند. نگرانم که او واقعا لحظه هاي خوبي که با هم داشتيم را فراموش کرده باشد.او مدام مي گفت که آهنگ هايش فقط يک شوخي اند و اينکه من نبايد جدي شان بگيرم. با اين موضوع کنار آمدم تا اينکه او تصميم گرفت اين شکلي که ساخته بود را باور کند. ما تا زماني که پاي آن پرونده فرد گيبسون شوم وسط آمد از يکديگر جدا نشده بوديم. من هرگز قصد نداشتم تا از او پولي بگيرم ولي مي خواستم تا از بدنام کردن من دست بردارد و احساس مي کردم که يک نامه معذرت خواهي بتواند کمکي بکند. با اين حال خيلي چيزها از کنترل خارج شد.
او خيلي به من آسيب زده ولي من مادرش هستم. من همه چيز را مي بخشم. وقتي مارشال داشت بزرگ مي شد سعي کردم تا او را از دنيا حفظ کنم. مردم به من هشدار مي دادند که نبايد او را از واقعيت دور مي کردم ولي نمي توانستم به آن ها گوش بدهم. او دنياي من بود. من هر چيزي که او مي خواست را به او دادم چون خواستم که او خوشحال باشد. همين کار را هم براي ناتان کردم. به عنوان يک والد، شايد بايد يک اقتدار ايجاد مي کردم. شايد بايد او را تنبيه مي کردم و مجبورش مي کردم کارهاي سخت انجام دهد و به او ياد مي دادم که قدر پول را بداند. او حسابي فاسد شده بود و هيچ کس را به جز خودم براي سرزنش کردن ندارم.
من زيادي حمايتگر بودم. با اين حال اگر زمان به عقب برمي گشت، باز هم بيشتر اين کار را انجام مي دادم. خانه ما هميشه پر از دوستان مان بوده، من از آن ها هم مراقبت کردم، در هر چيزي که نياز داشتند کمک شان کردم، برايشان غذاهاي خوشمزه آماده کردم به خصوص در عيد پاک، روز شکرگزاري و کريسمس و مطمئن شدم که آن ها به مدرسه رفته اند. همه ما کلي تفريح و کل خنده داشتيم. اين کارها را کردم چون مي ديدم برادرهايم در رنج و سختي بزرگ شيدند.
همان طور که با بچه ها رفتار نرمي داشتم با بزرگترها هم همين رفتار را کردم. براي همه مادري کردم و عاشق زماني بودم که نوه ام را به پيتزافروشي بردم. بزرگترين پشيماني ام زماني بود که کيم را به خانه ام راه دادم. در شروع فکر مي کردم همه چيز شگفت انگيز خواهد بود. او دختري بود که هميشه مي خواستم. برايش حسابي روياها و نقشه ها و اميد و آرزوها داشتم. فکر مي کردم مي توانيم که يک خانواده بزرگ خوشحال باشيم ولي اين طور نشد. به نظر من کيم همه چيز را نابود کرد و به خداوند آرزو مي کنم اي کاش نمي گذاشتم او از در جلويي خانه ام وارد شود.
آن دختر مارشال را نابود کرد. اگر آدم خوبي بود اين موضوع مي توانست متفاوت باشد. ام تي وي يک بار گفت که مارشال توسط دو زني نابود شد که او را بيشتر دوست داشتند، کيم و من. ولي به همان اندازه اي که مي دانم، کيم من و مارشال را نابود کرد. دوست دارم که مارشال عاشق دختر واقعا خوبي بشود، کسي که او را واقعا براي خودش بخواهد. ولي همان طور که او در ونيتي فير توضيح داد، او ديگر هيچکس را براي اعتماد به او نمي شناسد.
ـ آيا شما واقعا مرا به خاطر خودم دوست داريد؟ تنها دليلي که بقيه به من توجه مي کنند به اين خاطر است که من امينم هستم و من هرگز با اين نا امني کنار نمي آيم... آيا اين فرد به خاطر خودم به من اهميت مي دهد يا اينکه خيلي وقت است مشهور هستم؟ چون من پول دارم، شهرت دارم و هميني ام که هستم.
وقتي مصاحبه کننده پيشنهاد داد که با سلبريتي هاي مشهور قرار بگذارد او جواب داد:
ـ سعي کردم. اصلا عملي نشد. با چند زن مشهور قرار گذاشته ام و همان مسير را پيش رفتم با اين تفکر که به سرانجام مي رسد و در نهايت آن ها ديوانه تر از خودم به اين مسير پايان دادند.
