Amir Baresiماجراش خیلی طولانیه مال سال 9 -78 ک من5 -4سالم بود..بچه بودیم....خواهرم سر یه ماجرایی بشدت ترسیده بود از یک خرگوش ک پریده بود روش...خواهرم تو خواب یهوو از خواب میپرید و بی قراری میکرد مادربزرگم رفت پیش یک دعا نویس و بهش گفت ک بچه رو بیار اینجا..من و مامانم و خواهرم رفتیم پیش دعا نویس..دعا نویس یه سیدی بود ک کلاه نمدی سبز داشت و هنوزم ک هنوز چهره اش ب خاطرم هست..از خدمه ی امامزاده سید ممد قزوین بود یه زمانی...خلاصه با اون دعایی که نوشت و گفته بود ک ب مادرم گفته بود هر روز این دعا رو بالا سر بچه ات بخون خواهر ما دیگه مشکلش حل شد
بعد مادرم ب مادر بزرگم گفت حالا ک این دعانویسه خیلی کارش درسته بیاد عمو و زن عموی خودم ک هی باهم سر چیزای بیخودی دعوا میکردن رو ببریم پیشش..عمو و زن عموی من دائم باهم دعوا میکردن..سر هر چیزی. ک فکرشو بکنی حتی سر رنگ نوشابه..عمو و زن عموم رفتن پیش سید...بعد چند دقیقه حرف زدن و گپ زدن سید مادر منو نگه داشت و گفت:
راجب اینا کاری از دست من بر نمیاد...تو صورت و پیشون نوشت اینا جدایی نوشته شده...اینا یا باید از هم طلاق بگیرن یا سرنوشت اینا رو از هم جدا میکنه..اینا طالع شون بهم نمیخوره
.
عموم راننده بود..ب مراغه بار برد...تو راه برگشت ب قزوین تصادف کرد و فوت کرد..دقیقا سه چهار سال بعد از حرفی ک اون سید به مادرم زد