پسر بيچاره ام نمي تواند برنده شود. در مورد ناتان هم همين طور است. او هيچ وقت نمي فهمد آيا يک دختر او را به خاطر خودش مي خواهد يا اينکه به مارشال نزديک شود. پيدا کردن دوستان جديد از جنس مخالف براي هر دوي آنها سخت است. همه يک بخش از شخصيت امينم را مي خواهند. تمام چيزي که ناتان مي خواهد اين است که براي خودش کسي بشود. اخيرا من و ناتان يک گفت و گوي تلفني درباره زندگي هايمان داشتيم. او گفت:« من عاشقتم و نمي توانم به مادري بهتر از تو فکر کنم.» من گفتم که نه مادر بي نظيري هستم نه به آن تظاهر مي کنم، ولي چيزي که من نيستم و تاکنون نبوده ام آسيب رساني به ديگران بوده است. ناتان و بسياري از دوستان نزديکم به ياد دارند که چه چيزهايي را براي فراموش کردن انتخاب کرده ام و مي گويند که از زماني که تاد مرده من ديگر آن آدم سابق نيستم و اينکه چقدر براي زندگي ام بيشتر از حد منصفانه جنگيده بودم.
اميد دارم که با خواندن داستانم، مردم درک بهتري از زندگي ام و درگيري ها و کشمکش هاي زيادي که در آنها درگير بودم داشته باشند. ولي دوست داشتم که فکر کنم که يک بازمانده واقعي ام. من و ناتان به هم نزديکيم و اميدوارم يک روز من و مارشال خيلي زود بتوانيم تفاوت هايمان را فراموش کنيم و همه اين ها را پشت سر بگذاريم و بار ديگر از جمع نزديکي که در اولين سال ها داشتيم لذت ببريم. يک روياي ثابت دارم که در محوطه يک رستوران نشسته ام که مارشال به تنهايي وارد مي شود. به چشمانش خيره مي شوم، به سمتش مي آيم تا او را در آغوش بگيرم.
رويا هميشه به اينجا ختم مي شود ولي خيلي بعيد است که براي ساعت ها بعد از آن به آن فکر کنم. مارشال ديگر آن آدم با احساس نيست. سال ها پيش اين طور بود ولي جايي در اين روند کيم آن را هم گرفت. تا زماني که مارشال پانزده ساله بود و کيم وارد زندگي هايمان شد، او يک انسان احساساتي بود که به همه عشق مي ورزيد. حتي اگر دست هايش را به طرف کسي تکان مي داد مسلما براي بغل کردن او بود. فکر مي کنم اگر با هم مي نشستيم، چه رستوران باشد يا هر جاي ديگر ممکن بود اين را به حقيقت کنم. اين ممکن است يک رويا باشد ولي مي دانم روياها به حقيقت مبدل مي شوند.
سالهاي زيادي از زماني که واقعا با هم حرف زديم گذشته. مطمئنم به همان اندازه اي که برايم سخت بوده براي او هم سخت گذشته. ما زمان هاي زيادي را از دست داديم ولي باور دارم که عشق ما به همديگر هنوز هم عميق است. هيچ کدام مان بند ناف را نبريده ايم. اميدوارم که اگر مارشال اين کتاب را مي خواند، يک درک بهتر داشته باشد و متوجه باشد که آسيب زدن به او آخرين چيزي بود که خواهان آن بودم. به خاطر همين عاشق او هستم. سعي کرده ام تا اين رنج و آسيب را ناديده بگيرم ولي مي خواهم بداند که عاشقش هستم. هميشه بوده ام و هميشه خواهم بود. مي گويند که زمان همه زخم ها را بهبود مي بخشد و مرا به ياد نقل قولي مي اندازد که يک بار از نان عزيزم شنيدم. او مي گفت:
«ساعت زندگي ضربه مي خورد ولي فقط يک بار و هيچ انساني قدرت اين را ندارد که بگويد فقط لحظه آخر يا ساعات اول دست هايت متوقف شود. اکنون تنها زماني است که در اختيار داريم پس زندگي کن، عاشق شو و وابسته باش. فردا به کسي وفا ندارد و براي دست هايي است که هنوز پايدارند... ما گريان به دنيا مي آييم؛ بايد ياد بگيريم که بخنديم.»
کاملا درست است. مي خواهم مارشال بداند که او را به خاطر چيزهايي که درست پيش نرفت سرزنش نمي کنم. اگر او به من نياز داشته باشد در يک ضربان کنارش خواهم بود.